تـيتـر سوگوار ميشود
بنفشه سامگيس / تلفنچي بيمارستان غياثي ميپرسد: «چه نسبتي با استاد داريد؟»
در ثانيههاي سكوت، فريمهاي خاطره، تصوير ميشود و فاصله جغرافيايي من و تلفنچي را پرميكند. من چه نسبتي دارم با حسين قندي؟
... سردبيرم بود؟ مردي كه قلمش سحر داشت؟ وقتي خودنويسش روي سطور كاغذهاي دستنويس ما مردد ميشد كه تمام جمله را خط بزند يا واژهاي را جايگزين كند يا كل صفحه كاغذ را مچاله به سطل زباله بيندازد، در آن دقيقههاي دردآور كه كز كرده بوديم كنار دستش، نفسمان محتضر ميشد؟ لبخندش، زمان داشت؟ نگاهش آموزش ميداد؟ عتابش، موقر بود؟
- شاگردش بودم.
شاگردت نبودم آقاي قندي. اما در آن سه سالي كه خبرنگارت بودم در روزنامههاي اخبار و جامعه و توس، ياد دادي كه زياد بخوانيم، زياد ببينيم، زياد بشنويم تا بتوانيم فكر كنيم و قلممان، فربه باشد وقتي انتخاب كردهايم براي «مردم» بنويسيم. و اين، زيباترين خاطره است براي تمام سالهاي آينده كه اسمت را به ياد بياورم...
ميگويد كه استادش، «مردي عزيز» فوت كرده. بروم كه خبري از درگذشت استادش بياورم. اشكي ندارم براي ريختن در خانه سوگوار «استاد». خبر دستنويس را كه ميآورم، در هر سطر، جوهر كلمهها با هر قطره اشك «قندي» كه روي كاغذ ميافتد متموج ميشود... .
مينا مينويسد: «ما روزنامهنگارها آدمهاي تنهايي هستيم...».
شايد چيزي تلختر از تنهايي به سرمان ميآيد... گم ميشويم در كوران خبرها. زنده بودنمان فقط در آن اوقاتي كه براي مردم مينويسيم، تعريف ميشود و وقتي قلممان زمين ميافتد يا نوكش ميشكند كسي سراغي ازمان نميگيرد.
حسين قندي سالها بود كه نمينوشت. خاطره شده بود براي وقتهايي كه ميخواستيم سابقهمان را شماره بزنيم. مردم كوچه و بازار نه ميشناسندمان و نه به يادشان ميمانيم. رفتن حسين قندي هم در تلاطم خبرهاي روز گم ميماند. گم ميشود در هياهوي خبر يمن و عراق و حذف يارانه و هفته سلامت و... مثل همه آنها كه براي مردم نوشتند و رفتند و گم ماندند... .
چهار سال قبل به دعوت سردبير آمده بود «اعتماد» كه بنويسد و از هزار توي فراموششدگي بيرون بيايد. نشسته بود در اتاق سردبير. جواب سلامم همان لبخند آشناي سالهاي دور است. لبخندي كه با تاروپود «زنده گي» بافته شده است. اسمم را به خاطر ندارد. ولي انعكاسي محو به يادش ميآورد كه مرا ميشناسد.
- يه حموم برو سفيد بشي...
خندهاش بعد از گفتن اين جمله آنقدر زور ندارد كه بغض من را شكست دهد و اين آخرين باري است كه «حسين قندي» را ميبينم و ميشنوم... .
يك نفر گفت عكسي از بستري بودنش در بخش مراقبتهاي ويژه چاپ كنند. پيشنهادي كه در جنگ با نوستالژي ميبازد. «حسين قندي» بايد با همان هيبت به ياد بماند. با آن قامت آراسته و پيراهن كرم و شلوار قهوهاي و كفشهاي واكسخورده و موهاي روشن شانه شده و عينك با فريم نازك طلايي و كيف چرمي قهوهاي رنگ و سيگاري بين انگشتهاي دست چپ و خودنويسي در دست راست، نشسته در آن اتاق همسايه پاسيوي ساختمان روزنامه «جامعه»، در حال ويرايش كثيفنويسيهاي ما...
اسمها در دفتر تلفنم خط خوردهاند... عليرضا فرهمند... فريده لاشايي... مهدي سحابي... و... ... نميتوانم روي اسم حسين قندي خط بكشم... .