روايت سفر به سراوان
زناني با پوشيه سياه و مدارس ناهمگون
زهرا مشتاق
مثل قصرقند و نيكشهر و فنوج نيست كه براي رفتن به روستاهايش، راه ۳۰ كيلومتري، چهار پنج ساعته طي ميشود به خاطر نبودن جاده. از سمت سراوان كه به سيب و سوران و جالق و گلشن و گشت و دهك و كلپورگان و جاهاي ديگر ميروي، نه كه جاده درست و حسابي باشد، اما سنگلاخ ندارد. اين طور نيست كه چرخهاي ماشين، انگار دارد روي سنگ راه ميرود. اما سفر به گذشته است. اينجا خيلي چيزها متوقف مانده است؛ آنقدر كه سرانه هر مدرسه حدودا، فقط ۳ ميليون و ۸۰۰ هزار تومان است. يعني حتی به 4 ميليون تومان هم نميرسد و هر مدرسه بايد يك سال تحصيلي را با همان مبلغ سر كند. مبلغي كه حتی پول خريد كاغذ سفيد براي پليكپيكردن سوالات امتحان هم نميشود. مديران مدارس، مجبور هستند با همين پولي كه واقعا هيچ است، يك مدرسه را بچرخانند. پول برق و آب بدهند و به نيازهاي مدرسه هم رسيدگي كنند. مدرسهها، آنقدر كهنه و فرسوده است كه دل آدم ميگيرد. ديوارهاي سياه رنگ نخورده و پوسيده كه تا رويش دست ميكشي، ميريزد و درهاي چوبي يا زمخت آهني كه آدم را ياد زندان مياندازد. نيمكتهاي كهنه، كلاسهاي كمنور با شيشههاي شكسته و پسربچههاي دانشآموز كه يك پايشان در مدرسه و پاي ديگرشان روي پدال گاز ماشينهاي سوختبر تا كجا و كي، ماشين كوبيده شود به جاده و آتش، وجودشان را خاكستر كند . به آنها ميگويند سوختبر. نه اينكه اسم نداشته باشند، دارند. عبدالواحد، نعيم، عثمان، شكور، محمد، عمر. بچهاند. دانشآموزند. اما حواسشان بيش از درس، پي رفتن به مرز و سوختبري است. آنقدركه خيلي از پسر بچهها، وقتي ميپرسي ميخواهي چكاره شوي؟ جواب ميدهند سوختبر! وقتي دور و برت هيچ شغل ديگري نباشد، يعني كسب و كار ديگري نديده باشي، ميشوي سوختبر. چون كارخانهاي نيست. شغلي نيست. كار و باري وجود ندارد. ثمر نخلها هم، آنقدر نيست كه خرج خانوادهها را رديف كند و اينطور نيست كه همه از خودشان نخلستان داشته باشند. مردها، از وقتي خيلي كوچكند، تا دم مرگ، پاتوق و رفت و آمدشان به مرز است تا سفرههايشان خالي نباشد. حالا مرز، چند ماهي است كه بسته شده و خانوادههاي پر بچه، دستهايشان، بيشتر از هر وقت ديگر خالي مانده است. اينجا در جالق، بم پشت و سينكان، مردم، علاوه بر هر شغلي كه دارند، نانخور «طرح رزاق» هستند كه از مرداد 1401 با هدف ساماندهي فروش سوخت مازاد، در مناطق مرزي استان سيستان و بلوچستان اجرايي شده است. مرزنشينان، در شعاع مشخصي از مرز، ميتوانند سهميه سوخت داشته باشند و از فروش قانوني آن درآمد كسب كنند. اصليترين هدف طرح، كاهش قاچاق سوخت از استانهاي مرزي و تبديل وضعيت سوختبري به يك روال قانوني بوده است. اينجا هر 6 خانواده، يك كارت طرح رزاق دارند. خانوادههايي كه معمولا با هم نسبت فاميلي دارند. آنها، با همين كارت، هفتهاي يك بار اجازه دارند 10 بشكه 200 ليتري سوخت، به نرخ رايج كشور خريد كنند و سپس، آن سوخت را بعد از گذر از مرز، در پاكستان، حداقل به دو برابر قيمت بفروشند. پول و سود حاصله، ميان شش خانوادهاي كه كارت مربوط به آنهاست، تقسيم ميشود. هر چقدر بتوانند سوخت را در پاكستان، گرانتر بفروشند، به سود بيشتري هم ميرسند. خانوادههاي مرزنشين در اين مناطق، كه شامل طرح رزاق ميشوند، اغلب، يارانه نيز دريافت ميكنند و زندگيشان به اين شكل ميگذرد. چون واقعا، جز مشاغل اداري محدود، كار ديگري به آن شكل وجود ندارد.
دانشآموزان دختر و پسر، روياي ديگري هم دارند. بيشتر آنها ميخواهند معلم شوند. چون تصور ديگري از شغلهاي ديگر ندارند. كمتر پيش آمده، شغلهاي ديگر را ببينند يا بشناسند. دخترهايي كه شانس ميآورند و گرفتار ازدواج در سنين پايين و كودكهمسري نميشوند و ديپلم ميگيرند، براي قبول شدن در دانشگاه فرهنگيان، همراه با پسران، رقابتي سخت دارند. چراكه به محض قبولي و در دوره دانشجويي، حقوقي هر چند ناچيز دريافت ميكنند و به نوعي، نانآور خانوادههاي خود ميشوند.
دهك، معنايش روستاي كوچك است. روي تابلوي كوچك دبستان دهك، كه نامش شمس تبريزي است، نوشته شده سال تاسيس ۱۳۲۰. با اينكه مدرسه ديگري هم ساخته شده، اما بچهها هنوز در مدرسهاي درس ميخوانند كه بيش از ۸4 سال از عمر آن ميگذرد و حتی توالت هم ندارد و اگر بچهاي نياز به دستشويي داشته باشد، يا بايد خودش را تا آخر مدرسه نگه دارد، يا بدود و خودش را به خانه برساند. همين امسال، دانشآموزي بوده كه نتوانسته خودش را نگه دارد. شلوارش را خيس كرده و با خجالت از ديوار پريده و از مدرسه رفته است. مدرسهاي كه مديران صبح و ظهرش، هم خودشان، هم پدر و عموهايشان در همين دبستان دانشآموز بودهاند. اينجا از در و ديوار، كهنگي ميبارد. چه مدرسه حنفي و چه مدرسه علميه در روستاي كلهگان، حدودا 40 ساله است. پسرها ميخندند، آتش ميسوزانند، اما در صورتهايشان چيزي است شبيه بلاتكليفي، يكجور بيآيندگي. دخترها، با لباس فرم گوشهاي ايستادهاند و با خجالت به آدمهاي غريبهاي نگاه ميكنند كه با هزار اميد، برايشان كتاب و اسباب بازي آوردهاند، شايد كه آن كتابها، بتواند زندگي و سرنوشتشان را عوض كند. اما اينطور نيست كه همه معلمها يا مديران، فرصتي براي استفاده از كتابخانه داشته باشند. يكي از معلمهاي پايه اول ميگويد: «در كلاسي با 37 دانشآموز كه تا چشم باز كردهاند، در خانه و بازار، فقط زبان بلوچي شنيدهاند و حرف زدهاند، چطور ميشود، اين بچهها را به كتابخانه كشاند؟ اصلا فرصتي نميماند. » گاهي ميشود، سال تمام شده و بچهها هنوز همه حروف و علائم را ياد نگرفتهاند. زبان اول مردم، پيش از فارسي، بلوچي است. آنها به زبان بلوچي صحبت ميكنند اما كمتر كسي است كه بتواند زبان بلوچي را بخواند يا بنويسد. زبان فارسي را نيز در مدارس ياد ميگيرند. براي همين، به خصوص در مناطق دوردست كه سربازمعلمها يا آموزگاراني ناچارند همزمان در چند پايه تدريس كنند؛ ميشود دانشآموزاني ديد كه حتی در پايههاي پنجم و ششم، نميتوانند فارسي بفهمند يا صحبت كنند. آنها، نه با نمرههاي واقعي، بلكه با كارنامههاي توصيفي و ارزشيابيهاي غيرواقعي بالا آمدهاند. گروه فروغ مهرباني، در جاهايي چون سراوان، جالق، گلشن، سيب و سوران، دهك، بمپشت، كلگان، سينوكان بيش از 282 كتابخانه و اتاقهاي بازي، راهاندازي كرده و پروانه سريع؛ مدير اين گروه، ميگويد هدف از اجراي اين طرح كه حدود 8 سال از عمر آن ميگذرد، توسعه آموزش با تاكيد بر زبان فارسي است. بيشترين تعداد اين كتابخانهها، در شهرهاي دوردست و مناطق روستايي است. اين كتابخانهها كه در مدارس قراردارد، به زيبايي تمام درست شده است. پردههاي رنگي، قفسههاي چوبي بسيار شيك كه در تهران و به شكل انبوه ساخته و سفارش داده ميشود، براي كودكان دبستاني منظرهاي خوشايند است. آنها از زندگيهاي ساده و گاه محقر روستايي، وارد فضايي متفاوت ميشوند. در اين كتابخانهها، كتابهايي جديد از بهترين ناشران حوزه كودك و نوجوان، ديده ميشود. به خصوص مجموعه «با من بخوان » كه يكي از مهمترين كتابهاي منتشرشده براي آموزش زبان فارسي است و البته دهها وسيله كمك آموزشي براي آموزگاران. اما بهنظر ميرسد، هنوز خواندن كتاب اولويت مردم نيست. كتابخانههايي است كه روي قفسهها خاك نشسته يا كتابهايي كه كاملا نو ماندهاند. بچهها، اغلب والديني كمسواد يا بيسواد دارند. براي همين، كمتر دانشآموزي است كه با كتاب آشنا باشد. حالا ميماند مدرسه، اگر دانشآموز شانس بياورد و معلمي داشته باشد كه به كتاب علاقهمند باشد، ممكن است معلم وقت بگذارد و دانشآموز را هم به كتاب علاقهمند كند. اما بيشتر معلمها هم، كتاب و مطالعه اولويت زندگيشان نيست. البته مدارسي هم هستند كه دانشآموزان را براي رفتن به كتابخانه و خواندن كتابهاي بيشتر، با راههاي مختلفي ازجمله بازي و نمايش تشويق ميكنند. برخي از خانوادهها نيز در كنار مدرسه، فرزندان خود را به مكاتب ديني ميبرند تا از مولويها، قرآن و ديگر مباحث مذهبي بياموزند. حتی خانوادههايي، ميان مدرسه و مكتب، آموزش ديني را انتخاب ميكنند. نكته قابل تامل ديگر اين است كه بسياري از دانشآموزان، كتابهايي پايينتر از سن خود ميخوانند. يعني دانشآموز پايه پنجم، كتابي از كتابخانه ميگيرد كه مناسب بچه پيشدبستاني يا پايه اول دبستان است؛ كه معنايش اين است به موقع، كتاب مناسب سن خود را نخوانده است. يا دانشآموزاني كه با ورود به اتاقهاي بازي، با علاقه بسيار، با عروسك و ماشين و ديگر اسباببازيها شروع به بازي ميكنند چون كمتر ممكن است وسايل بازي داشته باشند.
در بخشهاي زيادي از استان سيستان و بلوچستان، ميشود دانشآموزاني ديد كه لباسهايي بهشدت مندرس به تن دارند، لباسهايي كه ديگر جاي وصله ندارد. يا مردهايي كه شلوارشان، فقط تا بالاي زانوهاست و آستين لباس، فقط آرنج را ميپوشاند. مردهايي كه به جاي كمربند، با طناب شلوار خود را سفت كردهاند و كفشهاي خشني از برگهاي درخت داز كه نوعي نخل وحشي است، به پا دارند. كودكان پابرهنهاي كه روي سنگهاي تيز كوهستان ميدوند و آنچه به تن دارند، پوشش پارهپورهاي است كه فقط نامش لباس است. سمت سراوان و شهرهاي اطراف و روستاهايش، چنين فقري ديده نميشود. آب هنوز آنقدر هست كه نخلستانها سر پا باشند و خرماهاي درست و حسابي بدهند. اما با خرما به تنهايي نميشود زندگي را گذراند. شايد اگر مرز باز بود و از بازارچههاي مرزي، فقط تابلوهاي آهني غر شده و خاك گرفته، باقي نمانده بود؛ بر سفرههاي مردم، نان و قوت بيشتري بود و آدمهاي كمتري براي سوختبري جانشان را از دست ميدادند. اينجا فقط آدمها نيستند كه ميميرند. تمام مسير جالق به كلهگان، از سركوه، كلهدين تا ناكان و سردك، انباشته از بقاياي لاشه الاغهايي است كه زماني سوختبر بودهاند و از اسكلت به جا مانده از اين لاشه، ميشود رديف دندانهاي سفيد و تميزي را ديد كه نشان ميدهد، الاغهاي سوختبر، جوان بودهاند. وقتي مرز بسته شده، الاغها را رها كردهاند و الاغها از گرسنگي و تشنگي مردهاند. الاغهايي هم هستند كه با شليك گلوله مرزبانان، كشته شدهاند. آنها مرگهايي دردناك داشتهاند. تا روزها زنده ماندهاند و با زجر جان كندهاند. تا مدتها، كل راه و روستاها، بوي تعفن ميداد به دليل صدها لاشه از هم پاشيده كه تمام مسير را فراگرفته بود و امكاني براي دفن آن همه لاشه وجود نداشت و حالا ماشينهاي عبوري و موتورهاي كهنه، تا رسيدن به روستا، از مسيري انباشته از بقاياي لاشه الاغهاي سوختبري عبور ميكنند كه هنوز پالانهايشان بر اسكلتها و طنابهاي ضخيم بر گردنهايشان مانده است.
سيستان و بلوچستان، به دليل فراواني جمعيت و نيز افزايش جمعيت دانشآموزي، بهطور جدي نيازمند احداث فضاهاي آموزشي است؛ بهطوري كه بيشترين فعاليت خيرين مدرسهساز در همين استان است. اما مشكلات جدي، درست از همين ناحيه ايجاد شده است. مديران آموزش و پرورش، بلد نيستند « نه» بگويند و اين نه نگفتن، فضاهاي آموزشي و دانشآموزان را دچار بدبختي كرده است. بسياري از خيرين، اين استان را جايي جهت خيرات براي اموات خود ميدانند. آنها دانسته يا ندانسته، معضلاتي ايجاد ميكنند كه فقط در مواجهه با مدارس، قابل درك است. بهطور مثال، بسياري از خيرين ميگويند ما ميخواهيم براي شادي رفتگان خود، يك مدرسه يك يا دو كلاسه بسازيم. اين در حالي است كه در آن منطقه، براي مثال مدرسه شش كلاسه لازم است. اما مديران آموزش و پرورش، قدرت نه گفتن و راهنمايي خيرين را ندارند. چون نميخواهند آن فرصت را از دست بدهند. پس ميپذيرند. يعني به جاي آنكه، خيرين خود را با شرايط منطقه وفق بدهند، برعكس، مديران، خود و منطقهشان را با شرايط خير تطبيق ميدهند. نتيجه؛ فضاهاي آموزشي نصفهنيمه، ناهمگون، بيتناسب و پر از وصله پينه. براي همين، خيلي از مدارس، داراي چندين ساختمان هستند. يك كلاسه، دو يا سه كلاسه و متاسفانه اغلب غير استاندارد. خير فلان قدر پول دارد. پس آموزش و پرورش و اداره نوسازي، كلاسي متناسب با همان قدر پول ميسازند. اين در حالي است كه ميتوان يك دستورالعمل كلي صادر كرد با اين مضمون كه يا خير، اين توانايي را دارد كه مدرسه استاندارد بسازد و اگر بودجهاش محدود است، چندين خير در كنار هم قرار بگيرند و مدرسه مناسب بسازند. مثلا ممكن است توان يك خير صد متر مربع باشد، خير ديگر، بيست متر مربع. ميتوان در جانماييها، نام نيكوكاران را نوشت . در اين صورت به جاي ديدن مدارس بدقواره، شاهد مجموعههاي استاندارد و مناسب جمعيت دانشآموزي خواهيم بود. ساخت مدارس نامناسب، موجب هدر رفتن پول خيرين و برطرف نشدن نياز به فضاهاي آموزشي است.
لباس مردمان بلوچ، چه زنان و چه مردان، بسيار پوشيده و البته متناسب با شرايط آب و هوايي است. سوزن دوزي زيبا بر روي لباسهاي زنانه، با رنگها و دوختهاي متنوع، وجه تمايز زنان بلوچ از ساير اقوام ايراني است. در بخشهاي مختلفي از اين استان، دختران، با همين لباسها، به مدرسه ميروند. اما، مناطقي هم هست كه دانشآموزان، موظف به استفاده از لباس فرم هستند. اما در اين سفر، آنچه بيش از هر چيز به چشم ميآمد، نه لباس فرم دختران، بلكه ماسكهاي سياهي بود كه بسياري از دختران دانشآموز به صورت داشتند. با ديدن اين دختران، ابتدا تصور ميشود كه دانشآموز دچار آنفلوآنزا شده و براي همين ماسك زده است. اما اين موج، رفته رفته شكل ديگري پيدا ميكند. زنان آموزگار، اغلب از « پوشيه » استفاده ميكنند. بهطوريكه جز چشمهايشان، هيچ چيز ديگري ديده نميشود. دختران دانشآموز، با اين ماسكهاي سياهي كه ساعتها و روزهاي طولاني، تعويض و نو نميشود و حتي به لحاظ بهداشتي و نيز تنفسي مشكلاتي به وجود ميآورد، بهشدت تحت تاثير اين الگوي رايج در منطقه قرار دارند چنانكه ميتوان با تعداد قابل توجهي از زنان، چه مسوولان مدرسه و چه اولياي دانشآموزان روبهرو شد كه سراپا، سياهپوش هستند و صورتهاي خود را نيز با نقاب پوشاندهاند.اگرچه استفاده از پوشيه، در گذشته، بيشتر به دليل اقليم خشك و محافظت از گرما، آفتاب تند و گرد و غبار بوده است؛ اما در گذر زمان، اين پوشش معنايي فراتر از محافظت فيزيكي يافته و به نشان شرافت، دينداري و حيثيت خانوادگي تبديل شده است. در برخي از روستاها و شهرهاي كوچك، زناني كه فاقد پوشيه باشند، در اجتماع چندان مقبول نيستند؛ كه البته بيش از آنكه آموزههاي خالص ديني باشد، قضاوتي است از دل ساختار مردسالارانه. از نگاه جامعه شناسان، براي حفظ و دوام قدرت در نظامهاي مردسالار، آنها نيازمند كنترل بدن زن هستند و پوشش، سادهترين ابزار است. بنابراين، زنان، نه با ميزان انديشه خود، كه با ميزان ديده نشدن مورد سنجش قرار ميگيرند. چه بسا، زنان پوشيهپوش، نه با زور فيزيكي، بلكه گرفتار فشار فرهنگي و ترس طرد از اجتماع حتا از سوي همجنسان خود هستند . در لايههاي رواني نيز، پوشاندن چهره، ميتواند نوعي حذف هويت فردي باشد. زنان نقابدار، در تعاملات اجتماعي، نه با چهره، بلكه با نقاب شناخته ميشوند. اين وضعيت به تدريج، ميتواند منجر به اضطراب اجتماعي، احساس بيارزشي و دوگانگي در هويت شود. در روانشناسي، اين تضاد دائمي، منبعي از فرسودگي ذهني و افسردگي پنهان در ميان زناني با زيست سنتي است. خيلي زود زناني خواهد داشت، كه از بيان رنجها و نيازهايشان ناتوان باشند و چه بسا آسانتر، تسليم جامعه مردسالار بشوند.
استاني با خانوادههاي پر اولاد، كه بيشترين فاقدين شناسنامه را در خود جاي داده، با كيلومترها مرز مشترك با دو كشور افغانستان و پاكستان و نقش پررنگ مولويها و مكاتب در ميان مردم، ميتواند محلي براي بروز رفتارهاي افراطي باشد. جامعهاي بهشدت مردسالار كه مردان، چندين همسر دارند. در اين ميان، دختران، بيش از پسران با محدوديتهايي كه ويژگي جوامع سنتي مذهبي است، روبهرو ميشوند.
هيدوج شهري كوچك و پاكيزه است. خيابانبنديهاي منظمي دارد. در بلوارهايش درختان ميوه كاشتهاند و خيابانها آسفالت دارد. بيش از 400 كيلومتر با زاهدان و ۵۵ كيلومتر با سيب و سوران فاصله دارد. حدود 70 دانشآموز دختر و نيز 110 دانشآموز پسر، در خوابگاههاي شبانهروزي نبوت و بلال زندگي ميكنند و در دورههاي اول و دوم متوسطه درس ميخوانند. آنها پسراني روستايي هستند و چون مدارس در روستاها، فقط تا پايه ششم داير است، اگر خانوادهها همت نكنند و بچهها را به شهر نفرستند، از تحصيل باز ميمانند. اين خوابگاه دانشآموزي نيز، مثل صدها مدرسه ديگر در اين استان، توسط خيرين ساخته شده است. در هر اتاق تختهاي دو طبقهاي وجود دارد و 6 تا 8 دانشآموز در آن زندگي ميكنند. تختها، فلزي و فرسوده و وسايل خواب دانشآموزان بسيار كهنه است. اما به جاي دلسوزي، ميتوان به نكات ديگري نيز توجه كرد. آيا اينكه تمام درخواستها، به سمت خيرين باشد، منطقي است؟ در اين استان، خانوادهها اغلب فرزندان زيادي دارند. داشتن 8، 9 و حتی 11 فرزند و نيز فرزندان زيادتر از زنان دوم و سوم و چهارم، امري عادي است. بسياري از اين خانوادهها در شرايط مالي دشواري قرار دارند و پدران، در صورت مسووليتپذير بودن، امكان ناچيزي براي تامين اقتصاديخانوادههاي خود دارند. براي همين، در اين استان، بيشترين تكيه، به سمت خيرين است. از درخواستهاي خرد تا كلان. از تجهيز دستگاههاي گرانقيمت بيمارستاني، لولهكشي آب روستاها، تامين هزينه برقكشي روستاها، ساخت حمام و سرويس بهداشتي و ساخت دبستان و دبيرستان، خريد تانكرهاي آب و حتی تامين آب تانكرها تا خريد نوشتافزار و پوشاك و آذوقه و پول دارو و پزشك و كيف و كفش مدرسه. اين اندازه از وابستگي، نه تنها موجب حل مشكلات مردم اين استان نشده، بلكه نتيجهاي جز وابستگي و كاهلي در جامعه هدف نداشته است. يارانه نيز آخرين ضربه جدي به اين بدنه فقير بوده است. سالها پيش، تا قبل از دريافت يارانه، مردمان روستايي يا ساكن در شهرهاي دوردست، خودشان موظف به تامين نيازهاي خود بودند. اما يارانه، آنها را از تكاپو انداخت. خانوادههايي كه شناسنامه دارند، هر بچه را به چشم يك سهم يارانه نگاه ميكنند. بسياري از آنها به جاي كار، به دو منبع، اتكايي بيمارگونه يافتهاند. يارانه و البته كمكهاي دريافتي از خيرين و نهادهايي چون كميته امداد، بهزيستي، هلال احمر. شايد بشود به جرات گفت، يكي از حلقههاي مفقوده در اين استان، آموزش مهارتهاي مختلف و ايجاد توانمندي، به خصوص در ميان جوانان است. در اين مناطق، اگر يخچال و كولر و تلويزيون خانوادهاي خراب شود، معمولا تا كيلومترها تعميركاري وجود ندارد. مردان اغلب فاقد هرگونه مهارت هستند يا مهارتهاي بسيار اندكي دارند. از اين رو، راهاندازي هنرستانهاي كار و دانش و فني و حرفهاي ميتواند بسيار اثربخش باشد. از سوي ديگر، بايد كاهش وابستگي به خيرين، رفته رفته نه تنها به جامعه هدف، كه به موسسات نيكوكاري نيز آموزش داده شود. قرار نيست و نبايد خيرين نقش والدين را ايفا كنند. والديني كه تصميم ميگيرند، بچهدار شوند، بايد به هزينههاي داشتن فرزند واقف و موظف به تامين نيازهاي او باشند. نميشود، بچه را پدر و مادر روستايي به دنيا بياورند و خرج تحصيل و پوشاك و خورد و خوراك و بيماري و جهيزيه و عروسي را ديگران بدهند. خيريني كه چنين وظايفي براي خود تعريف ميكنند، ناآگاهانه، بزرگترين خيانت را به جامعه هدف تحميل ميكنند. در اين استان تا به حال هيچ كس از گرسنگي نمرده است، اما خدمات غلط نيكوكاراني كه بدون شناخت از جامعه هدف و تنها از راه دلسوزيهاي بيحساب و كتاب، خيل كمكهاي خود را روانه اين استان ميكنند؛ موجب مرگ اين مردم شده است. اگر مردم جامعه هدف، عزت نفس خود را از دست دادهاند، و زبان و دستشان به راحتي براي دريافت كمك دراز ميشود و كمتر تن به كار ميدهند، گناه مستقيم خيرين است. سالانه، بيش از صدها فرد حقيقي و موسسات نيكوكاري، در اين استان فعاليتهاي زيرساختي و اساسي دارند. اين روش، نه تنها به تنبلي جامعه هدف منجر شده؛ بلكه حتی موجب ايجاد وابستگي در نهادهاي دولتي نيز شده است. بهطوريكه، مديراني هستند كه براي مثال، جهت تامين آمبولانس، پايگاههاي جادهاي امداد و نجات يا تهيه لاستيك ماشينهاي اداري خود كه در تردد ميان جادهها و راههاي صعبالعبور هستند از خيرين كمك ميخواهند. پرسش مهمتر اينجاست كه وقتي خيرين با كمكهاي خود، در عمل اداره يك استان را، كه وظيفه مستقيم دولت و ساختار حكومتي است، به عهده ميگيرند، پس بودجه آن استان به كجا ميرود و صرف چه چيزهايي يا چه كساني و چه نهادهايي ميشود؟! كمكهاي فكر نشده خيرين، نه تنها مردم را از قدرت مطالبهگري تهي ساخته، بلكه بدنه دولت را نيز از پاسخگويي نسبت به مسووليتهاي خود، بينياز ساخته و چنين است كه نه تنها رديف بودجهها، براي استان عقبمانده نگه داشته شدهاي چون سيستان و بلوچستان، افزايشي به اندازه نياز استان پيدا نميكند، بلكه با كمكهاي مجاني و رايگاني كه خيرين تقديم دولت و مردم كردهاند، دولت به آساني از وظايف خود شانه خالي ميكند.
اين در حالي است كه، استان سيستان و بلوچستان فقير نيست. كيلومترها مرز مشترك با پاكستان و افغانستان، يعني امكان ترانزيت و فعال بودن بازارچههاي مرزي. دسترسي به درياي عمان و آبهاي آزاد، يعني ميتواند بندر فعال تجاري داشته باشد. صنعت كشتيسازي، ماهيگيري صنعتي، گردشگري دريايي، گردشگري ورزشي و آفرود سواري از جمله بضاعتهاي اين استان است. سوزن دوزي منحصر به فرد و زيباي زنان بلوچ، زماني معرف كشور ايران بوده است. وجود گونههاي مختلف خرما و نيز ميوههاي گرمسيري خاص و ناشناخته اين استان، ميتواند موجب رونق كشاورزي و حتا صادرات داخلي آن به ساير استانها باشد. موز و انبه توليد شده در اين استان، ميتواند كشور را از واردات اين ميوهها، بينياز كند. اما اين استان، دهها سال، از ديگر شهرهاي همين كشور، عقبتر مانده است. اينجا، هرگز كسي از گرسنگي نمرده است. اما فقر فرهنگي، آدمهاي زيادي را در عين زنده بودن، كشته است.
به سراوان، ميگويند زادگاه خورشيد ايران. چون در شرقيترين نقطه كشور قرار دارد. بهطوريكه، طلوع و غروب خورشيد در سراوان، با طلوع و غروب خورشيد، در غربيترين شهر كشور، يك ساعت و هفده دقيقه اختلاف دارد. سراوان، 6 بخش دارد. مركزي، جالق، بمپشت، هيدوج، زابلي و سيب و سوران كه همگي تبديل به شهر شدهاند .نام قديم سراوان، سراستون بوده است. يعني منطقهاي كه در آن زياد باران ميباريده و شستون مركز سراوان بوده است و معنايش، جايي است كه چشمه جوشان دارد. اما از سال 1307 به بعد و در مكاتبات رسمي، اين شهر سراوان ناميده ميشود. سرا به معناي جا و مكان و كلمه وان به معناي جاي بلند و مرتفع. اما سراوان امروزي، شهر كهنهاي است كه تنها فروشگاه نونواري كه دارد، فروشگاههاي زنجيرهاي افق كوروش است. شهر زير آفتاب پاييزي، كه بيشتر به خورشيد سوزان تابستان شبيه است، ميان خيابانهايي كه سالهاست، رنگ آسفالت به خود نديدهاند، نفس ميكشد. خانهها كهنه، شهر كهنه، بازار كهنه. اينجا سراوان است، استان سيستان و بلوچستان.