شرمالشيخ ديپلماسي ميانجي و ديكته صلح
محمد ملاكي
مركزيت ديپلماتيك شرمالشيخ در طول تاريخ به عنوان بستري براي گفتوگوهاي حياتي در منازعه فلسطين و اسراييل بارها مورد تاكيد قرار گرفته است. اين شهر بندري، نه صرفا يك مكان جغرافيايي، بلكه يك مفهوم نمادين است؛ نماد ميانجيگري كه در آن قدرتهاي منطقهاي و بينالمللي براي «مديريت بحران» گرد هم ميآيند. با اين حال، آنچه در سايه اين ميانجيگريها همواره كمرنگ ميماند، صداي مقاومت اصيل و راهحلهاي ريشهاي است. به جاي آن، شاهد پديدهاي هستيم كه ميتوان آن را «سندروم ديكته صلح» ناميد؛ طرحهايي كه در ميز مذاكره، بيشتر شبيه به احكام نهايي صادر شده از سوي قدرتهاي برتر هستند تا توافقنامههايي حاصل از تعامل برابر. در آخرين تحولات، نقشآفريني قدرتهاي ميانجي، بيش از آنكه گامي در جهت عدالت باشد، تلاشي براي مهار آتش و حفظ ساختارهاي موجود به نفع منافع كلان بينالمللي بوده است. نكته قابل توجه در اين ميان، سكوت نسبي جمهوري اسلامي ايران در فرآيندهاي مستقيم سياسي و ميانجيگري در ميدان ديپلماتيك است. اين غيبت عملي، فرصت را براي تحميل روايتهاي يكطرفه مهيا و عملا عرصه را براي بازيگران سنتيتر و غربگرا خالي كرده است. وقتي صداي مخالفتي ساختارمند و تاثيرگذار از سوي بازيگران مهم منطقهاي شنيده نشود، صداي رسانههاي ملي كه بايد پژواكدهنده اراده مقاومت باشند، برجستهتر و در عين حال منزويتر ميشود. متاسفانه مشاهده ميشود كه رسانه ملي ايران به جاي آنكه در كنار ديپلماسي فشاري براي يافتن يك مسير ميانه و اعتدالي بايستد، عمدتا در موضعي تقابلي و مطلقگرا قرار گرفته و با دميدن بر طبل جنگ و نابودي، در عمل به تضعيف هرگونه تلاش براي مديريت بحران كمك ميكند. اين رويكرد سختگيرانه كه تحمل كمترين درجه از انعطاف تاكتيكي را ندارد، در فضايي كه قدرتهاي بزرگ آماده اجراي تصميمات نهايي خود هستند، تنها به افزايش هزينههاي انساني و سياسي منجر ميشود.
همانطور كه اشاره شد، شكافي بين ادبيات رسانهاي غالب و واقعيت ميداني وجود دارد. در حالي كه جبهه مقاومت در حوزه عمل توانسته است توازن بازدارندگي را در سطوح مختلف برقرار كند، ناتواني در ترجمه اين قدرت ميداني به يك اهرم فشار ديپلماتيك قويتر، به نفع روايت ديكته صلح عمل ميكند.
اگر بازيگران منطقهاي متحد بتوانند يك جبهه ديپلماتيك منسجم با اهداف سياسي مشخص ايجاد كنند كه بر «تامين حقوق اساسي و استقلال سياسي» متمركز باشد، فضاي مانور براي طرف مقابل باز ميشود. اين امر نيازمند بلوغ در ادبيات استراتژيك است تا بتواند تفاوت ميان اهداف ايدئولوژيك و اهداف قابل دستيابي در كوتاهمدت را تشخيص دهد.
وقتي كانالهاي مذاكره بهطور كامل مسدود شوند، ميدان تنها به ابزار زور واگذار ميشود و اين همان بستري است كه ديكتهها در آن شكوفا ميشوند.
در نهايت معادله پيش روي طرفين درگير، از منظر اعمال قدرت، به شكل تلخي به دو گزينه تقليل يافته يا پذيرش شرايط تحميلي كه اساسا يك مذاكره تسليمي با ظاهري ديپلماتيك است يا رويارويي با زر و زور؛ يعني پذيرش نتيجه تحميل يكجانبه قدرت. اين حقيقت تلخ، يعني اينكه فرمان قدرت مطلقا در دست امريكاست و حماس (يا هر نيروي مقاومي) در نهايت مجبور به پذيرش خلع سلاح تحت اجماع جهاني است و در غير اين صورت با نابودي مواجه خواهد شد، چارچوب واقعي اين «صلح» ديكته شده را آشكار ميسازد. تا زماني كه اين توازن قدرت بر هم نخورد و صداي اعتدال و واقعبيني سياسي در برابر افراطگرايي رسانهاي تقويت نشود، منطقه محكوم به تكرار چرخههاي خشونت، با سناريوهايي از پيش تعيين شده، خواهد بود.
پژوهشگر و تحليلگر مسائل خاورميانه