بنفشه سامگيس
دست آخر بازي كه تمام شد، از جا پا شدم. ديگر نميخواستم بازي كنم. 6 دست بازي كرده بودم؛ سه دستِ سه كارتي و سه دستِ تك كارتي. 660 هزار تومان باخته بودم ظرف نيم ساعت. رقم واقعي باختم 600 هزار تومان بود ولي شاگرد قهوهچي، بابت هر دست كه كارت در كارتخوان ميكشيد، 10 هزار تومان هم ماليات كم ميكرد. باخت بقيه مردها خيلي سنگينتر بود. هم تعداد كارتهايشان بيشتر از من بود و هم ساعت بيشتري بازي كرده بودند. آنهايي كه از 8 شب پاي بازي نشسته بودند، رقم باختشان از يك ميليون تومان هم بالا زده بود. مثل همان كارگر سراميككار كه از 8 شب پاي بازي بود و بعد از دو ساعت، يك ميليون و اندي تومان باخت و با جيب خالي رفت.
«دبِلنا» همين است. قماربازها اسمش را گذاشته بودند «بازي شانس» كه دلشان كمتر بسوزد. هي ببازي، هي ببازي، فقط كمتر از 6 دقيقه؟ شمارهخوان، اگر فرز باشد كه حتي كمتر از 5 دقيقه. قاعده بازي خيلي ساده است. ورقِ بازي، يك سري كارت با ابعاد مستطيل است كه مثل جدول كلمات متقاطع، خانهبندي دارد و اعداد از 1 تا 90 روي خانهها نوشته شده. كارت ميخري با قيمتي كه صاحب بازي تعيين كرده. مثلا هر كارت 50 هزار تومان. يك نفر هم «شمارهخوان» است و كيسهاي به دست دارد پر از مهرههاي شماره خورده از 1 تا 90 و دست در كيسه ميچرخاند و مهره در ميآورد و شماره روي مهره را ميخواند. تو هم چشمت آشناست به رديف عدد روي كارتت؛ اين رديف بيستيها و اين رديف دهيها و اين رديف هشتاديها و «90» لعنتي هم در هر سري 24 تايي كارت، فقط روي يك كارت نوشته شده. شمارهخوان كه عدد ميخواند، تو هم چشمت را سُر ميدهي روي رديف عددهاي كارتت. يك مشت مهره كنار دستت داري و هر عددي كه خوانده شد، يك مهره روي عدد كارتت ميگذاري. وقتي از خانه عددهاي روي يكي از كارتهايت فقط دو تا خالي مانده باشد، اعلام ميكني «تك» و «تك» يعني شانس خوش كه روي شانهات مينشيند چون تا بُرد، فقط به اندازه دو شماره فاصله داري. وقتي تمام شمارههاي كارتت خوانده شد، تو برندهاي و اين يعني بخت خوش. سر تا ته اين شمارهخواني و تك و برنده شدن، كمتر از 6 دقيقه طول ميكشد. پاتوقِ بازي، قهوهخانههاست؛ پاي همان ميزهايي كه مردها چاي و املت ميخورند. هر سه دست شمارهخواني، يك دور حساب ميشود و بايد از اول تا آخر دور، در بازي بماني. نه بلوفي در كار است و نه كسي لايي ميكشد. صاحب بازي، قهوهچي است و رقم برد، مجموع پول كارتهاي فروخته شده با كسر سود قهوهچي و دستخوش شمارهخوان. پر و خالي شدن جيبت، بسته به زودتر يا ديرتر خوانده شدن عددهاي روي كارتت است. و اينطوري است كه وقتي نيمه شب، قهوهخانه تعطيل شد، اگر از 8 شب، يك نفس پاي بازي نشسته باشي و دو كارت خريده باشي و هر كارت هم مثلا 50 هزار تومان باشد و در هيچ دستي هم نبرده باشي، تا 12 شب 4 ميليون و 400 هزار تومان باختهاي. داستان ولي به همين تميزي هم نيست. سر شب كه قهوهخانه، شلوغ است و پر از مشتري، قيمت كارت ارزان است؛ هر كارت 50 هزار تومان، هر كارت 75 هزار تومان. آخرهاي شب كه مشتري كم ميشود و قهارها پاي بازي ميمانند با رگهاي بيرون زده و چشمهاي سرخ از دود قليان، قيمت كارت گرانتر ميشود. آخرهاي شب، هر كارت، 500 هزار تومان، هر كارت يك ميليون تومان، هر كارت دو ميليون تومان خريد و فروش ميشود. اينطوري، هم رقم برد بالا ميكشد و هم رقم باخت.
و دبلنا همين است؛ بازي شانس...
حكايت «دكه»
از عباسآباد مازندران تا ته گيلان، قهوهخانههاي نو و كهنه، پاتوق شبانه قماربازهايي است كه پاي دبلنا ميبازند. غيربوميها به اين قهوهخانهها نميآيند چون آب و رنگ خوشي ندارد در رقابت با صدها كافه مدرني كه در نوار ساحلي راه افتاده است. زنها هم به اين قهوهخانهها نميآيند چون رفتن به قهوهخانه، تفريح مردانه است. اغلب قهوهچيها، چند جت اسكي و قايق و چهارچرخ و اسب هم در ساحل دارند و شاگرد قهوهچيها كه معمولا همان شمارهخوانهاي قهوهخانهاند، فاصله ظهر تا غروبهاي فصل سفر، براي گردشگران، سورِ گشتزني در ساحل و دريا برپا ميكنند كه درآمد اين كسب موقت هم، علاوه ميشود به سودِ دبلنا براي قهوهچي. بزك هر قهوهخانه، وابسته به جيب قهوهچي است. قهوهخانهاي كه من بازي كردم، در زبان محليهاي عباسآباد به «دكه» معروف بود؛ اتاقي بزرگ كنج يك پاركينگ عمومي گود افتاده در يك خيابان فرعي، مجهز به كولر گازي و تهويه با 15 تخت چوبي. غير از 4 تخت كه مثل جزيره، وسط دكه بود، بقيه را كنج ديوارها چيده بودند. من روي يكي از تختهاي جزيره نشستم. يك پستو انتهاي دكه بود با يك يخچال شيشهاي پر از بطري آب و نوشابه. ميز قهوهچي هم كنار همين پستو بود؛ يك مرد چاق سياهپوش كچل كه از پشت همين ميز، بر امارتش حكمراني ميكرد. روي تختها، غير از قليان و استكان چاي و قندان و منقلهاي كوچك آلومينيومي، چيز ديگري نبود. به ديوار دكه نوشته بودند «سيگار ممنوع» و سرِ شب، يكي كه سيگار روشن كرد، يكي ديگر گفت: «آقا، سيگار خاموش.» ولي نزديك ساعت 10 شب، دو پسر جواني كه روي تخت كناري من نشستند، سيگارشان را در همان منقلها ميتكاندند. روي هر تخت، دو يا سه مرد نشسته بودند و لابهلاي بازي، قليان ميكشيدند و چاي ميخوردند. هر وعده قليان 70 هزار تومان بود و در ساعات قمار، قهوهچي بابت چاي پول نميگرفت. سه ربع مانده به 10 كه به دكه رفتم، وسط بازي رسيده بودم و بايد تا تمام شدن دور، صبر ميكردم. نفر روبهرويي من روي همين تخت، مرد آبيپوش چاقي بود كه خيلي هم خوشاخلاق نبود و شلنگ قليان به دست داشت و دو تا كارت خريده بود و با هر شمارهاي كه خوانده ميشد، يك پك غليظ به قليانش ميزد و انگشتان چاقش را بالاي سر كارتهايش طواف ميداد. يك نفر گفت «تك». مرد روبهروي من، روي يكي از كارتها سه شماره ميخواست و روي يكي ديگر، 6 تا. اوضاعش برزخ بود و سرش را از روي كارت بالا نميگرفت. بقيه هم ساكت بودند و شمارهخوان، مهرههاي كوچك شماره خورده را در كيسه چركش تاب ميداد و با صداي بلند، عدد ميخواند. گاهي اين وسط، كرشمهاي با كلمات ميآمد و مثلا يك بار ميگفت «اين عدد، 79» و يك بار ميگفت «حالا، عدد 13» و يك بار هم ميگفت «اينم، 53» و فاصله بين كلمه و عدد، حدود 2 ثانيه مكث ميكرد تا اين طوري، لختي شرجي جاگير مرداد و سرخوردگي باخت را از سر قماربازها بپراند. مردها ولي عجله داشتند. ميخواستند زودتر تكليف جيبشان معلوم شود. مرد روبهروي من، شاكي شد و گفت: «اول شماره رو بگو».
در اين دور، هر كسي ميبرد، يك ميليون و 800 هزار تومان ميآمد توي جيبش؛ نقد. اسكناسها دست قهوهچي بود. هر كسي ميبرد، با تكه كلام خودش اعلام ميكرد «كارت...تمام...بس» و پا ميشد و كارتش را روي طاقچه چوبي جلوي لنز دوربين مداربسته ميگذاشت و ميآمد پيش قهوهچي و بُردش را ميگرفت و 100 هزار تومان هم به شمارهخوان «دستخوش» ميداد.
يكي گفت: «آقا كارت.» برنده، جوان لاغري بود كه پشت سر من نشسته بود. از جا پا شد و كارتش را گذاشت روي طاقچه چوبي جلوي لنز دوربين مداربسته كه تصوير كارت برنده را، همه از صفحه تلويزيون وصل به دوربين ببينند. نديدند. براي بازندهها مهم نبود چه عددهايي روي كارت برنده بود. يك بار ديگر باخته بودند.
دور جديد بازي، ورقها را جمع كردند كه بُر بخورد. يكي، دو نفر پا شدند و رفتند بيرون دكه سيگار بكشند. يكي دو نفر پا شدند و فاصله تختها، راه رفتند. شاگرد قهوهچي، چاي آورد. شمارهخوان عوض شد و پسر بلندقد آفتاب سوختهاي كه كلاه ورزشي را برعكس به سر گذاشته بود و شلوارك سبز رنگي به پا داشت، به جاي نفر قبلي نشست. اين دور، 13 نفر بوديم و هر سه تا كارت 100 هزار تومان بود. من هم بايد سه كارت ميخريدم. شاگرد قهوهچي با ورقهاي بازي و دستگاه كارتخوان دور تختها ميگشت و كارت ميكشيد. به من كه رسيد، سه تا كارت روي تخت گذاشت و يك مشت مهره ريخت كنار كارتهايم. مهرهها، واشرهاي پلاستيكي سياهرنگ بود. از همينهايي كه براي آببندي شيرآلات استفاده ميشود. شاگرد قهوهچي، 110 هزار تومان كارت كشيد و صفحه كارتخوان را نشانم داد كه ببينم عدد درست بوده. فيش كارتخوان مثل يك مار دراز، تاب خورده بود تا روي زمين. مرد روبهرويي، حالا هم چشمش به كارتهاي خودش بود و هم به كارتهاي من. بقيه هم همين كار را ميكردند؛ هم حواسشان بود كه رقيب چقدر از برد و باخت فاصله دارد و هم حواسشان بود كه طرف، تقلب نكند و روي شماره خوانده نشده، مهره نچيند. هواي دكه، خفه بود و مرده. زور كولر گازي به توده دود قليان و بوي التهاب قماربازها نميرسيد. مرد روبهروي من گفت: «اين دور آخره؛ ببازم، ديگه بازي نميكنم.»
پرسيدم: «ديگه؟ يعني كلا بازي رو ميذاري كنار؟»
مرد پوزخندي زد و گفت: «ميشه به نظرت؟ نه، امشب ديگه بازي نميكنم.»
من هر سه دست را باختم. هر سه دست، كارتهايم، وقتي مردها «كارت» ميگفتند، مثل بياباني بود كه درختچههاي مردني، تُنُك تُنُك، به زور از زير خشكي داغش بيرون جهيده باشد.
دست آخر، برنده كه گفت «كارت» مردي كه روي تخت كناري من نشسته بود، از جا پا شد و كارتهايش را به شاگرد قهوهچي داد و كفش به پا كرد و از دكه بيرون زد. مرد لاغري بود با صورت استخواني و سر كم مو و چشمهاي گرد گود افتاده. همان اول كه آمدم، 4 تا كارت داشت و در دور جديد هم 3 تا كارت خريد و تا لحظهاي كه از دكه بيرون رفت، چهار زانو نشسته بود و جز يكي، دو بار كه يكي گفت «كارت» و مرد، سر چرخاند كه برنده را ببيند، به كارتهايش خيره مانده بود. پشت سر مرد رفتم و كنار ديوار دكه ايستادم. مرد رفت سمت يك ماشين نقرهاي رنگ كهنه، شبيه فولكس واگنهاي قديمي كه آفتاب، سقفش را سوزانده بود.
پرسيدم: «چقدر باختي؟» ديده بودم كه حتي يك بار هم «تك» نشد.
مرد، همان طور كه با شانههاي آويخته به سمت ماشينش ميرفت، گفت: «با اين دست آخر، يك ميليون و 500.»
شغلت چيه؟
«سراميككارم.»
آداب قمار اين است كه آدم برنده، خوشحال باشد. يك دست، يك نفر كه برنده شد، با صداي نه خيلي بلند، رو به جمع گفت: «داداشا شرمنده.» اضطراب باخت روي باخت، جرات برنده بودن را هم ازشان دزديده بود.
در اين نوار ساحلي، رونق زندگي آدمها، فصلي است. سه فصل سال، نخ دوام سفره همهشان به يك مو بند است و نان لذيذ، كيميا ميشود و در يك فصل، براي چند نفريشان از ديوار هم پول ميريزد. مردم نوار ساحلي، چارهاي ندارند جز اينكه از سنگ بيزبان هم، بهانهاي براي پول درآوردن بسازند. ساحل مازندران، نه زيبا، كه مثل لباس متعفن ژندهاي، پاره پاره است بس كه چهارچرخها روي تنش خط انداختهاند و بس كه تبديل شده به يك سطل زباله بيدر بزرگ. تا چند متر مانده به ساحل، آب دريا به رنگ لجن است و جز در ساعتي كه آفتاب ظهر و بعد از ظهر، مثل ميخ مغز آدم را سوراخ ميكند، ساحل، خلوت نيست. به تن يابوهاي بيرمق، زين و پالان رنگارنگ كشاندهاند كه با اين بزك مصنوعي، بوي اسب بگيرند و مشتري جلبكن باشند و سراب اسب سواري در ساحل بسازند. هر ترفندي كه به پول نزديك شود، براي مردم نوار ساحلي خوشگوار است و اين پولي كه با زحمت به جيبشان ميرسد، در يك بشكن، سرِ قمار نيست ميشود. حكايت كارگر سراميككار، از همين قِسم بود. مزد روزانه كارگر در منطقه «عباسآباد» يك ميليون و 200 هزار تومان بود و كارگر سراميككار، امشب يك ميليون و 500 هزار باخته بود. يعني بايد از مزد فردا، 300 هزار تومان پيشخور ميكرد كه باخت امشبش جبران شود ولي هر روز همين بساط بود. هر روز، از صبح تا غروب، جان فرسوده ميكرد براي چند اسكناس و همين چند اسكناس، هر شب ظرف كمتر از 2 ساعت، روي تختهاي چوبي «دكه» از كفش ميرفت و تمام. هر شب ميباخت. هر شب ميآمد كه باخت شب قبلش را صاف كند و باز هم ميباخت. وقتي سر ماشينش را كج كرد به سمت خروجي پاركينگ، رو به من گفت: «تو هم نمون. برو. فايده نداره. بيچاره ميشي. اينا نميذارن تو ببري.»
گفتم: «اين بازي كه تقلب نداره.»
نگاهش را از كنار پنجره به سمت لاستيك ماشينش كشيد و گفت: «تقلب نداره ولي اينا، كارت زياد ميخرن كه ببرن و نميذارن تو ببري. كسي كه كارت زياد ميخره شانسش بيشتره براي برد.»
پرسيدم: «تو ميگي اين شانسه؟»
جملهاش را گفت و پيچيد سمت خيابان فرعي: «آره شانسه منتها يه آدمي ممكنه همه عمرش بدشانس باشه.»
دور جديد بازي شروع شده بود. اين بار، كارتهاي رنگي فروخته شد. هر كارت 100 هزار تومان و رقم برد، دوباره كشيد بالا تا يك ميليون و 800 هزار تومان. نفر روبهرويي من، رفته بود و يك نفر جديد به جايش نشست. مردي از سر تا ته، برنزه و شبيه اهالي جنوب و پيراهن و شلوارك سفيد پوشيده بود و قليان هم نخواست و دو تا كارت رنگي خريد. تا شاگرد قهوهچي بيايد و پول دور جديد را حساب كند، سر حرفمان باز شد و مرد برنزه در جوابم گفت كه اين روزهاي بهار و تابستان، روزهای خلوت پاتوق قماربازهاست چون اغلب مردها، اين روزها، سرشان به اجاره ويلا و نگهباني و سرايداري باغ گرم است و پولي توي جيبشان ميرود و فرصت قمار ندارند ولي پاييز و زمستان كه مسافر در اين منطقه ته ميكشد و ساعتهاي ساحل و شبهاي شهر، كشدار ميگذرد و جيبها خاليتر ميشود، قهوهخانهها شلوغتر است و مردها دلگرمند به اينكه از قمار، جيبي پر كنند. برنزه، مردهايي از همين تكه شهر ميشناخت كه يك شبه 20 ميليون تومان بردهاند يا 5 ميليون تومان باختهاند.
صداي قِل خوردن مهرهها كه آمد، همه ساكت شديم. سكوت دكه، غمانگيز بود. رسم اين است كه وقتي بازي شروع شد، هر كه وارد پاتوق شد، بايد ساكت باشد تا آخر بازي. حرف زدن با موبايل در قهوهخانه و در زمان بازي، ممنوع است؛ عكس و فيلم گرفتن هم. تازهواردها كه ميآمدند، رو به قهوهچي يا بقيه قماربازها، دستي به سينه ميگرفتند و لبخندي گوشه لبشان ميانداختند به نشانه ارادت. در هر دست، بلندترين صدايي كه شنيده ميشد، قُل قُل آبي بود كه در مخزن قليان و پشت بندِ پُكهاي غليظ، ميجوشيد. وقتي يكي ميگفت «تك» پكها، توفاني ميشد. فاصله «تك» تا «كارت» گاهي به دو دقيقه هم نميرسيد. هر كه «تك» ميشد، مردها به همديگر نگاه ميكردند و نگاهشان را از هم ميدزديدند. برنزه، گفت «كارت» و بلافاصله از جا پا شد و كارتش را روي طاقچه گذاشت و پولش را از قهوهچي گرفت و برگشت نشست سر جايش. يك ميليون و 800 هزار تومان برده بود و خوشي در نگاهش ميدويد.
شاگرد قهوهچي كه آمد براي دست جديد كارت بكشد، برنزه ميخواست پول «ميز» من را هم حساب كند كه قبول نكردم. اين هم يك رسم بازي است. قماربازها به كارت ميگويند «ميز» و وقتي برنده ميشوند، براي مرام گذاشتن، پول ميز همديگر را حساب ميكنند. تا دست جديد شروع شود، برنزه، چكپولهاي چروك از رطوبت را يكي يكي باز كرد و قندان را روي دسته 50 هزار تومانيها گذاشت. وقتي شاگرد قهوهچي كارت كشيد و گوشي تلفنم براي ششمين بار از پيامك انتقال 110 هزار تومان لرزيد، ميدانستم كه اين دست آخر است و ديگر نميخواهم بازي كنم.
حكايت «كافه دبل»
پاتوق بعدي «كافه دبل» بود؛ قهوهخانهاي نبش خيابان اصلي. نيم ساعت از 10 گذشته بود. تمام مغازهها تعطيل بودند و تنها روشنايي خيابان، نور چراغهاي «كافه دبل» بود كه از پشت شيشههاي استتار شده كدِر ميريخت توي پيادهرو. حاشيه جدول جلوي قهوهخانه، چند موتور پارك كرده بودند و دورترش، چند ماشين با مدلهاي معمولي. تعداد موتورها بيشتر از ماشينها بود. از سايههاي تار روي شيشههاي مات، معلوم ميشد داخل قهوهخانه چه ازدحامي است. درهاي قهوهخانه، كشويي بود. لنگه در را كه كشيدم، سه رديف چشم برگشت سمت من. قهوهچي؛ مردي چاق، با چهرهاي برافروخته و ابروهاي درهم پيچيده از خُلق تنگ، با يك عرقگير صورتي و موهاي وز كرده، كنار در و پشت دخل نشسته بود. در جوابم بابت يك استكان چاي، با اشاره دست فهماند كه چاي ميدهد و بايد بروم آخر سالن. رفتم انتهاي قهوهخانه و روي تنها نيمكتي كه يك جاي خالي داشت، نشستم كنار مردي كه بازي نميكرد و روبهروي دو مردي كه هر كدام، سه كارت جلويشان چيده بودند. شمارهخوان، كنار ورودي قهوهخانه نشسته بود و با صداي بلند ميخواند ... 72 ... 23 ... 34... اين قهوهخانه، از «دكه» بزرگتر بود، بزك شدهتر و با مشتريهاي خيلي بيشتر. اين يكي، نيمكتهاي فلزي دونفره داشت كه در سه رديف دو تايي و دو سمت ميزهاي پايه بلندي با رويه سنگ سفيد چيده شده بود. ديوارها، پر بود از بشقابهاي تزييني سفالي و چيني. علاوه بر يخچال ويتريندار، يك پيشخوان بزرگ هم انتهاي قهوهخانه بود و شاگرد قهوهچي پشت همين پيشخوان، قليان چاق ميكرد و به دست قماربازها ميداد. تا شاگرد قهوهچي برايم چاي بياورد، از مرد كنار دستي پرسيدم: «كارتي چند؟» 90 كارت فروخته شده بود هر کدام 75 هزار تومان. با چشم شمردم؛ 36 نفر روي نيمكتها نشسته بودیم كه غير از شمارهخوان و خودم و مرد كنار دستم، بقيه مشغول قمار بودند. رقم برد را قهوهچي تعيين كرده بود؛ 5 ميليون و 200 هزار تومان. بنابراين، در هر دست بازي، يك ميليون و 550 هزار تومان به جيب قهوهچي ميرفت. اين رقم، قيمت اين ساعت از شب و قيمت امشب بود و معلوم نبود تا آخر امشب و فردا شب هم همين باشد. اينجا قمار تا يك ساعت بعد از نيمه شب ادامه داشت. مرد كنار دستي گفت دستهاي آخر بازي، تعداد مشتريها خيلي كم ميشود و سرجمع، 10 يا 15 نفر ميمانند و آن وقت، قيمت هر كارت به يك ميليون و دو ميليون تومان ميرسد. 35 نفر آدم توي اين قهوهخانه نشسته بودند و جز شمارهخوان كه عدد ميخواند، صدا از احدي در نميآمد. گاهي وقتي عددي خوانده ميشد، مردها به ياد خاطرهاي ركيك، مزهاي زير لب ميپراندند و ميخنديدند كه قهوهچي با همان ريخت عبوسش داد ميزد: «بسه. خانوم اينجا نشسته.»
رقم برد، مردها را عصبيتر كرده بود. مردي كه دو ميز دورتر نشسته بود و 4 كارت خريده بود و شلنگ قليان از لبش نميافتاد، چه موقع بازي و چه بين دستها، نگاه از روي كارتهايش بلند نميكرد. از همين رديف خودم كه نگاه كردم، زانوي بعضيشان در يك واكنش عصبي ميلرزيد. مرد كنار دستي گفت بعضيها وقتي ميخواهند براي قمار بيايند، براي خودشان ورد و دعا ميخوانند كه از حسادت همبازيها در امان بمانند. مرد روبهروي من بعد از سه دست باخت، گفت كه چشمش زدهاند چون هيچ كدام از شمارههايي كه ميخوانند روي كارتهايش نيست. كنار دستياش در واكنش به هر دستي كه ميباخت، با نگاهي خونسرد، فقط به كارتهايش نگاه ميكرد. مرد روبهرويي من كه معتقد بود چشم خورده، به كنار دستياش اشاره كرد و گفت: «ايشون ساخت و ساز داره. اين رقما براش پولي نيست.»
آقاي ساخت و سازدار، جواب هم نيمكتياش را نداد ولي رو به من گفت: «ميخواي بازي كني؟ اگه ميخواي، برات كارت ميخرم.»
وسط دور رسيده بودم و بايد تا آخر بازي منتظر ميماندم. حوصلهام سر رفته بود. هيچ كاري براي انجام دادن نداشتم. وسوسه امتحان شانس، تا اين قهوهخانه دنبالم امده بود. وسط ترديد بودم كه كارت بخرم يا بيخيال بازي باشم كه يكي گفت «تك»؛ مردي بود از اولين رديف نيمكتها و نزديك به دخل قهوهچي. حالا نبضها تندتر ميتپيد و بوي آدرنالين، غليظتر شده بود. با 5 ميليون و 200 هزار تومان، چهها كه نميشد كرد. شاگرد قهوهچي، ظرفهاي هندوانه قاچ خورده را بين ميزها گرداند. اينجا هم در ساعت قمار كسي بابت چاي پول نميداد. يكي، يك تكه نان خواست و يكي، يك بطری آب. شاگرد قهوهچي هنوز به پيشخوان نرسيده بود كه يكي گفت «كارت آقا.» مردي كه برده بود، روي نيمكتهاي رديف وسط نشسته بود. كارتش را داد به دست شمارهخوان كه صحت شمارههايش را چك كنند. از دخل و قهوهچي خيلي دور بودم و متوجه نشدم كه آيا اينجا هم برد را نقد حساب ميكنند. بخار هيجان قماربازها رقيق شده بود. باخته بودند مثل دست قبل و قبلش و قبلترش. سعيد يكي از همينها بود. رديف اول نشسته بود و ساعت 11 و نيم شب، وقتي از قهوهخانه بيرون آمد، دو ميليون و 200 هزار تومان باخته بود.
سعيد يك كارگر ساده بود كه خرج خانوادهاش را با سه نوبت كارگري روزانه در باغ و ويلاي مردم جور ميكرد؛ پدر دو بچه، مستاجر با ماهي 4 ميليون تومان اجاره در يك خانه كهنه 50 متري. اغلب قماربازها مثل سعيد بودند؛ كارگر و از قشر كمدرآمد كه چشم به برد قمار ميدوختند و ميباختند؛ شبي يك ميليون، شبي دو ميليون. رقم برد در مقابل باختشان آنقدر ناچيز بود كه با سربه سر شدن آنچه از جيبشان ميرفت، كيلومترها فاصله داشت. همهشان ميدانستند كه هر شب بازندهاند ولي باز هم ميآمدند و باز هم ميآمدند. شهرهاي نوار ساحلي، كوچك است و همه، همديگر را ميشناسند و خبر دارند كه زير زيلوي خانه هيچ كدامشان، خبري نيست. سعيد، در «متل قو» زنهاي زيادي را ميشناخت كه به دليل باخت مردشان در قمار، به خانه پدري برگشته بودند. وضع خودش، بهتر از مردهاي متل قو نبود. زنش تهديد ميكرد، فرياد ميزد، قهر ميكرد و ميرفت خانه پدرش ولي سعيد، باز هم ميآمد؛ بدون ماشين، پياده، با تاكسي، ولي ميآمد. وسط قصه همهشان، اين جمله تكراري تاب ميخورد «امشبم اومدم، ولي ديگه براي هميشه گذاشتم كنار. اين ديگه آخرين شبه.»
فردا شب و پس فردا شب هم ميآمد و ميرفت و «آخرين شب» از راه نميرسيد. كافي بود وسط جاده، كنار بقالي، لب ساحل، در صف نان و پياز، يكي از همبازيها را ببينند و ياد قهوهخانه بيفتند. خودشان را گول ميزدند كه با سه نوبت يا 4 نوبت كارگري، خرج خانه را جور ميكنند و از نياز خانواده چيزي كم نميگذارند. سعيد با يك حساب ذهني گفت كه ظرف سه سال قمار، به اندازه پول يك پژوي 206 باخته و باز هم، رقم باخت خودش را در مقابل خيليها ناچيز ميديد؛ مثلا در مقابل آن مردي كه اسمش در عباسآباد بر سر زبانهاست و ميگويند بالاي 400 ميليون تومان پاي قمار باخته يا آن يكي كه ظرف 10 روز 80 ميليون تومان باخت داشته و از اين رقم فقط 20 ميليون تومانش برگشته يا آن يكي كه ظرف يك ماه، موجودي 60 ميليون توماني كارت بانكش پاي باخت قمار صفر شده.
سعيد ميگفت از آدمهاي قهوهخانه كه پاي قمار مينشينند، 95 درصدشان تكراري و هر شبهاند. ميگفت همهشان به اين اميد ميآيند كه امشب، باخت ديشب را جبران كنند و فردا شب، باخت امشب را...
قصه از سه سال قبل شروع شد. از همان وقتي كه قهوهچي به فكر افتاد بازي ساده دبلنا را به قمار نزديك كند. روزها و هفتههاي اول، به مردهايي كه تفريحي جز قليان كشيدن در قهوهخانه نداشتند، به اسم رفاقت و همسايگي، كارت مجاني داد. چند هفته كه گذشت و چالش برد و باخت پوست انداخت، كارتها قيمت خورد؛ هر كارت، 10 هزار تومان. 10 هزار تومان در همان زمان هم در نوار ساحلي كه بَرج مردمش، وابسته دل درياست، رقمي بود ولي مردها كه ميخواستند هيجاني در زندگي سوت و كورشان بتابانند، باكيشان نبود كه حالا يك شب هم 50 هزار تومان خرج خوشي بشود.
حالا ديگر كار از «خوشي» گذشته. حالا همان مردها هر شب ميآيند، در هر دست 7 يا 8 كارت ميخرند و در هر دست حداقل 500 هزار تومان خرج ميكنند و آخر شب، با جيب خاليتر از غروب، پاكشان تا خانه ميروند و بعضيشان بابت پول كارت، به قهوهچي بدهكار ميشوند و اسمشان ميرود در دفتر نسيه كه فردا شب تسويه كنند و در راه به خودشان دلداري ميدهند كه فردا شب، ورق به نفع آنها بر ميخورد.
«امشب آخرين شبي بود كه اومدم.» اين جمله سعيد بود در ساعت 11 و نيم شب.
يك ساعت بعد، موقع خداحافظي گفت: «براي آدمي كه قمار ميزنه، وقتي پول بياد توي جيبش، حواسش دوباره ميره سمت قمار.»