• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4243 -
  • 1397 جمعه 9 آذر

روی پنجه‌ پاش

گل‌بو فيوضي

سال‌ها بعد در تهران روزی در ایستگاه سعدی وقتی مترو ایستاد و تعداد زیادی از مردم به قصد بازار پیاده شدند. من جای خالی پیدا کردم و نشستم. تعدادی هم سوار شدند بسیار کمتر از پیاده‌ شده‌ها. واگن ما، واگن بانوان نیمه پر بود و شاید به همان تعداد آدم که بودیم جا داشت برای مسافران منتظر در ایستگاه بعد. تِلِک تِلِک کنان راه افتاد و چهار دقیقه‌ بعد ترمز زد و رسید به ایستگاه اتصال پر رفت‌وآمدترین خطوط متروی تهران. جمعیت به سمت‌ درها روانه شدند. هنوز درها بسته بود و کمی بعد با صدای بوق باز شدند. از میان زن‌های منتظر و کلافه خطی باز شد برای آنها که می‌خواستند پیاده شوند و بعد از آخرین نفر، زن‌ها هجوم آوردند برای جا دادن خود در واگن. نشسته بودم و فضای باز روی زمین را می‌دیدم. فاصله‌هایی که با کمی جابه‌جایی آدم‌های بیشتری را جا می‌داد. زنی سوار شده بود و هرچی هول می‌داد تا دخترش را هم سوار کند کسی راه نداد. در یک بار تا نیمه بسته شد و با صدای فریاد زن باز ماند اما هیچ‌کس تکانی نخورد. زن‌ها غر می‌زدند که پیاده شو کار داریم بگذار قطار راه بیفتد. من گرچه خودم از تماس نزدیک با دیگران ناخوش می‌شوم و ترجیح می‌دهم منتظر بمانم تا سوار واگنی خلوت شوم اما آن روز با دیدن تلاش بعضی مسافران به تصاحب فضای بیشتر برای سوار شدن مسافر کمتر یاد تصویری افتادم که پیش از آن هرگز در خاطرم نمانده بود.در ایستگاهی در شمال بمبئی نشسته بودم تا قطار سریع‌السیر برسد. برای اولین‌بار بود می‌خواستم سوار شوم و نگران بودم. همکلاسان برحذرم داشته بودند از قطار و دزدی و شلوغی و فضای متفاوتش. من اما مشتاق تجربه بودم.
بی کیف دستی با یک کارت و یک کیف در گردنم که موبایل و نقشه داخلش بود سفرم را شروع کردم. قطار رسید. ایستگاهِ آرام در صدای موزون هندی‌ها گم شد. سوار شدن ترتیبی نداشت و باید خودت را می‌رساندی به درها. دیر فهمیدم و وقتی واگنی که دم درش ایستاده بودم لبالب پر شد بیگانه‌ای بودم با آداب سوار شدن قطار که مجبور شدم بایستم و نگاه کنم. چندباری جلو رفتم و خواستم بچپانم خودم را لای مسافران دیگر اما عجیب مالامال از آدم بود و هیچ جایی نمانده بود. قطار تند می‌رفت و به همین دلیل روی سقف و روی پله‌های بیرونی قطار به عادت هندی‌ها کسی اجازه نداشت سوار شود. قطار بعدی نیم ساعت دیگر می‌رسید و تا مقصد دو ساعت راه بود و من برای گشت و گذار در جنوب شهر فقط همان روز شنبه‌ تعطیل را وقت داشتم. چیزی در نگاهم بود یا مهری در مردمان آنجا نمی‌دانم. شاید ثانیه‌ای پیش از بسته شدن در پیرزنی روی پنجه‌ پاهاش بالا رفت و مرا کشید داخل واگن و در بسته شد. آن روز، از هیجانِ تجربه‌ کردن یا کم سالی خودم تصویر برایم ماندگار نشد. امروز اما که سی‌واندی ساله‌ام و به ندرت سوار مترو یا اتوبوس می‌شوم قدر آن محبت و نگاه عجیب زن را می‌فهمم. برای بیگانه‌ای ناهم‌زبان مسیری را این‌طور به ‌خودت سخت بگیری. ما اما چه بر سرمان آمد که برای هموطن حتي، این‌چنین بی‌رحم و بی‌طاقت شده‌ایم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون