گاردين: پناهجويان در كارديف موظف به بستن دستبند شدند
شما يك نفر بيگانه هستيد، ساكت باشيد
«حكم ما خشونتآميز نيست. دارخيش(1) همان امريهاي را كه محكوم رعايت نكرده است بر بدن او مينويسد، مثلا بر بدن اين محكوم خواهد نوشت، به مافوق خود احترام بگذار!» شگفتانگيز اما آنجاست كه محكومين حتي نميدانند چرا محكومند و تنها «وقتي متن حكم روي بدنشان كوبيده شد كيفر خود را به خوبي خواهند دانست». سياح قصد نداشت در اين خصوص چيزي بگويد، ولي حس ميكرد كه محكوم نگاه خود را به طرز خاصي به او دوخته است و گويي اين نگاه از او ميپرسد كه آيا وي ميتواند روشي را كه برايش شرح ميدهند تاييد كند؟ سياح باز از افسر ميپرسد يعني اين آدمي كه روي تخت دراز كشيده شده و منتظر است تا حكمش روي تنش با دارخيش حك شود، «حتي حالا هم نميداند كه در دادنامه چه سرنوشتي برايش تعيين كردهاند؟» افسر پاسخ داد: «براي او امكان دفاع وجود نداشته است»... آنچه خوانديد بخشي از داستان گروه محكومين فرانتس كافكا نويسنده چك است كه سالها پيش صادق هدايت آن را به فارسي ترجمه كرده است؛ شرح سرزميني خيالي توسط يك سياح كه در آن محكوميني را كه حتي نميدانند چه جرمي كردهاند يا چرا محكوم شدهاند به دستگاهي مهيب ميبندند و حكم دادگاه را بر تنشان خالكوبي ميكنند. شايد مطالعه اين داستان براي مخاطب اوايل سده بيستم ميلادي مهيب و ترسناك بوده باشد، شايد خوانندگان كافكا را به افكار ماليخوليايي و بيمارگونه متهم ميكردند، در آغاز سده بيست و يكم اما قطعا اينطور نيست. ما عادت كردهايم به اين چيزها. هر روز در رسانهها با اخباري به مراتب مهيبتر از اينها مواجه ميشويم، تا جايي كه داستان كافكا برايمان تنها به يك شوخي ساده ميماند. فرقي هم نميكند كه خاورميانه باشد يا قلب دنياي «متمدن». ديروز گاردين خبري نوشت از نحوه برخورد با پناهندگان در كارديف بريتانيا كه آدم را به ياد نحوه برخورد نازيها با يهوديها مياندازد، وقتي كه آنها را مجبور ميكردند ستاره سرخ به بازوي آستين كتهايشان بدوزند. در كارديف از پناهجويان خواستهاند كه دستبند رنگي به دست كنند، پناهجويان در صورت سرپيچي از اين قانون غذايي براي خوردن دريافت نخواهند كرد. در متن خبر آمده است: يك پناهجو در مورد تجربهاش از برخورد مردم با ديدن اين دستبندها تعريف كرده است كه يك راننده بعد از اينكه متوجه دستبند قرمزرنگ شده، شروع به بوق زدن كرده و خطاب به آنان فرياد زده است: «برگرديد به كشورتان.» نكتهاي كه آدم را به ياد داستان كافكا مياندازد اين است كه اين دستبندها به سادگي از دست جدا نميشوند، گويي بر بدن حك شدهاند، شبيه همان جرم ناگفتهاي كه محكومين داستان كافكا به آن متهم شده بودند! آدمهايي بيپناه در متمدنترين كشورهاي جهان شهروند درجه دوم محسوب ميشوند، تازه اگر شهروند باشند. به راستي چه ميشود گفت؟ بازگرديم به داستان كافكا: «سياح چنين ميانديشيد: هميشه مداخله و اظهارنظر در اموري كه به ما ربطي ندارد كار دقيقي است. او نه از ساكنان جزيره محكومين بود و نه تابع دولتي كه اين جزيره بدان تعلق داشت تازه اگر ميخواست نظري اظهار كند يا حتي مخالفتي نشان دهد ممكن بود به او بگويند شما يك نفر بيگانه هستيد، ساكت باشيد»!
پينوشت: 1- دارخيش آلتي است شبيه پنجره آهني كه روي آن سيخهاي بسياري كار گذاشته شده است، در اصل وسيله براي كشاورزي است اما در داستان كافكا براي مجازات محكومين به كار ميرود.