خط باريكي به نام مرز
محسن استاد علي
مستندساز
مرز نشيني حس غريبي دارد، بيرونِ آن باشي، غريبه هستي و داخل، حس بودن را ميدهد.
وقتي مرز نشيني، مدام در حس و حال غريبه بودن وخودي شدن هستي، وقتي مرزنشيني، مرزدار ميشوي و خاك معناي ديگري را در ذهن تداعي ميكند. وقتي جنگ ميشود، اول تو اسير و داغدار ميشوي و وقتي صلح ميشود، آباداني براي رسيدن به همان مرزها، هزاران كيلومتر فاصله دارد.
سردشت يكي از شهرهاي مرزي ماست، غريب دشتي است اين دشت و نجيب مردماني دارد در دلِ اين مرزو بوم.
قصه مردمان اينجا، قصه پر دردي است كه در يك روز تابستاني بوي خردل را نفس كشيدند و درد به عنوان وجه تشبيه همه آنها در اذهان باقي ماند.
هفتم تيرماه شصت وشش؛ مردان سرِ كارند، پيرزنان و پيرمردان در خواب، كودكان در حال بازي و زنان در پي جمع و جور كردن خانه وكاشانه.
چندين بمب به فاصله كوتاهي از هم، زمين را به آسمان ميدوزد؛ ابتدا جيغ و فرياد و شيون و هِقهِقي كه پاياني ندارد و پس از آن بدني سوخته و تنفسي نصفه و نيمه كه اهالي بازگشته از مرگ را تا پايان عمر همراهي ميكند و سكوتي غريو كه گورستان سردشت را تا ابد در بر ميگيرد وبالاخره انعكاس دردمندانه و نواي امروزِ مردمانِ آن خِطه ميشود؛ مستندِ «سپيده دمي كه بوي ليمو ميداد» ساخته آزاده بيزار گيتي.
دشتها رنگ باختهاند و مِه همه جا را فرا گرفته. طلوع خورشيد، غروب بيرنگي است كه صداي هلهله شادي مردمان اين ديار را به نجواي ماتمِ شبانهروزشان مبدل ساخته است.
جنگ بوي خون دارد و خون، درد به همراه ميآورد و درد، روح وجان را در خود ميبلعد، بوي خردل و بوي سير دامنِ تمام اهل روستا را در برميگيرد، آواي سردشت حزنانگيز ميشود و انسانيت معنا عوض ميكند.
تنفس سنگين و خِس خِس سينه و خلط و خون سوغاتي از فرنگ ميشود كه با چاشني عرب، نغمه دلنشين دختركاني با لباس گل گُلي را در هم ميدرد و عروسي را به عزا بدل ميسازد.
بيست وچند سال ميشود عمري، ميشود شروع وپايانِ يك زندگي، ميشود ماحصل هزار و يك كار، ميشود آغاز و سرانجام. ولي براي زنان و مردان و كودكانِ سردشتي، زمان پُر از آلام است، زمان كشيده شده و مانا مانده است، زمان بيش از بيست و چند سال است، شايد يك قرن، شايد هم بيشتر.
مردان به جاي كار بر سرِ زمينهايشان، خانهنشين شدهاند و به جاي تهيه بذر براي كاشت، به دنبال دارو براي التيامِ دردِ خانوادههايشان هستند.
سوزش آن روز، سينه زنان را رها نميسازد، هنوز كودكي نكرده، پاي در نوجواني نهادهاند، در گير ودارِ عروسكهايشان هستند كه آيندهشان تلخ ميشود و تاريك. دردي تازه ميهمانِ ناخواندهشان ميشود و زنده بودن تنها آمالشان ميشود براي بودن.
زنان با غمِ مرگ خانوادهها ميسازند و به اميد نسل تازه ازدواج ميكنند و ميزايند ولي نسل بعد به مانند اسلافِ خود، اينبار بيماري را از كودكي با خود حمل ميكنند.
هر كودكي كه به دنيا ميآيد، كالبد خود را در گذشتهاي نه چندان دور جا گذاشته است و هنوز از راه نرسيده، درد را با تمام وجود ميچشد و براي ما معنا ميكند.
مادري كه پاي خود را در ديروزش جا گذاشته، مادري كه كودكي و نوجواني نكرده، مادري كه ازدار دنيا تنها مادر بوده، تلاش ميكند تا پا به پاي كودكانش راه رود وهمراه شود، بلكه غمي كم كند و راهي بگشايد.
همسايه آن طرفتر، قدرت نفس كشيدن و ناي صحبت ندارد ولي پاي درد دل شويش مينشيند تا غمِ كشتزارها و گياهانِ خطرساز و سمي روييده در زمين، غُصه مردش را دوچندان نكند.
چه شاعرانه است دوخت لباس براي همسرِ برادر و آرزوي بهبودي براي او؛ وقتي خود تا گردن، در همان بيماري فرو رفتهاي.
چه زيباست چرخش موزون ِ خواهر و برادري كه هردو كوه رنجند ولي به هم لبخند ميزنند تا دردِ يكي بر ديگري عيان نشود.
سرگشتگي، غايت فرزنداني است كه حوض كودكي آنها استخرهاي مجازي است كه آب تني كردن در آن به سختي امكانپذير است.
زمين بازي آنها، ميدانهاي مين ِخنثي شده و نشدهاي است كه حالا جولانگاهِ قدمهاي كودكانِ اين منطقه است و وسايل لحظات خوشيشان، پوستههاي حلبي باقي مانده از بمبهاي شيميايي است.
هر كودكي كه خود را در آينه مينگرد، با اين سوال مواجه ميشود كه مگر چه مسير نيامدهاي را آمده كه دشواري راه، تجربه زندگي را اينچنين از او ستانده است؟
نفس بند ميآيد و در سينه حبس ميشود، قلب به درد نميآيد بلكه ميايستد به احترام مردماني كه هنوز به زندگي سخت و نفسهاي يكي در ميان آن «نه» ميگويند.
زمان چه سخت ميگذرد در دياري كه احوالات، دايما در حال تبديل شدن هستند. سرعت تبديل كودكي به پيري را در اين خاك با چه وسيلهاي بايد اندازهگيري كرد؟
تاريخ در اين سوي سرزمينمان در گذشته راكد مانده است، زمان متوقف شده و مردم از جراحت دردي عميق رنج ميبرند واين درد وقتي زجرآور ميشود كه در مييابيم، حدود چهار هزار زن كه در زمان بمباران شيميايي بوي خردل را نفس كشيدند، فاقد درصد جانبازي هستند!!
اگر سردشت به جاي مرزها در ميانههاي اين نقشه قرار داشت، امروزه مردمانش در چه وضعيتي قرار داشتند؟
خاك سرد است و زندگي در جريان، زخم با مرهم آرام ميگيرد و درد با دوا، اما چه بايد كرد با آيندهاي مبهم كه با بيرحمي، حضور فرزندانِ اين دشت را طلب ميكند. شايد زمان برايشان آخرالزماني است كه برگشتي به نقطه شروع ندارد.
شايد بايد هرروز زمزمه كرد:
«و با اين همه
در اين جهان نيامدهايم
كه به آساني بميريم
آن هم در سپيده دمي كه بوي ليمو ميآيد.»
يانيس ريتسوس