در حريم كتاب
ديبا داودي
آن موقعها كه آبگوشت را در مطبخ بار ميگذاشتند و نه آشپزخانه، آن موقعها كه صلات ظهر مرداد به آب دادن باغچه ميگذشت و نه كم و زياد كردن درجات اسپليت، آن موقعها كه هنوز در پيچ كوچهها بوي اطلسي و شب بو ميآمد و خبري از گودبرداريهاي چند ده متري نبود، ميشد قهوهخانهاي را حوالي تنها خيابان اصلي شهر جست و دوشنبه به دوشنبه منتظر ماند تا آقا اديب بزرگ هفت فرسخ اين طرف و هفت فرسخ آن طرف قهوهخانه را به صوت رستم و سهرابگوييهايش طنينانداز كند.
آن موقعها، آن وقتها كه شبهاي كوتاه اما سرد زمستان به شاهنامهخوانيهاي پدران و مادرانمان ميگذشت و خبري از هجوم خبرهاي گاه و بيگاه نبود و ميشد دقايقي را به شنيدن، درست شنيدن و خوش خواندن گذراند چيزي در جايي قرار داشت كه امروز ديگر نيست.
هيچ چيز شبيه گذشته نيست و قرار به تكرارش هم نيست. اما ميشود در ميانه تمام اين بالا و پايينهاي هر روز به دنبال راهي گشت تا آنچيزي كه مهره گم شده ما است دوباره راه به جاي درستش ببرد.
اگر آن چيز آرامش است، اگر افسانه و روياست. هرچه... انگار دور نيست. قرارهاي داستانخواني اين روزها حالا ديگر به جاي قهوهخانههايي كه هيچوقت قهوه نداشتند راه به كافههاي شهرها پيدا كردهاند.
چند سالي است كه ميشود زنان و مردان و نوجواناني را ديد كه دستها را زير چانه عمود كردهاند و به قصههاي راويان گوش ميدهند.
دست دوستان و عزيزانشان را ميگيرند و قدم به كتابفروشيها و كافههايي ميگذارند كه دنياي درونشان به طرز خيالانگيزي با يك قدم آن طرفتر از در ورودي همچون فاصله زمين تا آسمان زياد است. اگر آن بيرون ماشينها آژيركشان از كنار هم ميگذرند، اگر آدمها رنگ لبخند را رو به هم بر صورتهايشان نمينشانند ديگر چندان مهم نيست.
در حريم كتاب، خيال و آرامش و شور در دلها جوانه ميزند و اين بيشتر و بيشتر شدن ميل به داستانخوانيهاي جمعي از همان اتفاقات هميشه دوست داشتني است.