وقتى درخت درد مى كشد!
فريدون صديقى٭
ناگهان شاخههايش گير كرد و گوزن بيقرار اسير شد.
مدتها بود كه فراموشي سايهاش شده بود، مردي كه هميشه خرم و خندان ميآمد و ميرفت اسير جاي پاي كلمات بر باد رفته شد.
ما دوستان نزديك به ناچار خود را فريب ميداديم: حواسش جاي ديگر است، از بس كه نسبت به سيگار بيرحم است، و اين خوشبينانهترين تصور ما بود.
ياداآوري هزار سال آشنايي و رفاقت با حسين قندي در اين تلخي و زهر زمان كه او تصميم به رفتن گرفت، حالم را در به در ميكند.
مرد قهوهاي پوش هميشه مثل اسكناس تا نخورده دم عيد با رايحه ادوكلن بود.
كارش مثل همه مانسل دايناسورهاي مطبوعات، ريختن كلمات بر سر كاغذ روزنامه بود يا هوا كردن جملات در كلاسهاي درس.
در دفتر رسانهها همكار بوديم. ميديدمش كه نيمههاي كلاس ميرفت زير سقف آسمان و سيگار خاكستر ميكرد.
چقدر با هم سفر رفتيم براي تشكيل كلاسهاي روزنامهنگاري، در شهرهاي دور و نزديك ايران عزيز.
آن اهواز رفتنهاي مكرر در همسايگي كارون، با بهمن جلالي در ياد مانده و اكبر قاضيزاده هميشه مغتنم.
پنج سال رخ در رخ نشسته در روزنامه انتخاب، دود سيگار را بيملاحظه سقف تحريريه ميكرديم، جهان هنوز براي هر دوي ما جوان بود و اگرچه كمكم شقيقههامان به سفيدي ميزد.
هيچ وقت به (رفتن) فكر نميكرد، هميشه در حال (آمدن) بود حتي با آن پا درد مرموز هنگام بالا رفتن از پلهها!
اين آمدن و رفتنهاي او بود كه مرا به اين باور رساند كه حتي اگر نشود بالاي كوه رفت نبايد در دره ماند. او چنين بود و چنين كرد.او خود را درختان انبوه ميديد نه تكدرخت و هيچ انتظار نداشت كه تقدير ناگهان پاپيچش شود، او رفت تا يادمان نرود : بلندترين كوه هم كه باشي درههاي عميق در كنار توست .
قندي به دره افتاد، كلمات برايش غايب و خاطرهها خاكستر شد و آن چه ماند قاب عكسي بود بر سينه ديوار كه صاحبش آن را نميشناخت.
و اين گونه بود كه شاخههاي گوزن در درخت پيچ خورد و آنقدر ماند كه نفس ،تنگي گرفت ...باور كنيد درخت هم درد ميكشيد از رنجي كه گوزن برده بود.
٭ روزنامهنگار و استاد دانشگاه