كارم ز دور چرخ به سامان نميرسد
اطهر كلانتري
سه تا گلفروش با بغلهايي از گل نرگس، پيت به دست زير پل از سرما ميلرزيدن. صدمتر بالا، صد متر پايين، جوبها رو گشتن كه چوب پيدا كنن. بسوزونن و گرم شن. بنزين سوپر هم داشتن. كبريت هم داشتن. چوب نداشتن. بيچوب كه نميشه، بايد چوب باشه. چندتا درخت رو نگاه كردن. چند قدمي به اقاقياي جووني نزديك شدند. كسي از بالاي اقاقياي جوون پلاكارد هشتگدار «سيو د تري» نشونشون داد. نااميد پالام پولوم پليچ كردن كه هركي تك بياره بسوزوننش تا هر سه گرم شن. گيرم يكي بيشتر گرم ميشه. اوندوتاي باقي مونده بايد بزرگوارانه از اين بيعدالتي بگذرن. هر سه ميدونستن كه كار دنيا به عدل و داد نيست. پول بنزين سوپرو از تكآورده گرفتن. آتيشش زدن. روشن شد و در كسري از ثانيه گل نرگس شد. الان سه تا گلفروش زير پل ميان انبوهي از گل نرگس يخ زدند.