• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4243 -
  • 1397 جمعه 9 آذر

روز نهم

شرمين نادري

امروز خسته‌ام، حوصله راه رفتن ندارم، روي اولين نيمكت خيابان وليعصر مي‌نشينم و نگاه مي‌كنم كه آدم‌ها كه بي‌هيچ حرفي رد مي‌شوند، به خودم مي‌گويم زبان همه ما را موش خورده و مي‌خندم، بعد اما از پشت سرم هم صداي خنده مي‌آيد.

تا چشم به هم بزنم، خانم‌ها مي‌رسند، مي‌نشينند كنارم، براي خودشان جا باز مي‌كنند، حرف مي‌زنند، ساندويچ و سيب قاچ كرده به من تعارف مي‌كنند و درباره خريدهاي‌شان به هم غر مي‌زنند.

يك چيزهايي مي‌گويند درباره حراج، درباره پيرهن سبزي كه اين يكي خريده و كفشي كه آن يكي پايش كرده اما نخريده و وقت دكتر مادر اين يكي كه اصلا براي همين آمده‌اند به تهران.

بعد چند تا روسري از كيسه‌هاي‌شان درمي‌آورند و جلوي آفتاب مي‌گيرند و از من مي‌پرسند چطور است كه مي‌گويم خوب است و مي‌گويند دروغ نگو و باز مي‌خندند.

بعد از اينجا مي‌خواهند، بروند سمت خيابان زرتشت، پارچه لازم دارند، نشاني را مي‌پرسند، مي‌گويم يا سوار اتوبوس شويد يا پياده‌روي كنيد.

يكي‌شان مي‌گويد پياده چقدر راه است، بعد بلند مي‌شود و سنگين‌سنگين چند قدم مي‌رود و برمي‌گردد و نگاهم مي‌كند، آن وقت مي‌پرسد تو نمي‌روي آنجا؟ مي‌گويم چرا.

بعد يكي ديگرشان مي‌گويد مانتو را از فاطمي بگيريم بهتر است يا هفت‌تير؟ مي‌گويم هر دو خوب است اما فاطمي به زرتشت نزديك‌تر است.

آن وقت باز يكي‌شان مي‌گويد مثل اينكه بچه تهراني و يكي ديگرشان مي‌پرسد كه توي راه سوپرماركت هم هست يا نه.

تا به خودم بيايم همراه‌شان راه افتاده‌ام سمت پارچه‌فروشي‌ها، ريزريز مي‌خندند به هر چيزي و آهسته راه مي‌روند و توي دست‌شان پر از خرت و پرت و خريد است و راه رفتن‌مان را كند مي‌كند، كمك‌شان مي‌كنم و آن وقت يكي‌شان مي‌گويد كه من شبيه دختر‌خاله‌اش هستم و آن يكي مي‌گويد كه از بابل آمده‌اند.

من مي‌گويم چه خوب و يكي‌شان مي‌گويد بابل اين همه مركز خريد و خيابان ندارد، اما هوايش بهتر است و من بايد حتما بروم بهشان سر بزنم، من هم مي‌گويم چشم و بعد مي‌گويم ببخشيد من رسيدم به محل كارم كه غر مي‌زنند و مثل دختر‌خاله‌ها و رفقاي قديمي سر به سرم مي‌گذارند و بعد هم هر سه‌تايشان بغلم مي‌كنند و صورتم را مي‌بوسند و همين‌طور كه مي‌خندند و حرف مي‌زنند، قل‌قل‌خوران مي‌روند سمت مغازه‌هاي پارچه‌فروشي. تازه رسيده‌ام به موسسه كه يادم مي‌افتد اسم‌شان را نپرسيده‌ام، حيف، چقدر زندگي با خودشان آورده بودند به خيابان‌هاي تهران.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون