زوريخ و سوييسي كه من شناختم
حسن لطفي
دختر جواني كه مسوول پذيرش هتل زوريخ است، مهاجري خونگرم است كه بدون سوال توضيحات كاملي درباره وضعيت هتل، زمان صبحانه و وسايل نقليه شهري ميدهد، اما فردا صبح متوجه ميشويم مافوقش كه زن جاافتادهاي است از او هم خونگرمتر است .تند و تند به انگليسي چيزهايي ميگويد كه فقط خانه و مشكلش را ميفهمم. با كلماتي كه متوجه ترجمهاش شدهام، كلنجار ميروم و گمان ميكنم ميپرسد، در اتاقتان مشكلي نداشتيد؟ تصور ميكنم منظورش اتاق هتل است. از مكان هتل كه در قلب زوريخ است و اتاقش راضي هستيم به خاطر همين تشكر ميكنم و ميگويم نه! زن و همسرم با تعجب نگاهم ميكنند. دو روزي از حمله اسراييل به ايران ميگذرد و بعد از حرفهايي كه بين زن و زهرا رد و بدل ميشود، ميفهمم منظورش از خانه كشور بوده و خيلي براي ما ناراحت است. چه تعبير قشنگي! خانه معادل وطن! در ادامه حرفهايش متوجه ميشويم از جنگ نفرت دارد و نگران آسيب ديدن بچههاست .حرفهايش كه تمام ميشود، آرزوي هر سه نفر ما دنيايي بدون جنگ و جنگطلبان و جنگافروزان است. بعد هم بهطور كامل توضيح ميدهد كه كجا ميتوانيم برويم و براي آنكه راحتتر و ارزانتر جابهجا شويم، بهتر است با تراموا و اتوبوسهاي شهري اين طرف و آن طرف برويم. نميداند از وقتي 50 يورو به تاكسياي داديم كه ما را از فرودگاه بارسلوناي اسپانيا به هتلي در همان شهر رساند هوشيارتر شدهايم و ميدانيم چه بايد بكنيم تا ارزانتر جابهجا شويم. بعد هم چون حدس ميزند با نحوه خريد بليت آشنا نباشيم برايمان بليت روزانه ميخرد كه ارزانتر است و ميتوانيم با آن سوار تراموا، اتوبوس و قايقهاي مسافربري شويم. بعد هم منتقلش ميكند به گوشي همسرم كه از ابتدا بهتر حرفهاي هم را متوجه ميشوند. ناگفته نماند در روزهايي كه در زوريخ بوديم و تراموا و اتوبوس سوار شديم، نه كسي از ما بليت خواست و نه كسي كنترل كرد كه بليت داريم يا نه! ظاهرا اينجا به شهروندانش اعتماد بيشتري دارند. تنوع وسايل نقليه و اينكه ميدانستيم كي اتوبوس به ايستگاه ميرسد در كنار امكاناتي كه براي كهنسالان و معلولان در نظر گرفتهاند مثل بارسلونا و مادريد براي ما عجيب بود (كاش نبود و در ايران اين توجه را ديده بوديم).
زوريخ را تند ديديم، زيباييهاي طبيعي سوييس نزديك نبود، اما مشت نمونه خروار بود. سبزي و زيبايي كنار هم بودند، اما در همان ديدار سه روز فهميديم؛ يك: زوريخ شهر گراني است، اين را بارها شنيده و خوانده بودم بيراه نميگفتند، اما درست كه دقت و پرس و جو كردم، دانستم گراني مال وقتي است كه با درآمد ما سنجيده شود. به قول معروف درآمد ريالي را با خرج يورويي بسنجيم. (مثل آن بنده خداهايي كه مدام ميگويند نان و بنزين و... ايران ارزان و در اروپا گران است و وقت گفتنش توجهي به درآمد ما و آنها نميكنند) وگرنه با ميانگين درآمدي كه خودشان دارند، سوييس شهر ارزاني است. بقيه شهرهاي اروپا هم ارزاني است به شرط آنكه درآمد آن كشور را در نظر بگيريم .
دو: فكر نميكردم در زوريخ هم مهاجراني باشد، اما بود. تحقيق نكردهام، اما تنوع افرادي كه ديدم و پوششهاي مختلف نشان ميداد كه جنگ، فقر، ظلم و ... پاي آسياييها و آفريقاييها را به اين كشور هم باز كرده است. براي گرفتن عكسي بايد كوچههاي شيبدار با پلههاي بلندي را بالا ميرفتم. عكسي كه نمونهاش را توي يكي از بروشورهاي تبليغاتي توي هتل ديده بودم. همسرم كه گردش طولاني توي شهر و بالا و پايين رفتنهاي زياد خستهاش كرده بود، ماند تا رود را نگاه كند تا برگردم. به بلندي و مقصد كه رسيدم به نظرم رسيد بيشتر كساني كه آنجا بودند توريست و مهاجر هستند، مانده بودم كه به كدامشان بگويم از من عكسي بگيرند. مرد جواني كنار زن محجبهاي نشسته بود، با توجه به حساسيتي كه فكر ميكردم، دارد اول از همه او را از ليست نفرات حذف كردم، اما هنوز داشتم سر ميگرداندم كه ديدم كنارم ايستاده و به موبايلم اشاره ميكند. انگار باز هم يادم رفته بود با ظاهر آدمها را قضاوت نكنم.
سه: شهرها برايم مهم هستند، اما مهمتر از مكانها و بناها، آدمهايي هستند كه از كنارم ميگذرند يا براي لحظهاي با هم ارتباط ميگيريم. وقت بالا رفتن از همان مسيري كه گفتم مادر و دختري در حال عكاسي بودند، دختر دقت زيادي ميكرد و با وسواس عكس ميگرفت. اين را زماني كه از شيب كوچه بالا ميآمدم، متوجه شدم .از وقتي روي ديوار هتل عكسي از گروهي در اين كوچه ديده بودم، دوست داشتم عكسي آنجا بگيرم (عاشق عكس گرفتن در مكانها هستم و عكسي كه فقط از بنا بگيرم به دلم نميچسبد. انگار خودم با حضورم، عكس را شخصي و مال خود ميكنم) حدس زدم عكسي كه دختر بگيرد خوب ميشود. با انگليسي دست و پا شكسته خواستهام را به آنها گفتم .
دختر متوجه خواستهام نشد، اما مادر كه متوجه منظورم شده بود رو به او كرد و گفت چه ميخواهم. (اين را از توضيحاتي كه به دخترش داد فهميدم، چون دختر بعد از حرفهاي او گوشي را گرفت و چند عكس از من گرفت) عكاسي دختر كه تمام شد گوشي را گرفتم و تشكر كردم و به راه افتادم، كمي كه دور شدم، ديدم مادر صدايم ميزند. با دست طرف ديگر كوچه را نشان داد كه بوتههاي سبز پوشانده بودش. پيشنهاد داد آنجا هم عكس بگيرم. عكس، عكس خوبي نشده، اما خيلي دوستش دارم. به خاطر مهري كه در آن پيشنهاد جاري بود. عصر همان روز هم مردي جلويم را گرفت. گمان ميكرد ايتاليايي هستم. نميدانم پي چه بود. به زبان سوييسي حرف ميزد. تند و تند. از حرفهايش فقط فهميدم گمان ميكند ايتاليايي هستم. بعد از آنكه به او انگليسي گفتم سوييسي نميدانم. اما اين حرفم هم باعث نشد ادامه ندهد. با انگليسي دست و پا شكسته او و من دقايقي با هم گپ و گفتي داشتيم و آخرش با هم عكسي گرفتيم و دست داديم و او رفت. رفت ولي براي من خاطرهاي تصويري و ذهني شد.
چهار: وقتي همسرم گفت يكي از مهمترين مكانهاي ديدني زوريخ، باغ چينيهاست تعجب كردم، اما بعد از بازديد مطمئن شدم چينيها بلدند چطور موقعيت خودشان را همه جا تثبيت كنند. (در شهرهاي مختلف خيابان و محله و بازار فروش دارند وقتي در بارسلونا قدم ميزديم به خياباني رسيديم كه تابلوي مغازههايش چيني بود و غذاها و اجناس چيني ميفروختند) گمانم اين فهم از دورهاي شروع شده كه مائو مرد و جانشينهاي او فهميدند دنيا را با شعار نميشود مال خود كرد. تعامل و قوي كردن خود راه بهتري است. باغ چينيها در زوريخ هم لابد با چنين هدفي درست شده است. باغ در محله سي فلد زوريخ و نزديك شبه جزيره زوريخ هورن قرار دارد. نگهبان چيني داخل كيوسك چسبيده به باغ به ما حالي كرد براي ورود به باغ نيازي به بليت نداريم فقط حواسمان باشد داخل چمنها نشويم و مسير سنگفرش شده باغ را پيش برويم. ظاهرا ديده بود من يك لحظه داخل فضاي سبز جلوي باغ شدهام. باغ علاوه بر فضاهاي سبز راهروها و اتاقكها و مجسمههايي با ويژگيهاي معماري و فرهنگ چين دارد. جذاب و ديدني است و ارزش تماشا دارد. بعدش هم ميتوان از باغ خارج شد و حاشيه كنار هم شرقي درياچه زوريخ را گرفت و پياده تا مركز شهر پيش رفت. كنارهاي كه زيباست و در مسيرش افراد مختلف مشغول پيادهروي، ورزش، استراحت يا آفتاب گرفتن هستند.
پنج: زوريخ زيباست، اما برايم زيباياش وقتي بيشتر شد كه كنار درياچهاش نشستم و از ميوههاي خشكي كه داشتیم به قوهاي زيبايي داديم كه با آدمها رفيق بودند. آنها بدون ترس به ما نزديك شدند. از دست من و همسرم خوراكي گرفتند. البته جذابتر از قوها، گنجشكهايي بودند كه آنها را همراهي ميكردند و از دست ما خوراكي ميگرفتند. آنجا بود كه فهميدم گنجشكها و قوها هم ميتوانند در جامعهاي زندگي كنند و از آدمهايش نترسند.
شش: چه كيفي دارد ديدن همزبانها در كشوري ديگر. حتي اگر مثل من پايت را گذاشته باشي توي آب رود ليمات زوريخ و همزبانهايت كارگران خسته از كاري باشند كه پشت سر تو نشستهاند و غذا ميخورند و درباره همه چيز حرف ميزنند. منظورم از همه چيز درباره زنهاي زيباروي زوريخ هم هست و البته غذايي كه داشتند نوش جان ميكردند. يكبار خواستم خدا قوتي بگويم تا بفهمند متوجه حرفهايشان هستم تا بد و بيراه نگويند يا خط قرمزهاي كه توي ذهنم بود را رد نكنند، اما نتوانستم خودم را قانع كنم. ساكت ماندم پا در آب گذاشتم و از خنكاي دلچسب آب لذت بردم . هفت: آشنايي كه ساكن سوييس است وقتي خبردار شد قرار است بروم زوريخ، پيشنهاد داد اتومبيلي كرايه كنم تا هم سفر ارزانتري داشته باشم و هم بتوانم طبيعت زيباي سويیس را از نزديك ببينم. ميگفت با گشتن در زوريخ نميتوانيم اين شهر و كشورش را بشناسيم. راست ميگفت. اما به گمانم با اجاره ماشين هم نميتوانستم درك كاملي از سوييس پيدا كنم. براي، شناخت هر شهر يا كشوري بايد آنجا زندگي كرد. در خيابانها و كوچههايش قدم زد. مردمش را رخ به رخ در موقعيتهاي مختلف ديد. اين را ننوشتم كه بگويم سفر آدم را با جاهايي كه سفر ميكند، آشنا نميكند. ميكند. به قدر وقتي كه ميگذاري و دقتي كه ميكني و شانسي كه ميآوري شناخت پيدا ميكني. شناختي كه وصل به علايق، بهره هوشي، انتظارات و پيشفرضها هم هست. سفر به زوريخ برايم طوري بود كه بيش از همه داشتههايي كه گفتم، شناخت نصيبم كرد. بخشي از اين مهم به خاطر پيادهرويهايي بود كه در شهر داشتيم، اما بيشترش به شانسي مربوط بود كه آورديم. شانسي كه وقت پياده شدن در ايستگاهي متوجهش شدم كه كنارش فروشگاه بزرگي بود كه صفحه گرامافون و ديويدي ميفروخت .من دنبال چنين جايي بودم اما پياده شدنمان بدون شناخت بود. بدون برنامه و خلقالساعه بود .
نمونه ديگرش شركت در نمايشگاه نقاشي بود كه ظاهرا از نقاشان معروف سوييس بود و افتتاح نمايشگاهش در گالري همزمان با پايين آمدن من از شيب گونهاي بود كه براي عكس گرفتن رفته بودم. بدون دعوت و با كنجكاوي وارد نمايشگاه شدم. با عكاسش صحبت كردم. با او عكس گرفتم. البته به قول نسل جديد سه كردم و زدم به بشكه! وقتي در تعريف از آثارش به تابلويي اشاره كردم كه به نظرم بهترين كار نمايشگاه بود. كلي از نقاشي تعريف كردم و گفتم اين كارتان از بقيه كارهايتان بهتر است. آقاي نقاش لبخندي زد و گفت: اين نقاشي مال من نيست!