عاطفه شمس
نشست «چارچوبهاي تمركزگرايي و تمركزگريزي سياسي» از سلسله نشستهاي انديشه انجمن زروان طي روزهاي اخير با سخنراني مهدي تديني، پژوهشگر و مترجم، حسين مدني، انسانشناس و پژوهشگر و شروين وكيلي، نويسنده و پژوهشگر تاريخ در انديشگاه كتابخانه ملي برگزار شد. در اين نشست، تديني، با واكاوي الگوي فدراليسم آلماني به ريشهشناسي تاريخي اين الگو پرداخت، سپس فرآيند تاريخي شكلگيري الگوي فدرالي را از قرون وسطي تا به امروز به طور جامع توضيح داد و در نهايت، پرسشهايي مقايسهاي را در حوزه سياسي ايران و آلمان طرح كرد.
در بخش بعدي، مدني، به الگوي فدراليسم در فرهنگ هندي پرداخت و مباحث خود را در سه بخش فرهنگ اجتماعي هند، ديناميزم سياسي هند و وضعيت كنوني و آينده سياسي آن مطرح كرد. در پايان نيز وكيلي، تمركزگرايي يا تمركز گريزي قدرت در دوره ساساني را به بحث و بررسي گذاشت و دو نوع نگاه موجود به دولت ساساني را مطرح كرد. او با استفاده از نظريه سيستمهاي پيچيده، چهار لايه را براي تمدن ايراني در نظر گرفت و تاكيد كرد كه براي فهم پويايي قدرت در حوزه تمدني ايران، بايد به اين چهار لايه توجه ويژه داشت. وي همچنين با اشاره به تمركزگرا بودن قدرت در بخش عمدهاي از تاريخ ايران، تاكيد كرد كه فدراليسم در جوامع سادهاي شكل گرفته كه پيشينه نظم سياسي ندارند. در ادامه، گزيدهاي از مباحث طرح شده در اين نشست را ميخوانيد:
تمركزگريزي: واكاوي الگوي فدراليسم آلماني
مهدي تديني
پژوهشگر و مترجم
يكي از موفقترين الگوهاي فدراليسمي كه در تاريخ اجرا شده، الگوي آلماني است كه در حال حاضر نيز يكي از پركاربردترين نظامهاي سياسي را دارد. به ويژه اينكه ميدانيم پس از ساعت صفر اين كشور يعني 1985م كه همهچيز در اين كشور نابود شده است، در عرض چند دهه اين كشور دوباره به بام جهان رسيده است. بدون شك، ساختار فدرالي از عوامل تاثيرگذار در اين زمينه بود. با توجه به تكثر قومي و تمايزهاي دروني فرهنگي كه در ايران وجود دارد همواره بحث اين بوده كه آيا الگوي فدراليسم در ايران الگويي اجرا شدني است يا خير و اگر بخواهيم آن را اجرا كنيم از چه الگوهايي ميتوانيم وامگيري كنيم. الگوي فدراليسم هميشه جذاب بوده است اما جذاب بودن يك پديده يك موضوع است و اجرايي شدن آن در قلمرويي خاص، موضوع ديگري است. تاريخ هرگز براساس دل انسانها حركت نكرده و هيچ ساختاري نيز به شكل دستوري –به جز نظامهاي كمونيستي- شكل نگرفته است. بعد از اين مقدمات، بحثم را به سه بخش تقسيم ميكنم؛ در بخش اول، به ساختار و ويژگيهاي اصلي فدراليسم ميپردازم، در بخش دوم، ريشهشناسي تاريخي و چگونگي شكلگيري فدراليسم را توضيح ميدهم و در بخش آخر، براساس آنچه مرور كرديم و با نگاهي به ايران، پرسشهايي را مطرح ميكنم تا استادان درباره آنها نظر بدهند.
فدراليسم و آنچه در آلمان اجرا ميشود، از آوارهاي جنگ جهاني دوم بيرون آمده است. پس از شكست آلمان، قدرتهاي اشغالگر تعيين ميكردند كه چه نظامي در آينده بر آلمان حاكم خواهد بود و به اين ترتيب، ميدانيم كه چه اختلاف نظر عميقي ميان متفقين غربي و اتحاد شوروي وجود داشت. اين اختلافات سبب شد دول غربي به اين نتيجه برسند كه همكاريهاي جديد با شوروي براي شكلگيري آلمان جديد ناممكن خواهد بود. بنابراين، در كنفرانس شش جانبه لندن 1949م. متفقين غربي به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است نظام جديد آلمان شكل فدرال داشته باشد. اين امر دو دليل داشت؛ يكي به خاطر سنت ريشهدار فدراليسم در آن كشور و ديگري، با توجه به تمركز قدرت كه در دوره رايش سوم در آلمان وجود داشت، بسيار بيمناك بودند كه دوباره اين شكل تمركز قوا در آلمان شكل نگيرد. به اين ترتيب، سال 1949م. اين نظام فدرالي شكل گرفت و اصل 20 قانون اساسي آلمان، شكل فدرال را به عنوان شكل تغييرناپذير نظام حكومتي آلمان تعيين كرده است. يك قيد جاودانگي نيز به آن اضافه شده كه حتي با داشتن دو سوم آرا در مجلس فدرال نيز نميتوان اصل فدرال را تغيير داد. تنها در صورتي امكان تغيير نظام فدرال وجود دارد كه قانون اساسي از صفر نوشته شود.
ساختار و ويژگيهاي اصلي فدراليسم
براي فدراليسم آلماني سه ويژگي را ميتوان برشمرد؛ ويژگي خاص اول، اينكه از 1919م. بار تصميمگيري در اختيار نهادهاي فدرال است تا ايالتي و تقسيمبندي اختيارات برخلاف ديگر نمونههاي فدراليسم بر اساس حوزهها و قلمروهاي درون سرزميني نيست بلكه بر اساس گونه اختيارات است. نتيجه اينكه تعيينكنندهترين نيرو و نهاد براي تصميمگيري و قانونگذاري در سطح فدرال انجام و اجرا بيشتر به ايالتها واگذار ميشود. يك ويژگي خاص ديگر فدراليسم آلمان اين است كه نظامهاي فدرالي را ميتوان به دو گونه رقابتي و تعاملي هميارانه تقسيم كرد. مثال رقابتي آن امريكا و سوييس است كه اساس فعاليت و تصميمگيري نهادهاي ايالتي تا حد زيادي مستقل است و مراعات وضعيت ديگر ايالتها هرگز اصل نيست. اما در آلمان هميارانه بودن نظام فدرالي يك اصل بوده و هدف نهايي اين است كه يك شهروند در هريك از ايالتهاي آلمان كه زندگي ميكند وضعيت عمومي او با ديگر شهروندان چندان متفاوت و متمايز نباشد كه نتيجه آن يكپارچگي شكل زندگي هر شهروند آلماني است. ويژگي سوم كه در اين مورد هيچ نمونه ديگر ي را در جهان نميتوان يافت، فدراليسم اجرايي است. در فدراليسم اجرايي، نمايندگان دولتهاي فدرال بخشي از نهاد قانونگذاري در سطح كل را تشكيل ميدهند. شوراي فدرال آلمان به عنوان يكي از نهادهاي اصلي قانونگذاري در آلمان از قوههاي مجريه دولتهاي ايالتي تشكيل شده و اين كارآمدي نظام را بسيار بالا برده است. اين در آلمان يك شيوه خاص است و ميتوان به آن درهم تنيدگي سياسي گفت.
يكي از بزرگترين معضلهاي نظامهاي فدرال اين است كه چگونه تار و پود اين تكثر مراجع تقنيني و اجرايي را به هم گره بزنند كه اختلال ايجاد نكند. اما پيشتر اشاره كردم كه مساله اجرا بيشتر به ايالتها واگذار شده است. ممكن است بپرسيد پس ايالتها چه نقشي دارند وقتي تصميم از بالا گرفته ميشود، اما ويژگي اجرايي بودن فدراليسم آلمان سبب ميشود همان نمايندههايي كه قرار است در آينده مجري باشند در تصميمگيري نقش ايفا ميكنند. حال دو مجلس داريم؛ شوراي فدرال و مجلس فدرال. شوراي فدرال همان نهاد نمايندگان دولتهاي ايالتي در سطح فدرال است و قريب 60 درصد قوانيني كه در مجلس فدرال تصويب ميشود بايد به تصويب شوراي فدرال نيز برسد. به طور كلي، هر قانوني كه تغيير يكي از اصول قانون اساسي را در پي داشته باشد و نيز هر قانوني كه بر امور هر يك از ايالتها تاثيرگذار باشد بايد به تصويب دوسومي شورا برسد و حق وتوي شوراي فدرال مثبت است يعني نميتوان با بالا بردن ميزان راي چه در مجلس فدرال و چه در شوراي فدرال تغييري در راي عدم تصويب ايجاد كرد. پس اينها سه ويژگي ساختاري خاص آلمان است؛ اول اينكه قانونگذاري در سطح فدرال و اجرا در سطح ايالتي انجام ميشود، دوم، هميارانه بودن اين شكل از فدراليسم و در نهايت، اجرايي بودن است كه در واقع، نمايندگان دولتهاي ايالتي در قانونگذاري نقش عمدهاي را ايفا ميكنند. ساير موارد نيز شبيه بقيه نظامهاي فدرالي است.
ريشهشناسي تاريخي شكلگيري فدراليسم
اگر بخواهيم ريشههاي فدراليسم آلمان را پيدا كنيم بايد به قرون وسطي برويم، يعني به زماني كه امپراتوري روم در اروپاي مركزي شكل گرفت. امپراتوري روم، حكومتي بود كه در اروپاي ميانه با تاجگذاري اتوي اول 962م. شكل گرفت و اين داعيه را داشت كه همان سنت رومي- مسيحي را امتداد خواهد داد. از قرن شانزدهم يك پسوند نيز به نام اين حكومت اضافه و امپراتوري روم ملت آلمان نام گرفت. از ميانه قرون وسطي يعني از قرن 11 تا 13 ميلادي، به تدريج حاكميتهاي محلي قدرت گرفته و قدرت مركزي را دچار فرسايش كردند. نتيجه اين فرسايش يكي از سندهاي تاريخي قرون وسطي است كه به «مُهر زرين» معروف است كه در 1356م. تصويب شد، نوعي قانون اساسي كه بيش از همه ناظر به تعيين پادشاه يا قيصر يا امپراتور بود. بر اساس آنچه در اين سند يا قانون اساسي تعيين شد، هفت امير گزينشكننده شامل سه نفر از اسقفهاي اعظم و چهار نفر غيرروحاني، پادشاه را انتخاب ميكردند. اين فرآيند در 1505م. با اصلاح كلي كه در نظام رايش ايجاد شد سبب شكلگيري استان يا اشكال پيشاايالتي شد كه اين امر نيز به تعميق خاستگاههاي فدرالي در آلمان بسيار كمك كرد. اما 1806م. اين نظام فرو پاشيد و يكي دو سال بعد، شكل سستي از نظام فدرالي يا كنفدراسيون شكل گرفت كه به كنفدراسيون راين معروف شد؛ مجموعهاي از ابتدا 16 و بعد 36 ايالت كه همگي تحتالحمايه ناپلئون بودند.
پس از فروپاشي چنين نظام ريشهداري بلافاصله كنفدراسيون جديدي شكل گرفت كه هدف آن بيشتر حمايت نظامي و امنيتي از ناپلئون بود و بعد با شكست ناپلئون رو به رو ميشويم. سپس به كنگره وين 1815م. ميرسيم كه طي مذاكرات آن، شكل جديدي از كنفدراسيون شكل ميگيرد كه به كنفدراسيون آلمان معروف است كه از 1816 تا 1866 برقرار بود. اين نيز يك نهاد فراايالتي بود كه هر يك از ايالتها حكومتهاي مستقل خود را داشتند اما در تمام اين 50 سال حكومت مركزي شكل نگرفت. در واقع، يك اتحاديه نسبتا سست به شمار ميآمد كه ناظر بر تامين امنيت داخلي و خارجي بود. دولتمردان و سياستمداران زيادي بودند كه از زمان شكلگيري اين كنفدراسيون، در انديشه شكلگيري يك حكومت مركزي يا دولت فدرال در كنار آن بودند اما به دو دليل هيچوقت به نتيجه نرسيد؛ اول اينكه اعضاي تشكيلدهنده اين كنفدراسيون به ايدههاي اجتماعي حكومتي متفاوتي پايبند بودند اما دليل مهمتر، رقابتي بود كه بين پروس و اتريش وجود داشت. هر دو در اين كنفدراسيون عضويت داشتند اما تنها دليل اين عضويت، بخشهايي از قلمروشان بود كه پيشتر بخشي از امپراتوري مقدس روم به شمار ميآمد. در واقع، با يك پا در اين اتحاديه حضور داشتند و رقابت بين اين دو در نهايت باعث شد كه نه تنها هيچگاه دولت مركزي شكل نگيرد بلكه جنگ آلمان در 1866م. به رهبري بيسمارك درگرفت و بيشتر ايالتهاي آلمان به حمايت از اتريش پرداختند اما ارتش منسجم و مدرن شده پروس در چند هفته اتريش را شكست داد و او را از كنفدراسيون بيرون انداخت. البته كنفدراسيون به محض اينكه اختلاف بالا گرفت از سوي پروس ملغي اعلام شد.
قدرت گرفتن هيتلر و گسست در نظام فدرالي
پروس با استفاده از اين پيروزي، يك بازسازماندهي جديد در قلمرو آلمان پديد آورد و اينبار اتحاد آلمان شمالي شكل گرفت. پس از مذاكراتي برخي از ايالتهاي جنوبي نيز به آن پيوستند و يك ائتلاف فراگيري شكل گرفت كه همين ائتلاف ناپلئون سوم را شكست داد و اينجا رايش جديد آلمان به رهبري بيسمارك شكل گرفت. اين مرحله نيز دوره دو مجلسي است كه اتفاقا شوراي فدرال در اين دوره بسيار قوي بود و نمايندگان فدرال نيز تاثيرگذاري بسيار زيادي داشتند.
سال 1914م. جنگ جهاني اول آغاز ميشود و در 1918 آلمان شكست ميخورد. با اين شكست، اعلام جمهوري ميشود و در تمام ايالتها نيز شكل سلطنتي به جمهوري تبديل ميشود. در تدوين قانون اساسي آلمان در 1919 نظام فدرالي به شكل منسجمتري بازميگردد و اينبار قدرت مركزي اختيارات بيشتري ميگيرد و باز دومجلسي است؛ يكي، شوراي رايش و ديگري، مجلس رايش است. رايش در اينجا به طور كلي به معناي فدرال است و اين را بايد در برابر ايالت در نظر گرفت. پس از شكست آلمان در جنگ، جمهوري وايمار شكل ميگيرد كه يك نظام فدرالي است منتها در اين دوره قدرت دولت مركزي از هر دورهاي در تاريخ آلمان بيشتر بود اما پيچيدگيهاي نظام فدرالي نيز بيشتر ميشود. شوراي فدرال تنها در حد تعويق قوانين ميتوانسته تاثيرگذار باشد و تصميمگيرنده اصلي همان مجلس فدرال بوده است. در 1933م. هيتلر به قدرت ميرسد و قطعا يكي از مراكز اصلي قدرت كه بايد خنثي شده و همسو با مركز ميشد حاكميتهاي ايالتي بودند. همين اتفاق در 1934 در قانون بازسازي رايش اتفاق ميافتد و از نهادهاي ايالتي جميع اختيارات سلب ميشود و تقسيمبندي حزبياي كه بر كشور ديكته شده بود، پس از آن، اختيارات را از بالا ميگيرد و اجرا ميكند. در واقع، تنها دورهاي كه ميتوانيم از گسست در نظام فدرالي آلمان صحبت كنيم همين دوره يعني از سال 1934 تا 1945 است. پس از شكست آلمان و شكلگيري آلمان جديد، با وجود اينكه دو پاره ميشود اما آلمان غربي نظام فدرالي خود را حفظ ميكند كه حتي متفقين غربي نيز به اين نتيجه رسيده بودند كه سنت ريشهدار نظام فدرالي در آلمان حكم ميكند كه اين نظام حفظ شود.
هشت پرسش درباره امكان فدراليسم در ايران
با همين ميزان مرور، ميتوان با نگاهي به ايران، هشت پرسش را مطرح كرد. بيترديد، يكي از دلايل موفقيت الگوي فدرال آلماني، تداوم تاريخي آن است. پرسش اول من از اهل فن اين است كه آيا ميتوان در ايران و در هزار سال اخير چيزي به نام سنت فدرالي شناسايي كرد كه بعد بر اساس تحولات اين سنت ممكن، به اين نتيجه برسيم كه آيا امروز نيز چنين امكاني ميسر است يا خير. در كنار اين، ميتوان پرسيد كه آيا پيش از اسلام، ما سرآغازهاي يك سنت فدرالي را داشتهايم؟ پرسش دوم اينكه آيا استيلاي قدرت بيگانه عامل تضعيف نهادهاي پايهاي فدراليسم در ايران بوده است؟ پرسش سوم عامل فرهنگي است؛ آيا امر خاصي در آگاهي جمعي مردماني وجود دارد كه سبب ميشود آنها به الگوي فدرالي تن بدهند؟ ماكس وبر ريشههاي سرمايهداري را در آيين پروتستان شناسايي ميكند؛ اگر قرار است كه يك پيشرفت صنعتي و كاپيتاليسم مدرن را در يك آيين پيدا كنيم آيا درمورد تن دادن به فدراليسم نيز ميتوان گفت كه خاستگاههاي فرهنگي دارد؟ پس سوال سوم مشخصا اين است كه آيا در ايران عامل بازدارنده فرهنگي براي شكلگيري مراكز قدرت فدرال وجود دارد؟ پرسش چهارم، ريشه شكلگيري الگوي فدرال آيا بيشتر در يكپارچگي فرهنگي و قومي نهفته است يا در پر تمايز بودن و تضادهاي قومي؟ در ادامه ميتوان پرسيد آيا پراكندگي جمعيت شناختي نيز بر شكلگيري فدرال تاثيرگذار است؟ پرسش ششم، بحث امنيتزايي يا امنيتزدايي است. آيا درباره ايران نيز ميتوان ادعا كرد كه ايده فدراليسم يك ايده امنيت زاست؟ يا به شكلي ديگر ميتوان پرسيد كه با توجه به وضعيت جمعيتشناختي، قومي و فرهنگي در ايران، فدراليسم عامل امنيتزا به شمار ميآيد يا امنيتزدا؟ پرسش هفتم و هشتم بيشتر ناظر بر كيفيتهاي اجرايي است. آيا ما در ايران كنوني از چنان پشتوانه نظري و عملياي برخوردار بودهايم كه بتوانيم از اجراي الگوي فدرالي سخن بگوييم؟ و آيا پيشنهاد ايده فدرال در كشوري مثل ايران كه پشتوانه نظري و عملي ندارد، وارد كردن يك عامل تنشزاي خطرناك- در حوزهاي كه داشتن حكومت مركزي نيرومند يك امر حياتي به شمار ميآيد- نيست؟ پرسش آخر اينكه وقتي احزاب فراگيري وجود ندارند كه ايدههاي سراسري را در كالبد ملي تزريق كنند، آيا با ورود نظام فدرالي كه تنها با اوجگيري منافع خرد و قوميتگرايي روبهرو نخواهيم شد كه هيچ عامل ملي نيز براي تعديل آنها وجود ندارد؟
تمركزگرايي و تمركزگريزي قدرت در فرهنگ هندي
حسين مدني
انسانشناس و پژوهشگر
من مباحث خود را در سه سرفصل؛ نگاهي كلي به فرهنگ اجتماعي هند، ديناميزم سياسي هند و وضعيت فعلي و آينده سياسي هند مطرح ميكنم. نكته اول اينكه سنت فدراليسم در هند وجود داشته و چون قدرت مركزي به آن معنا در اين كشور وجود نداشته، ميتوان گفت كه مجمعالجزايري از انواع شكل قدرتها بوده است. نكته دوم بحث استيلاي بيروني است؛ رابطه هند با همسايگان خود را بر دو محور شرقي و غربي ميتوان تحقيق كرد. در محور شرقي، سنت رابطه بسيار صلحآميزتري بوده و هيچوقت جنبه استيلايي نداشته اما در محور غربي، هميشه طمع زيادي براي كنترل و اصلاح آن وجود داشته كه به نظر ميرسد به سود هند تمام شده است. اما براي هند ميتوان ويژگيهايي بر شمرد مثل؛ وجود عناصر متكثر فرهنگي و تكثر مذهبي، پيچيده بودن نيز نكته مهم ديگري درباره هند است. بزرگ (Huge) بودن در تمام ابعاد در عين تكثر نيز يكي ديگر از ويژگيهاي هند است كه خود سبب پيچيدگي ميشود. نكته مهم ديگر روستايي بودن هند است. در هند سنتي وجود دارد كه India معادل سنت مدرن و شهري امروز آن است و براي جامعه روستايي هند عنوان واراتا به كار ميرود كه بر روستاها تمركز دارد. بنابراين جامعه روستايي واراتا و جامعه شهري اينديا دوگانهاي است كه در ديناميزم قدرت هند و در همه ابعاد سياسي، اقتصادي، اجتماعي و... ديده ميشود.
در يك پژوهش، بزرگترين اقتصادهاي جهان ظرف بيست قرن گذشته مورد مطالعه قرار گرفتهاند. اين پژوهش نشان ميدهد كه به مدت 16 قرن هند بزرگترين اقتصاد دنيا را داشته است، دو قرن چين، يك قرن انگلستان و يك قرن نيز امريكا داراي بزرگترين اقتصاد جهان بودهاند. در حال حاضر نيز چين است و بدبينانهترين پيشبينيها ميگويند تا 2050 دوباره هند بزرگترين اقتصاد دنيا خواهد شد. بنابراين، با سرزميني مواجه هستيم كه اقتصاد و سنت تجارت در آن اهميت زيادي دارد. شايد مهمترين دليل پذيرا بودن فرهنگ هندي همين باشد. حتي هنديها دوره استعمار انگليس را دوره بدي نميدانند زيرا چيزهاي زيادي را از آنها ياد گرفتند و تجارتشان رونق زيادي يافته است. بنابراين، فرهنگي است كه به همان اندازه كه به دنيا ايده داده و با آن تجارت داشته از دنيا نيز منافعي را گرفته است. بنابراين از ويژگيهاي هند اين است كه نوعي يكپارچگي در حوزه سياسي و فرهنگي به دليل استيلاي خارجي وجود دارد، اقتصاد و تجارت قوي، تكثر فرهنگي و مذهبي، تكثر زباني و لايه لايه بودن در آن به چشم ميخورد و مردم اين كشور فرهنگي بسيار پذيرا دارند.
به بحث روابط هند با شرق و غرب برميگردم. امروزه نگاه سياستمداران و سياستگذاران در هند بيشتر به شرق است و به جاي تمركز بر گذشته به تمركز بر آينده ميانديشند. نكته اينكه در مبحث ديناميزم قدرت در هند بيشتر نوعي همزيستي وجود دارد تا فدراليسم. در هند با اينكه تمركز قدرت تا پيش از 1947م. به آن معنا وجود نداشته و حتي انگليسيها نيز نتوانستند به آن معنا يكپارچگي را ايجاد كنند اما باز هم شما نوعي يكپارچگي را در فرهنگ هند ميبينيد. اگر به 1947 و زماني كه هويت جديد هندي شكل ميگيرد، نگاهي داشته باشيم، وضعيتي شبيه وضعيت امروز اروپا را ميبينيم. نكته مهم اين است كه تاريخ هند بهشدت تحت تاثير تجارت بوده و امروز نيز حتما بايد اين عنصر را در فرهنگ اين كشور ديد و مهمتر اينكه امروزه در هند، ديناميزم سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي آن بهشدت تحت تاثير تكنولوژي است. بنابراين، نميتوان بدون در نظر گرفتن تكنولوژي در اين كشور، درباره سياست صحبت كرد.
تمركزگريزي و تمركزگرايي در دولت ساساني
شروين وكيلي
پژوهشگر تاريخ
شايد بتوان ادامه مباحثي كه طرح ميشود را كوششي دانست براي پاسخ دادن به هشت پرسش مهمي كه دكتر تديني مطرح كردند. ايران از يك جهت حوزه تمدني شلوغي به شمار ميآيد؛ از لحاظ اقليمي گسترده و از نظر تاريخي پيچيده است و از سوي ديگر نيز بسيار يكدست است. جالب اينكه چنين ساختاري در بخش عمدهاي از تاريخ خود، دولت متمركز داشته است. يعني طي 26 قرن گذشته كه دولت متمركز روي كره زمين به وجود آمده و اتفاقا به معناي دقيق كلمه از ايران هم شروع شده، زمان طولاني بين 14 تا 18 قرن ايران داراي دولت متمركز بوده است. ايران كشوري پيچيده و گسترده است كه انواع اديان در آن زاده شدهاند، زبانها، نژادها و اقليمهاي مختلفي را در خود دارد و در عين حال كمجمعيت- در دوره پيشامدرن- است. در اين دوره اتفاقا از ايران از نظر نظامي نيز هميشه ابرقدرت بوده است. در واقع در دوره ساساني سه حوزه تمدني وجود دارد؛ ايران، روم و چين كه بيشك از لحاظ سياسي، ايران قطب اصلي و رقابتناپذير به شمار ميآمده است.
جالب است كه دولت ساساني هم با روم ميجنگيده و هم با چين؛ جنگ او با چين كوچك و تهاجمي و با روم، تدافعي بوده است. حوزه تمدني روم و چين، 50 ميليون نفري است اما در ايران و در چنين پهنه جغرافيايي گستردهاي با اين جمعيت كم، قدرت سياسي و نظامي متراكم و فشردهاي توليد ميشود. بايد توضيح داد كه 10 ميليون نفر در اين گستره و با اين پراكندگي چگونه دولت متمركز قدرتمند به وجود ميآورند. اين ساختار سياسي برخلاف دو موردي كه دوستان توضيح دادند، تمركزگرا است. پرسش اين است كه چگونه چنين چيزي ممكن است و آيا اين الگو يك الگوي سفارششدني است؟ يعني آيا مطلوب است كه ما امروز نيز به چنين الگويي فكر كنيم يا خير؟ براي پاسخ به اين پرسش مباحثم را به سه بخش تقسيم ميكنم؛ ابتدا نگاهي به دولت ساساني خواهم داشت، سپس به اين ميپردازيم كه چه چيزي تمركزگرايي يا تمركزگريزي قدرت را مشخصا در دوره ساساني برهم ميزده و در نهايت، نگاهي عامتر به تاريخ ايرانزمين خواهم داشت و اينكه در حال حاضر چه وضعيتي داريم و چه امكاناتي پيش روي ما است.
چهار لايه تمدن و هويت ايراني
در حال حاضر، ما دادههاي خوبي درباره دولت ساساني داريم. به طور مثال ميدانيم كه شاهنامه منبع خوبي براي فهم اين دولت است. اينكه آيا دولت ساساني يك دولت و نظام پادشاهي متمركز است يا يك دولت غير متمركز و پراكنده. من فقط دو نگاه آكادميك را در اين باره مطرح ميكنم؛ نگاه اول، نظريه كلاسيك و قديميتر آرتور كريستنسن در نيمه اول قرن بيستم است، چارچوبي كه ميگويد در اين دوره دولتي را داريم كه ميكوشد متمركز باشد. او قدرت سياسي ساساني را متمركز اما ناپايدار در نظر ميگيرد. اما طي 10 سال گذشته، پروانه پورشريعتي در كتاب «افول و سقوط شاهنشاهي ساساني» چارچوب نظري جديدي را پيشنهاد كردهاند كه قدرت سياسي ساساني را غير متمركز و پراكنده ميبيند.
سرمشقي نظرياي كه من پيشنهاد ميكنم و براي كل تاريخ ايران صدق ميكند در درون چارچوب نظري سيستمهاي پيچيده تدوين شده و البته به دورههاي قبل و حتي بعد از اسلام در ايران نيز قابل تعميم است. اين چارچوب نظري نشان ميدهد كه تمدن و هويت ايراني لايهلايه است و دستكم چهار لايه دارد كه در متون قديمي نيز بسيار تكرار شده؛ لايه اول، لايه شخصي يا من منفرد در درون خانواده است. دومين لايه، طايفه يا خاندانهاي گسترده را در بر ميگيرد. لايه سوم ايل يا قبيله است كه امروز به اشتباه كلمه قوميت براي آنها به كار برده ميشود، در گذشته در ايران به آنها ملت گفته ميشد و امروز بهتر است كلمه تيره را براي آن به كار ببريم و لايه آخري كه روي همه اينها قرار ميگيرد هويت ايراني است. براي فهم پويايي قدرت در حوزه تمدني ايران، بايد به اين چهار لايه توجه داشت. در ايران، خانواده و ايل، نهادهاي سياسي محسوب شده و قدرت سياسي توليد ميكردند. شگفتي بزرگ ايران زمين اين است كه ما توانستيم اين چهار لايه را باهم تركيب كنيم، به شكلي كه هويتهاي توسعه يابنده هر لايه، همافزا با لايههاي بعدي تركيب شود، بدون اينكه محدوديتي براي آن ايجاد كند. بنابراين ما در ايران از ابتدا شكلي از تمركز قدرت سياسي به لحاظ فلسفي را پيشفرض گرفتهايم كه دولت ايران شكل گرفته است. در واقع، دولت ساساني و تا حدودي دولتهاي قبل و بعد آن، نمونههايي عالي هستند از مركزنشينياي كه با چارچوبي نظري گره خورده و سلسله مراتبي از قدرت را كه امكان آزادي عمل به لايههاي زيرين خود ميدهند، تركيب ميكند.
بنابراين، فدراليسم در جوامع ساده و جوامعي كه پيشينه نظم سياسي ندارند، شكل گرفته است. فدراليسم در شرايطي رخ ميدهد كه توازن قواي محلي بين افراد هم هويت وجود داشته باشد. يعني افرادي كه دين و زبان واحدي دارند و در يك قلمرو زندگي ميكنند اما واحدهاي سياسي كوچكي دارند كه زورشان به يكديگر نميرسد و متمركز نميشوند. بنابراين، قواعد نسبتا سادهاي را براي همزيستي ابداع ميكنند. در دوران ساساني و قبل از آن، تمركز قدرت وجود داشته اما تمركزي كه توسط يك انتخاب طبيعي از پايين انتخاب ميشود و موفق است.