ديروز جشن آغاز سال تحصيلي كودكان استثنايي بود
با من مثل بقيه رفتار كن
مجيد برزگر
به روبهرو نگاه ميكنم. همهچيز در مهي غليظ و سفيد خلاصه ميشود. سايههايي كه اطرافم ميگردند مبهماند. لبخندهايشان را تشخيص ميدهم. همهمه صداها را. گاهي با ترحم. گاهي متعجب ميبينندمان. گاهي صدايي واضح و بعد محو ميشود. صدايي ديگر جايش را ميگيرد. ميتوانم همه را واضح كنم. همهچيز را. صداها را. سايهها را. ترجيح ميدهم اما انتخاب كنم. آن صدايي كه نميترسد. ترحم نميكند. مثل بقيه ميبيندم. آن صدا را از بين باقي صداها واضح ميكنم و به سمتش ميروم و با او حرف ميزنم. او هم با من ساده حرف ميزند. ميفهمم چه ميگويد. ميفهمد چه ميگويم. دوست دارم سايهاي را از بين سايهها واضح كنم و در حافظهام ثبت كنم كه غمگين نگاهم نميكند. همان روبه رويي را. آنكه تلخ نيست. اشكي به چشم ندارد. او كه به من مثل بقيه نگاه ميكند و راه را برايم هموارتر ميكند. او را انتخاب ميكنم و به سمتشان ميروم. دوستانم را از ميان آنها انتخاب ميكنم. او را كه به اصرار جايش را به من نميدهد. او كه مرا در بازي انتخاب ميكند. او كه با من مثل خودش رفتار ميكند. او كه با من مثل بقيه رفتار ميكند. ميداند كه كارهايي را نميتوانم بكنم. ميداند كه كارهاي زيادي ميتوانم بكنم. ميتوانم ياد بگيرم. ببينم. بخوانم. بشنوم. آنها را انتخاب ميكنم كه همقد من ميايستند. اگرچه قدشان بلندتر است. آنها كه با اميد آن روبهرو ايستادهاند و لبخند ميزنند. مه سفيد گاهي كنار ميرود و چهرههايي برايم واضح ميشوند. ميتوانم رو به جلو قدم بردارم...