• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4243 -
  • 1397 جمعه 9 آذر

شادگان؛ رويايي در دوردست

فاطمه باباخاني

چشم كه باز مي‌كنم دشت خوزستان از پنجره قطار پيداست، ديشب بارا‌ن‌زده و زمين‌تر شده. مثل بقيه هم‌كوپه‌اي‌ها لباس‌هاي گرم را در ساك فرو مي‌كنم و مانتو چروك تابستاني را بيرون مي‌كشم. حوالي ساعت هشت به اهواز مي‌رسيم. تاكسي‌هاي آبادان و خرمشهر همان نزديكي ايستگاه قطارند و راهرويي كه هر مسافري بايد از آن بگذرد. شنيدن نام آبادان و خرمشهر هر مسافري را هوايي مي‌كند، رفتن به محله ته‌لنجي‌ها، تجربه قليه ماهي و استانبولي پاكستاني در آبادان. مي‌گويند ‌خرمشهر هنوز زخمي از جنگ است اما چنان آرام كه هيچ چيز سكوت آن را به هم نمي‌زند. مقصد ما اما شادگان است، ماشين آسفالت خيس را مي‌شكافد، راننده‌مان عرب است و همين مزيتي است تا بتوانيم با مردم عرب‌زبان روستاي صراخيه كه به ونيز ايران معروف است، ارتباط برقرار كنيم. عكس‌هاي هوايي و تصاويري كه از ميان تالاب گرفته شده، چنان تصور ونيز و خانه‌هاي درميان آب را در ذهن ما حك كرده كه با رسيدن به صراخيه هنوز باور نكرده‌ايم به مقصد رسيده‌ايم. بوي بد آب و بچه‌هايي با صورت‌هاي نشسته و موهاي ژوليده. نه از بافت ارزشمندي خبري هست و نه حتي چيزي كه بتوان آن را محيط روستايي نام نهاد، تنها خانه‌هايي در هم با بلوك. حوالي ظهر است، موسي 14 يا 15 ساله قرار است ما را تا اسكله برساند. تا موسي به موتور قايقش بنزين بزند و حاضر شود، فرصتي است تا قدمي در روستا بزنيم. حوالي ظهر است، دري باز و و بوي نان تنوري و ما كه به وسوسه وارد مي‌شويم. دو رديف اتاق كه ديدن داخل‌شان به واسطه شرم صاحبخانه از فقر تنيده شده بر ديوارها ممكن نيست، دو سرويس بهداشتي براي اين جمع حدودا 30 نفره كه داخلش با گوني از ديدرس پنهان مي‌شود. زن خمير به تنور مي‌زند و نان گرم را بيرون مي‌آورد، چيزي براي فروش ندارند، رسم نيست از مهمان پولي بگيرند، هر چقدر هم كه مردها از فقر شرمنده باشند و نخواهند توقف‌مان در فضاي خانه‌شان طولاني شود. در گوشه‌اي ديگر پودري سبز رنگ درست مي‌كنند؛ به گمان‌مان حناست. مرد اما آن را در تفنگ مي‌چپاند و توضيح مي‌دهد براي ناهار مي‌خواهد پرنده بگيرد. در صراخيه زندگي به همين سادگي است، براي شكار مي‌توان ظهرها رفت و گوشت آورد، گوشتي كه تنها قوت خانواده است و نه رنگي بر ديوار خانه مي‌شود و نه لباسي بر تن كودكان. حتي وقتي مي‌گويند براي پذيرايي از مهمان‌شان مضيف دارند، باز ذهن فانتزي ما به سمت همان مضيف‌هاي ساخته شده از ني مي‌رود كه اين روزها در خوزستان باب شده و آنها با احياي اين سنت توانسته‌اند، سهمي اندك در بازار گردشگري كسب كنند. مرد اما ما را به اتاقي خالي مي‌برد بدون هيچ وسيله سرمايش و گرمايش كه گچ سفيد آن را هيچ ردي از مداد بچه‌ها نخراشيده. با اينهمه آوار فقر اما مرد همچنان مردد است از گردشگراني كه بابت ناهار مي‌آيند پول بگيرد يا نه. در حيني كه حرف مي‌زنيم بزرگ خانواده با آن قايق كوچك تك‌نفره رهسپار شادگان شده تا بتواند لابه‌لاي اين ني‌زار پيچ در پيچ پرنده‌اي به دست آورد، هم براي فروش در جاده منتهي به روستا و هم براي ناهار خانواده پرجمعيتش. موسي بنزين زده و آماده است، دايي‌اش توان تكلم ندارد، تير و كمان به دست روي لبه قايق ايستاده، چشم به آسمان. موسي يك نگاه به آسمان و پرنده‌هاي مهاجر دارد و يك نگاه به مسير پيش رو. پرنده‌ها را به اسم محلي معرفي مي‌كند، با اين حال تفاوت زباني عربي و فارسي اجازه نمي‌دهد بتوانيم صحبت طولاني داشته باشيم. براي موسي مفهوم نيست كدام پرنده در معرض خطر انقراض است يا نيست، براي او فرق نمي‌كند ماهي باشد يا پرنده يا حتي مسافري كه براي اين گشت 50 هزار تومان مي‌دهد، سنگي به آن نقطه سفيد بالاسر رها مي‌شود و همچون فواره‌اي در آب فرو ‌مي‌رود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون