خيالي كه كاش واقعي بود
ليلي خلعتبري
بار اولي كه هادي را ديدم در زمان سفرهاي پروژه يوز براي سرشماري طعمهها بود. سفر اول براي درهانجير و بافق برنامهريزي شده بود. هادي جداگانه از كرمان با ماشين خودش آمده بود. روز بعد مژگان، طاهر، سهند، هادي، من و چند نفر ديگر هممسير بوديم. قرار بود به بالاترين بلندي منطقه برويم و از آنجا چند ساعت منطقه را با دوربين زيرنظر بگيريم. چيزي كه براي من جالب بود اين بود برخلاف روال معمول كه همه انتظار داشتند خانمها سادهترين مسيرها را بروند، نگفت شما بشينيد اينجا در سايه تا من بروم و برگردم. در عوض جلو ميرفت ولي حواسش هم بود كه از مسيري از كوه بالا برود كه براي من هم ممكن باشد. بعد از رسيدن به بالاي كوه و حين دوربينكشي از سفرهاي ديگرش گفت، از اولين عكسي كه از يوز در نايبندان گرفته بود، از عكاسي و از حفاظت. در سفرها و پروژههاي بعدي هادي را خيلي بهتر شناختم. در كلاسهايي كه براي بچهها در مدارس داشتيم يا در كار با جوامع محلي در طبس، كرمان، سيستان و بلوچستان و كردستان. تا ما كلاس را آماده كنيم، ميديديم كه بچهها بيرون مدرسه دور هادي جمع شدهاند در كنار روحيه شوخطبعي، هميشه آماده بود كه گوشهاي از كارها را بگيرد و به بقيه كمك كند: بارها پيش ميآمد كه بعد از ساعتها رانندگي به جايي ميرسيديم و به جاي استراحت شروع به درست كردن آتش و پختن غذا ميكرد. پر از ايدههاي مختلف براي حفاظت بود و اينكه چطور ميشود در كنار حفاظت، منافع مردمي كه در كنار حياتوحش زندگي ميكنند را هم حفظ كرد. شايد به خاطر همين روحيه كمك كردن به همه بود كه وقتي راجع به هواپيما شنيدم و فهميدم كه ناهيد و چند نفر ديگر دارند به سمت ياسوج ميروند با اطمينان تمام به ناهيد پيام دادم كه مطمئنم هادي ميتواند خودش و بقيه را تا صبح محافظت كند تا نيروهاي كمكي برسند... خامترين خيالي كه كاش واقعي بود....