• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4232 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۴ آبان

روز هفتم

شرمين نادري

خيابان‌هاي تهران را كه باران مي‌شورد، درست مثل وقتي ‌كه مادر خانه‌تكاني داشت، دلم مي‌خواهد يك‌گوشه بايستم و فقط نگاه كنم به شهرم.

ماشين‌هايي كه مي‌گذرند همه برق مي‌زنند از تميزي و آن سياهي هميشگي روي ديواره‌هاي كوتاه اتوبان‌ها پاك‌شده و برگ درخت‌ها يك‌جوري براق است انگار مامان با آن دستمالي كه روزي هزار بار مي‌شست، به جان‌شان افتاده.

فقط حيف كه ماشين‌ها، اين‌طور زياد مي‌شوند توي باران، مثل زنبورهايي كه باران ريخته توي خانه و زندگي‌شان، وزوزكنان مي‌ريزند توي كوچه و سرسام مي‌آورند و ترافيك و دود. گمانم به اين خاطر است كه آدم‌ها حوصله پياده رفتن توي باران ندارند، نمي‌توانم سرزنش‌شان كنم، راه رفتن يك عشقي مي‌خواهد و يك جاني كه شايد همه نداشته باشند و خيلي وقت‌ها خودم نداشته‌ام.

ديروز خودم هم چند دقيقه‌اي دچار تنبلي شدم، باران تندي مي‌باريد و من از سرماخوردگي نرفته ماه پيش، هنوز سرفه مي‌كردم و خيال مي‌كردم هرگز به سر قرارم نمي‌رسم.

بعد از اول خيابان مطهري تاكسي گرفتم به سمت قائم‌مقام و نشستم توي تاكسي گرم‌ و نرم و سرم را تكيه دادم به صندلي و آه كشيدم، انگار از جهنمي خيس جان سالم به در برده باشم.

داشتم نگاه مي‌كردم به شرشر باران روي شيشه تاكسي كه يك ‌دفعه پيرمرد بغل‌دستي به من گفت چرا پياده نرفتي؟

خيال كردم مي‌شناسمش، برگشتم و با دقت نگاهش كردم، كلاه‌مخملي قشنگي داشت و پيرهن كرم‌رنگش از زيرآن پالتوي كهنه زيبا برق قصه‌هاي شيرين قديمي داشت.

گفتم باران مي‌آمد كه خنديد به من و گفت كسي كه چتر دارد يعني اهل زدن به باران هم هست، من اين آدم‌ها كه بي‌چتر و پالتو عين موش خيس توي كوچه مي‌دوند، دوست ندارم.

گفتم بله انگار به باران مي‌گويند نبار و بعد پياده شدم.

اول ‌ازهمه بدو به سراغ كتاب‌فروشي لارستان رفتم و يكي دو كتاب خريدم و بعد زدم به كوچه‌پس‌كوچه‌ها و از كوچه‌هاي پر از خانه‌هاي قديمي كه هم‌رديف خيابان مطهري، براي خودش تا شرق‌هاي دور مي‌رود، گذشتم.

بعد اما به ‌جاهايي رسيدم كه سال‌ها است حوصله نكرده بودم كشف‌شان كنم، پشت ويترين عتيقه‌فروشي‌هاي ارمني ايستادم و براي خودم هزار و يك‌چيزي كه هرگز نمي‌توانم بخرم قيمت كردم، يك‌خانه‌اي كشف كردم كه مي‌شود برايش قصه ترسناكي نوشت و يك گربه سه‌پا ديدم كه مردم برايش غذا مي‌ريختند و به بچه‌هاي ريز و درشتش مي‌رسيدند.

بعد همين‌طور سلانه‌سلانه درحالي‌كه باران از چترم مي‌خزيد روي شانه‌ام و ژاكتم را خيس مي‌كرد به سمت خيابان قائم‌مقام دويدم و خيلي به‌موقع به قرارم رسيدم و چاي و باران هم‌زمان نوش جانم شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون