نامش را نه بر زبان كه از دل ميگذرانم
محمد خيرآبادي
ميگويند مفهوم وطن از نظر تكاملي با مزار پدر و مادر گره خورده است. وطن و سرزمين مادري زماني براي انسان مهم شد كه پدر و مادر و اجداد و نياكانش را در جايي خاك كرد و ساكن همان خاك و ديار شد. سال ۹۹ بود. مدتي از شروع بيماري پدرم ميگذشت و من مثل هميشه براي زنگ زدن به خانه مردد بودم. هميشه به اين فكر ميكردم كه با تماس تلفني مزاحم استراحت پدر و مادرم ميشوم يا نه؟ نميدانستم مادرم تلفن را بر ميدارد يا پدرم؟ نميدانستم اگر پدرم گوشي را بردارد صدايم را خواهد شناخت يا نه؟ مدتي بود كه گوشهاي پدرم سنگينتر از قبل شده بود، آنقدر كه از پشت تلفن تشخيص صداها برايش سخت بود. با خودم گفتم شايد مادرم دستش بند باشد. صبح جمعه بود و ممكن بود پاي اجاق گاز، مشغول پختن حلوا باشد. هميشه وقتي به خانه برميگردم، دوست دارم صبح با بوي حلوايي كه مادرم ميپزد و در خانه ميپيچد، از خواب بيدار شوم. با خودم گفتم شايد هم پدر و مادرم در حال استراحت نباشند و اتفاقا منتظر باشند تا يكي از بچهها زنگ بزند و حالي از آنها بپرسد. بالاخره شماره را گرفتم. چهار پنج بار صداي بوق شنيده شد. گفتم شايد مادرم خواب است و پدرم در حياط قدم ميزند. نميخواستم يك وقت مادرم مجبور شود با آن زانودرد مزمن با عجله و كشانكشان خودش را به تلفن برساند. گفتم شايد ... بالاخره يك نفر گوشي را برداشت. گفتم «الو». صداي آن طرف خط گفت «بفرماييد». صداي پدرم بود. « سلام بابا! خوبيد؟ سلامتيد؟». با ترديد گفت: «سلام... محمد! تويي؟». پدرم صدايم را شناخته بود. خوشحالي غير قابل وصفي زير پوستم حركت كرد. بابا سمعك هم داشت اما استفاده نميكرد. ميگفت نويز دارد و اعصابش را به هم ميريزد. اما گاهي وقتها به طرز معجزهآسايي صداها را به خوبي ميشنيد و تشخيص ميداد، بدون آنكه به حرفزدن با صداي بلند نياز باشد. پدرم صدايم را شناخته بود و لرزش صدايش دلم را لرزانده بود. همه دلتنگيها روي قلبم آوار شدند. آن روزها صداي پدرم را كه ميشنيدم، بغض توي گلويم جمع ميشد. چيزي نداشتم كه بگويم. حرفي نداشتم كه بزنم. فكر ميكردم اگر زنگ بزنم حالم بهتر ميشود. ولي صداي پدرم را كه ميشنيدم انگار تازه غصهها راهشان را پيدا ميكردند. تقريبا بين من و پدرم هيچوقت حرف خاصي براي گفتن وجود نداشت. حرفهايمان اغلب در حد گفتوگوهاي عادي و سوال و جوابهاي روزمره بوده. اختلاف سني، ابهت پدرانه، ادب و احترام، شرم و حيا همه در اين امر دست به دست هم داده بودند. البته پدرم در مجموع كمحرف و گزيدهگو بود. سخن نميگفت مگر وقتي كه لازم باشد و همانقدر ميگفت كه لازم بود. در روزهاي بيماري افسردگياش، همآنقدر را هم به زبان نميآورد. گوشهاي مينشست ساكت و بيآزار. صداها را به ندرت ميشنيد و در گفتوگوها حضور نداشت. اما حرف زدن همهچيز نيست. دل راه خودش را ميرود و كاري به اين كارها ندارد. عشقي بيچشمداشت و پيوندي عميق را بين خودم و پدرم، هميشه بيكلام و بيواسطه، احساس ميكردم. وقتي از خانه دور بودم، براي نگاهش هم دلم تنگ ميشد. براي صدايش وقتي كه همان يك كلمه را در جواب احوالپرسيام ميگفت: «شُكر». براي وقتي كه از اتاق خواب بيرون ميآمد و دستي به موهايش ميكشيد و با صداي بلند «سلام» ميگفت و انگار ميخواست نگرانيها را از ما رفع كند با آنكه در درونش اضطراب و تلخي و كلافگي بيداد ميكرد. هنوز دلم تنگ ميشود براي وقتي كه نگران بود جلوي مهمانها لباسش مرتب نباشد. براي وقتي كه پيامكهاي برداشت از حساب بانكي را چك ميكرد مبادا حساب كار از دستش در برود. براي آن لحظه كه ميخنديد و دنيا را در نظرم زيباتر ميكرد. پدر سايهاي دارد كه از فاصلههاي دور هم قابل احساس كردن است. حتي اگر در شهري ديگر و كشوري ديگر و شايد در دنيايي ديگر، شايد در ماوراء طبيعت، حضور داشته باشد. در همان روزها هر روز صبح وقتي در خانه خود، كيلومترها دور از زادگاهم، از خواب بيدار ميشدم، حس ميكردم كه پدر و مادرم نامم را از دل ميگذرانند. همه اينها را تعريف كردم به جاي آنكه از سايه گسترده وطن بگويم و پيوندي ناگسستني كه عميق، بيكلام و بيواسطه ميان ما و وطنمان برقرار است. بسياري از ما نام ايران را نه بر زبان كه از دل ميگذرانيم.