يك لحظه توقف
سروش صحت
خيابان را بستند تا بچههاي دبستاني كه زنگشان خورده بود، به صف از عرض خيابان رد شوند. راننده تاكسي ما كه 60سالي داشت، گفت: «انگار همين ديروز بود كه من رفتم مدرسه» بعد پلكي زد و گفت: «واقعا انگار ديروز بود» بچهها با شيطنت و بازيگوشي از جلوي تاكسي رد ميشدند. راننده گفت: «واي كه حالا چقدر ماجرا دارن، چقدر درس، چقدر بدو بدو، چقدر عشق، چقدر جدايي، چقدر خنده، چقدر گريه، چقدر بالا، چقدر پايين... هر كدومشون يه دنيا جلوشونه، ولي ميگذره... زود» صف بچهها رد شد و تاكسي ما راه افتاد. برگشتم نگاه كردم كه دور و دورتر ميشدند، چند لحظه بعد ديگر ديده نميشدند.