• 1404 سه‌شنبه 15 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6157 -
  • 1404 سه‌شنبه 15 مهر

كسي حق ندارد به برادرم زور بگويد

غزل حضرتي

اين ستون هفتگي است. يعني من بايد هفته‌اي يك سوژه براي نوشتن داشته باشم. نوشتن از بچه‌ها كار سختي نيست، اما ميزان گرفتاري‌ و دويدن‌هايم آنقدر زياد است كه در لحظه يادم مي‌رود چه اتفاق جالبي افتاد. دلم مي‌خواهد همان لحظه گوشه‌اي بنويسم كه كي به كي چي گفت كه دهان من باز ماند، اما فرصت نمي‌شود و يادم مي‌رود. هفته اول مدرسه بود، بچه‌ها پيش پدرشان بودند و من شب آنها را تحويل گرفتم. هر دو خسته و بي‌رمق نشسته بودند روي صندلي. يكي‌يكي غرهايشان شروع شد. ماكان كه هفته اول مدرسه كلي ذوق مدرسه را داشت، آن روز شاكي و مغموم، از دست خانم جديدشان شكايت مي‌كرد. «مامان، من نمي‌تونم لقمه صبحونه مدرسه رو بخورم. اصلا مگه زوريه؟» اين را گفت و بغضش تركيد. در حالي كه داشتم رانندگي مي‌كردم، به سويش برگشتم و گفتم: «چي شدي؟ چرا گريه مي‌كني؟ كي گفته زوريه؟ تعريف كن ببينم.» دستان كوچكش را در دستانم جا داد و گريه‌اش شديدتر شد. خسته بود، اما اين اجبار كلافه‌اش كرده بود. «امروز صبح خانوم‌مون وايساد تو كلاس گفت همه بايد لقمه بخورين بعد كلاس شروع بشه. من دوست نداشتم لقمه كره مربا بخورم. اصلا خيلي بدم مياد از كره مربا. گفت بايد بخوري، وگرنه مغزت روشن نمي‌شه. هر چي بهش گفتم من خونه صبحونه خوردم، گوش نداد.» اين رفتار برايم عجيب و تازه بود. گفتم: «خب چرا بهش نگفتي نه، نمي‌خورم؟» گفت: «نمي‌شد ديگه، خيلي اصرار كرد كه حتما بايد بخوري. منم گرفتم از دستش. دو، سه تا گاز خيلي كوچيك زدم، اما واقعا داشتم بالا مي‌آوردم.» كلافه شده بودم. نمي‌فهميدم اين كارشان را. به او اطمينان دادم كه حتما با معاون مدرسه صحبت مي‌كنم و جلوي اين كار را مي‌گيرم. «صبحونه مدرسه رو خوردن زوري نيست. من به شماها صبحونه ميدم كه اگر صبحونه مدرسه رو دوست نداشتين، يه چيزي خورده باشين. حالا هم غصه نخور، من فردا حتما با معاون‌تون حرف مي‌زنم و مطمئن باش ديگه اين اتفاق نمي‌افته.» اشك‌هايش را پاك كرد و روي صندلي‌اش خودش را رها كرد و به بيرون خيره شد.
پسر كوچك كه تمام اين مدت داشت مكالمه ما را گوش مي‌داد، وقتي سكوت شد، ناگهان شروع كرد به حرف زدن. «مي‌خواي من فردا بيام مدرسه‌تون؟ مي‌خواي با خانم‌تون حرف بزنم؟» شانه‌هايم پشت فرمان تكان مي‌خورد آنقدر كه نمي‌توانستم جلوي خنده‌ام را بگيرم. اما ماشين تاريك‌تر از آن بود كه من را ببينند. به او گفتم: «تو براي چي مي‌خواي بري مدرسه ماكان؟» گفت: «خانم‌شون حق نداره به داداشم زور بگه. اون كه گفته من خونه صبحونه خوردم، ديگه چرا به زور بهش لقمه داد؟ اصلا كار خوبي نكرد. من ميرم بهش ميگم ديگه حق نداري اين كارو بكني.»
لحنم را عادي كردم و گفتم: «خانم‌شون درست ميگه، بچه‌ها اگه صبحونه نخورن، درس رو خوب نمي‌فهمن. اما نبايد زوري به كسي لقمه بده، شايد اون بچه از اون لقمه خوشش نياد. شايد صبحونه خورده باشه.» باز هم با تاكيد بر غلط بودن اجبار صبحانه مدرسه گفت: «نخير، بايد حرف داداشم رو باور مي‌كرد. ماكان كه دروغ نميگه. اصلا ماكان مي‌خواي فردا صبح وقتي داري صبحونه مي‌خوري، من ازت فيلم بگيرم، به خانوم‌تون نشون بده كه باورش بشه!» 
خيلي داشت خوش مي‌گذشت. حرف‌هايشان خيلي نشاط‌آور بود و من داشتم براي خودم كيف مي‌كردم. ماكان هم راضي از اين حمايت، گفت «آره، ايده خوبيه. فردا صبح از خودم فيلم مي‌گيرم، بلكه خانوم‌مون باورش بشه.» به او گفتم: «اصلا نيازي به اين كار نيست، من به ناظم مدرسه ميگم و مطمئن باش ديگه اين اتفاق نمي‌افته. اصلا ديگه بهش فكر نكن. اگر يك درصد دوباره گفت بايد اين لقمه رو بخوري، به خانم بگو من صبحونه خوردم و اصلا كره مربا دوست ندارم. ممنون نمي‌خورم. همين كفايت مي‌كنه.» بعدازظهر فردا كه از مدرسه و مهد برشان داشتم، پسر كوچك يادش مانده بود كه ديروز چه شده بود. به محض سوار شدن پرسيد: «ماكان، خانوم‌تون ديگه نگفت بايد لقمه بخوري كه؟» از اين مدل حمايتش خوشم آمد. حواسش به برادرش بود. يادش مانده بود كه چند وقت پيش به او گفته بودم حمايت كوچك و بزرگ نمي‌شناسد. تو هم بايد هواي برادر بزرگت را داشته باشي و او چقدر به ‌موقع داشت اين كار را مي‌كرد. يك ديالوگ چند دقيقه‌اي داشتند و وقتي خيالش راحت شد كه برادرش ديگر غصه‌دار نيست، همه‌ چيز برگشت به تنظيمات اوليه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون