تكوينِ فروپاشي كلمه
سيد علي صالحي
خروجِ كلمه از چرخه اعتمادِ به خود، مرگ عبارت را تضمين ميكند. مرگ عبارت به اضمحلال متن منجر ميشود و اين پايانِ ابتلاي نوشتن است. مزمن شدنِ هراس قلم از عاقبت كار خويش...
به تكوين فروپاشي آفرينش فردي ياري ميرساند؛ يعني واويلااي واژه! اين بيماري نوميدوار، يك كفه از ترازوي خلاقيت و انگيزه و اميد است، كفه ديگر اين داستان پر از اشك و خون، چشمهاي بياسفنديار هر خردمندي را به خاكستر ميكشاند و آن اضمحلال عادت به مطالعه است. عادت ِمردم، عادت ملي و عادت عمومي به لذت مطالعه، از دوره نيم جان خود، خالصا تسليم بستر مرگ شده است. سلسله كتاب سقوط كرده است. اين درد شايد هنوز به دامن كلام بعضي دانايان نرسيده باشد و آثارشان هنوز حلاوتي دارد اما اين استثنا بيرق بلاد كتاب و كلمه نيست. كتاب و كلمه را كشتهاند و ما در وهم واژه و تخيلِ اين تاريخ تنبل، گمان ميبريم اين «كتابِ كلمه» و «كلمه كتاب» به قيلوله رفته است. خير...خواب نيست. واژه در آخرين دم و بازدم، دل به وصيت بسته است. گوش به تنفس اين نبضِ شماره شكن بسپاريد، حتما مهياي عزاي عظيم براي كلمه، عبارت، متن و كتاب خواهيد شد. پندارهاي نيك، پس افتاده و رذالت به جنگ روياها برخاسته است.
اين واقعه وحشتنشين خود اولاد اندوهگينِ سانسور هزار سر است كه همه را زير تركه و توفان بياعتمادي، تسليم تنهايي كرده است؛ اي واويلا بياعتمادي! اين قصه، قانقارياي مخفي روزگار ما شده است كه بي كم و كاست، مزد هركسي را كف دست او گذاشته است. سياه و سفيد و ندار و دارا و شر و خير و خاص و عام را آلوده كرده است. ديگر اين چشم در كوتاهترين فاصله... به آن چشم اعتماد نميكند و اين همه فاجعه نتيجه همين فروپاشي هزارپهلو است كه پاي قلم را پودر كرده است. تكوين تاريكي همين است، تكوين فروپاشي فهميدگي همين است. چنين جامعه مستعد جنون و جبر و جهنمي در نخستين قدم، ترك خرد و خداحافظي با عقل سليم را تجربه ميكند. در غياب قلم پاك و عقل خيرانديش، دو كوفت كبادهكش جاي آنها را تصرف ميكند: شكم و زير شكم! فقير و غني نميشناسد اين شعبده شنيع، عام و خاص نميفهمد. اين فاجعه ضد فهم؛ اي واويلا اميد! بسامد كلمه و عبارتي به نام «كار كتاب تمام است»، آدمي را به هول ميكشد. پرسش اين است كه كدام سياست سياهپوشي كار كتاب را تمام كرده است. چرا جامعه بيتقصير از خير كتاب درگذشته است. نه دوست مانده نه بيگانه! يورش مرگ مسلح به عنصر تبعيد شدهاي در تنهايي – به نام كتاب و كلمه- به اين فاجعه منجر شده است. خردكشي، به خودكشي كلمه رسيده است: مردم كتاب نميخوانند؛ واويلااي واژه! انسان ... ذاتا محل دوگانه شادي و شكواييه است و شعر ناب نيز مولود همين تناقض است. انسانِ اينجايي ما از خير لسانالغيب هم گذشته است...چه رسد به شعر اكنونيان! شعر (عزت غالب در زبان و تاريخ كلمه و مدنيت ما) به اعماق گور خفته، چشم به راه سنگ لحد خويش است. (اين هشدار شاعري است كه آثارش هرگز روي دست نمانده) مردمي كه زبان روزمره و رسانه زيستي او، خود خواهرخوانده شعر است، چگونه اين همه اكنون از ذات شعر ميگريزد! اين نشانه آخرالزماني سانسور مزمن از يك سو و بياعتمادي مخرب نوميدوار از جانبي ديگر است؛ مردم كتاب نميخوانند؛ اي واويلا...! كتابها در قفسهها و پشت ويترين كتابفروشيها، بيشتر شبيه سربازان قلع و قمعشده در جنگ قادسيه است. از بيرق بيداري خبري نيست. شمارگان اين مدافع كاغذي در پشت جبهه مغازهها به دويست رسيده است. اين دويست مجروح را پرستاري هم نيست.