گروه فرهنگي
اگرچه مرگ براي همگان حق است و از رگ گردن به ما نزديكتر اما در كنار اسم بعضيها حقيقتا اين لفظ ناگهاني معني ميدهد و برازنده است. ابوالفضل زرويي ناگهان از ميان ما پر كشيد. طنزنويس تراز اولي كه در سن بيستودو، سه سالگي دل از كيومرث صابري فومني ربوده بود و كارهاي ناكرده بسيار داشت در 49 سالگي بيهيچ مقدمه و خبري، همه ما را ترك گفت تا جهان زشت و بدقواره ما در غياب يك طنز نويس از اينكه هست غيرقابل تحملتر شود. دلمان ميخواست به مراتب بيش از اينها به ابوالفضل زرويي نصرآباد بپردازيم. شأن و جايگاه او بيش از اينهاست. به اين نكته خوب واقفيم اما محدوديت و معذوريتها نيز انكارناپذير است. بيشك شاگردان و دوستان او و پژوهشگران و محققاني كه قدر و قيمت آن زندهياد را ميدانند به زودي آستين همت بالا خواهند زد و كاري را كه شايسته شأن و نام اوست انجام ميدهند اما تا آن روز ما نيز به قدر وسع خود وظيفه داريم نام و ياد او را زنده نگه داريم.
بهاءالدين خرمشاهي
درگذشت يكي از بزرگترين طنزپردازان عصر جديد استاد ابوالفضل زرويي نصرآباد را به همه اهل فرهنگ و خانواده و خويشاوندان او تسليت ميگويم.
سابقه دوستي و ارادت من با ايشان به آغاز اوايل تاسيس نشريه گلآقا بازميگردد. همان نشريهاي كه به تذكرهالمقامات ايشان را چاپ ميكرد و شوري در دل صاحبدلان ميافكند. من بارها براي او شعر طنز گفتهام و او پاسخ داده است. گاهي هم شعر بيمعنا ميگفتيم و يك مقاله دو بخشي در ماهنامه گلآقا تحت عنوان «معني اندر معني» در شرح و تاريخچه اينگونه شعر كه هفتصد سال سابقه دارد، نوشتهايم.
خاطره او را بسيار عزيز ميدارم و ميدانم كه ياد عزيز و مهربانش از ياد دوستدارانش نخواهد رفت. روانش شاد باد.
علي موسوي گرمارودي
آشنايي من با جناب زرويي، نوعي آشنايي بسيار نزديك بود و در دورهاي افتخار داشتم مقدمهاي بركتاب«اصل مطلب» بنويسم.
زرويي نصرآباد استعداد فوقالعاده خوبي بود. او هم شاعر خوبي بود و هم نثرنويسي برجسته. از سوي ديگر ايشان هم در زمينه طنز و هم در عرصه ادبيات جدي، صاحب آثاري درخور توجه است. زرويي نصرآباد با آن استعداد خدادادياش هم در قالب شعر طنز ميگفت و هم در قالب نثر قدرتنمايي خيرهكنندهاي داشت به گونهاي كه «تذكره المقامات» او را هميشه و درهمه جا به عنوان شاهكارهايي درحوزه طنز معرفي كردهام. زرويي اين نوشتههاي عالي طنز را زماني كه با گلآقا كار ميكرد منتشر كرد، يعني زماني كه گلآقا تازه منتشر ميشد و طنزپرداز عزيز ما فقط 24 سال داشت. زرويي در تذكرهالمقامات نشان داد كه تسلطي خارقالعاده بر ادبيات كلاسيك دارد و اين تسلط توامان او را هم به شعر و هم به نثر گذشته ما، كاملا استعدادي خدادادي بود كه توانست به خوبي از آن استفاده كند. تذكرهالمقامات يك نقيضه بود در حوزه طنز و بر اساس كارهاي قدمايي، مثل گلستان- قابوسنامه و بيهقي نوشته شده بود. زرويي با مطالعه و درك آثار قديم توانسته بود درحدي عالي، مسلط به شيوه نثر مسجع باشد و البته اين مهمترين قسمت استعداد ايشان است. زروئي دركارهايش هم جوشش داشت و هم كوشش و من در مقدمهاي كه بر «اصل مطلب» نوشتهام، گفتهام كه او از ميان تمام اوزان شعري، وزني را انتخاب ميكرد كه خوشركاب باشد. به هر شكل مرد بزرگي را در طنز از دست داديم و در اين باره جز افسوس و آه چيز ديگري ندارم كه بگويم.
عبدالجبار كاكايي
من و ابوالفضل در دوره فوقليسانس با همديگر در يك دانشگاه درس خوانديم. در واقع من و سيدحسن حسيني و ابوالفضل زرويينصرآباد در دانشگاه آزاد همدوره بوديم. سيدحسن زودتر از ما به اين دانشگاه رفته بود اما من و ابوالفضل با هم پذيرفته شده بوديم. پيش از ورود به دانشگاه اسم و آوازه ابوالفضل را شنيده بودم و اولين آشناييام با ابوالفضل در دانشگاه رقم خورد. پايههاي دوستي ما در دانشگاه مستحكم شد و سفرهاي متعددي پيش آمد كه اين رابطه را براي من پرخاطره كرده است. روحيهاي كه داشت، مبادي آداب بودنش، محترم بودنش، دانش و سواد و تبحري كه در متون ادبي داشت باعث شده بود جايگاه او از بسياري از طنزپردازهاي كشور فاصله داشته باشد.
يادم است به نوشتههاي طنز «ملانصرالديني» كه براي مجله «گل آقا» مينوشت، علاقهمند بودم و حتي كارهايش را حفظ كرده بودم و بعدتر فهميدم ملانصرالدين نام مستعار همين رفيقي است كه با او حشر و نشر داريم. طبيعت كار او فضاي طنز بود بنابراين اين اواخر ديدارهاي ما كمتر شده بود و كم پيش ميآمد در مجالس و محافل ادبي همديگر را ببينيم. او يكي از بهترين طنزپردازهاي سده اخير ما در نثر و نظم بود. تبحرش در زبان محاوره و به ويژه نگاه اصيل و بومياش او را به بخشي از هويت طنز ادبي و تاريخي ما بدل كرد.
او در سرودن شعر جدي هم دستي داشت. اما به زعم من شعر طنز هم همان شعر جدي است به ويژه طنز ابوالفضل كه طنز بيخودي و محض خنده نبود بلكه در نوع اصيل طنز بود كه خنده تلخ را روي لب مينشاند. البته كه شادي هم داشت اما اين شادي پرده از روي مسائل سياسي و اجتماعي برميداشت. يك طنز متعهدانه. اشعار جدياش هم نشان ميداد در زبان شعر غيرطنز يا به تعبير طنزپردازها در شعر «نطنز» نيز يد طولايي داشت. در هر دو مشق ويژگي زبان و استحكام و لفاظي و قدرت تاليف در زبانآوري به ويژه نقطهيابي و نقطهآوري نظير نداشت.
اكبر اكسير
ابوالفضل زرويينصرآباد، «ملانصرالدين» معاصر ما بود. مردي كه هرگز آبروي فقر و قناعت را نبرد و هر جا بود طنز و طنزآوران را گرامي داشت. خوشا به حال همسايگان او در بهشتزهرا، خوشا به حال او در قطعه هنرمندان. اي كاش در قطعه طنزپردازان حضور داشت و طنز را در آن دنيا ادامه ميداد. شعرهايش زيباتر از نثرهايش و نثرهايش زيباتر از هر نوشتهاي بود. يادگار گرامياش دفتر طنز حوزه هنري است و چهرههاي بزرگي كه به جامعه ادبي ما معرفي كرد. ابوالفضل قلندري بود حافظوار كه با سلاح طنز به جنگ رياكاري و دروغ ميرفت. او طنزپردازي برخاسته از مكتب گلآقا بود كه در «تذكرهالمقامات» سنگ تمام گذاشت. مثنويهاي لوطيانه او، طنز و فكاهه امروز ما را پربارتر كرد. او سرشار از سوژههاي زيبا بود. تمام معضلات روز و مشكلات انسان امروز را ميفهميد و آنها را به شيرينترين وجهي به شعر برميگرداند. او نشاندهنده دردهاي مردمش بود و شهد كلامش هيچگاه از ياد مخاطبانش نميرود. ما امروز يكي از سرداران «طنز» كه دفاع مقدس هنرمند امروز است را از دست داديم. اي كاش «عمران صلاحي» به پيشوازش بيايد همراه با جناب «فرجيان» و «احترامي» و همه به ميهماني «كيومرث صابري» نازنين و عزيز بروند و يك استندآپ كمدي زيبا در مدح مرگ برگزار كنند. از دوستانش عاجزانه ميخواهم آنهايي كه در تهرانند و دستشان به اين شهيد عزيز ما ميرسد، اين مراسم را با سوز و شيون برگزار نكنند بلكه آن طور كه لايق استاد است، طنزي فيالبداهه در مراسم تدفين اجرا كنند تا به دوستدارانش خوش بگذرد. او همواره خوشي مردم را ميخواست و براي برپايي و استمرار اين خوشي رنجها برد و تحقيرها ديد. اميد كه راهيان طنز و فكاهه در تداوم راه اين بزرگوار انديشه و تبسم، هميشه پرچم طنز را بالا نگه دارند چراكه طنز به تنهايي خود هنر مقاومت در برابر ريا و دروغ و است. اميد كه مروت و جوانمردي و ادب و فروتني زرويي، عبرت كساني باشد كه رمز زيستن غيرتمندانه را از ياد بردهاند.
سعيد بيابانكي
خيليها ميگويند كه زرويي نصرآباد در تنهايي از دنيا رفت و اين حرف بسيار درستي است. به گمان من مسوولان فرهنگي كشور بايد از خودشان خجالت بكشند. بايد خطاب به اين مسوولان گفت كه به قول شاعر «امروز كه درنزد توام مرحمتي كن...» در هيچجاي جهان نداريم كسي كه كارش توليد هنري و ادبي است، اينقدر مورد بيمهري قرارگرفته باشد. من خودم بارها شاهد بودهام و از دوستاني ديگر هم شنيدهام كه دركشورهاي ديگر، به محض اينكه متوجه شوند دستي به قلم داريد، بلافاصله شما را دعوت به زندگي دركشور خودشان ميكنند،
نكتهاي كه متاسفانه ما بايد با حسرت از آن ياد كنيم. اي كاش نخبگاني مانند زرويينصرآباد درشرايطي مناسبتر زندگي ميكردند و در گوشهاي مينشستند و فقط به توليد اثر ميپرداختند. همه ما ميدانيم كه از طريق توليد اثر ادبي نميتوان امرار معاش كرد و در اين شرايط و اوضاع بد فرهنگي پرسش براي من پيش آمده كه جايي به نام بنياد ادبي نخبگان كارش چيست و به چه كسي نخبه ميگويند؟ مگر آقاي زرويي نصرآباد نخبه نبود؟
واقعا اين پرسش هميشه مطرح است كه شاعر، نويسنده و نقاشي كه به درجهاي از نخبگي ميرسد، چه كسي بايد از او دفاع كند؟ ما سازمانهايي داريم كه در به در به دنبال ساختمانهاي قديمي به نيت ثبت در آثار باستاني هستند و بايد از اين گونه سازمانها پرسيد آيا آدمي كه توانايي زيباتر كردن زندگي را دارد، يك ميراث فرهنگي نيست؟ من ابايي ندارم كه بگويم بيمهريها ايشان را به كشتن داد.
او در مكاني زندگي ميكرد كه عملا نوعي تبعيدگاه بود و اين اواخر فقط حوزه هنري هوايش را داشت و در اين ميان اين همه متولي فرهنگي در اين كشور اصلا تمايلي به دفاع از ايشان نداشتند در حالي كه بايد مراكزي چون دانشگاه تهران حداقل به زرويي دكتراي افتخاري ميداد يا ايشان را به عنوان استاد دعوت ميكرد.
چيزي كه آقاي زوريي را متمايز ميكند همان دو شاخص اصلي طنز مكتوب درحوزه نثر و نظم است. باور مردم اين است كه طنز نوشتن حرفهاي سهل است و به راحتي به دست ميآيد درحالي كه طنز، فاكتورهايي ديگري چون «تناسب» و «ظرافت» را در خود دارد و زرويي علاوه بر اينها توانست عنصر «ملاحت» را هم به آن اضافه كند و همه عناصر را در اوج «فصاحت» و «بلاغت» به كار بگيرد. درحوزه طنز مطبوعاتي، خيليها آمدهاند و قلم زدهاند و نوبتشان تمام شده و رفتهاند، زيرا اين اينگونه از طنز، محصول اتفاقات تقويمي است و مسائل روزانه و حرفهايي كه درآن زده ميشود، داراي تاريخ مصرفي معين است و عمري طولاني ندارد اما به نظر من آقاي زرويي در زمان نوشتن طنزهاي مطبوعاتي تكليف خودش و ديگران را با اينگونه از طنز مشخص كرد.
او نگرشي تاريخي را به طنز مطبوعاتي اضافه كرد كه در نوع خود بينظير بود. تاريخي كه در زمانه ما ساده گويي را از سعدي، تناسب را از حافظ و ملاحت را از عبيد به ارث برده بود. آقاي زرويي كه احاطهاي كمنظير بر ادبيات كلاسيك داشت و آن گونه كه آثارش گواهي ميدهد شعر نيمايي و بعد از آن را هم خوب ميشناخت.
من ايشان را با اسم مستعار ملانصرالدين در ستون تذكره المقامات گلآقا شناختم و همانگونه كه گفتم اين ستون گر چه براي بار اول در يك نشريه منتشر شد اما بعدها كه به شكل كتاب درآمد، همگان متوجه شدند كه زرويي توانسته از قد و قامت مطبوعات بيرون بيايد و هنوز هم خواننده داشته باشد.
او در اين نوشتهها «نقيضه» را از تذكره اولياي عطار گرفته و به خوبي از پسش برآمده. قدرت طنز زرويي نصرآباد در تذكرهالمقامات به گونهاي است كه بسياري از سران حكومتي علاقه داشتند سوژهاي براي طنزنويس باشند. يادم هست كه حتي معاون رييسجمهور وقت يعني مرحوم حسن حبيبي هميشه ابراز تمايل ميكرد و دلش ميخواست كه زرويي با او شوخي كند.
به هر شكل او هم شاعر بسيار توانايي بود هم نويسندهاي توانا. از ميان آثار غير طنز زرويي هم ميتوان از رمان عالي «ماه به روايت آه» اشاره كرد. رماني فاخر كه موفق به دريافت يكي از جوايز معتبر ادبي هم شد. زرويي علاوه بر اين، يك قصيده نيزدر مدح حضرت ابوالفضل دارد كه به زعم دوستان شاعر كمنظير است.
حميد اسفندياري
به نظر من يكي از بزرگترين و محجوبترين طنزنويسان كشور را از دست داديم.
گرچه در آثار زرويي نصرآباد فكاهه هم زياد است اما او ذاتا انساني با حجب و حيا بود و در آثارش هم اين حجب و حيا به شكلي محسوس وجود دارد. ميخواهم بگويم كه قلم و شخصيت ابوالفضل درست هماهنگ با هم آفريده شده بود و او توان اين را داشت كه به هزليات دامن بزند اما اين حجب همواره اجازه اين كار را به او نميداد.
ما در حوزه طنز شخصيتي را از دست داديم كه جبران نبودنش در سالهاي آينده تقريبا غير ممكن است. آدم پر و پا قرص مجموعه ما بود و مطالعهاي كه ايشان داشت كمتر شاعر و طنزنويسي دارد. 10 روز پيش كه ايشان را ديدم با همه ناخوشاحوالي بهشدت دنبال راست و ريس كردن كارهاي عقبافتادهاش بود. او هميشه و در هر حالتي مطالعه داشت و همانگونه كه ميدانيد اين عشق و علاقه تا جايي پيش رفت كه پشت ميز كار خودشان از دنيا رفتند. من سعادت اين را داشتم كه كتاب«با معرفتهاي عالم» را چاپ كنم. كتابي كه بعدها در نسخه صوتياش علاقه آهنگسازي برجسته چون سيدعباس سجادي را جلب كرد و با اشتياق اين كار را انجام داد.
درآخر بدون هيچ تعارفي ميگويم كه بيمهريهايي هم به ايشان شد تا جايي كه موفق شدند زرويي را به انزوا بكشانند. او جايگاه رفيعي داشت و ميتوانست با روحيهاي بالاتر زندگي كند اما متاسفانه ايشان را به حاشيه راندند. چون جامعه ما اصولا جامعهاي سفلهپرور و نخبهكش است.
سيد ضياءالدين شفيعي
شايد سختترين نقش در سياهمرگي اين روزگار، اجراي لبخند باشد، وقتي از شش جهت تنها اندوه است كه ميبارد.
از ميان دهها تصوير به يادگار مانده از دو دهه رفاقت با او، نتوانستم چهرهاش را جز با لبخند بيابم و اين يعني پذيرفتن نقشي دشوار در مرگزارزندگي. او (كه يعني ما) از درون و برون در محاصره تلخكاميهاي بسياري بوده و هستيم
در اين چند دهه، عمرِ بيشترِ نسل كارآمد و مولف و موثر فرهنگي اين سرزمين به حرمان و اندوه گذشته است؛ جز ايامي معدود كه هنوز قانقاريا به عمقِ جانِ نهادها و مراكز و سازمانهاي فرهنگي به اين حد نرسيده و جملگي را به مردارهايي انباشته از علتهاي مسري بدل نكرده بود؛ روزگاري كه هنوز ميشد ولو به خون جگر دست و پايي زد و كاري پيش برد.
اين مرگ تدريجي روياها و اين فروپاشي دروني و اضمحلال گسترده را نميتوان اتفاقي و بيبرنامه دانست و پنداشت.شليك بيصداي سياستنداران عليل و مريض به شقيقه فرهنگ، منتهي به مرگي عام و فراگير شده است، ما جملگي سالهاست كه مردهايم. تنها گاهي، شب و نيمهشبي، خبر برخي از اين مرگها از ديوارهاي ضخيم بيخبري، بيرون ميزند و سياهي و عزاي مدام ما را به روي و لباسمان ميپاشد. فهرست مردگاني كه زندهاند بزرگتر از زندگاني است كه مردهاند.ابوالفضل زرويينصرآباد يكي از ما بود كه جايش را عوض كرد با خودش.
جلال سميعي
آذرماه سال ۱۳۷۹ تازه دانشجوي پليتكنيك شده بودم و به جاي آنكه نثرها و داستانهاي طنزآميزم را با باجه پست دانشگاه بفرستم، به توصيه مامور باجه رفتم همان روبهرو، دفتر طنز حوزه هنري (وابسته به سازمان تبليغات اسلامي) و آقاي ابوالفضل زرويي نصرآباد را بالاخره ديدم؛ از آنجا كه مهندس از من درنميآمد، به جاي يكي از كلاسها از ذوقم تا ظهر نشستيم به گپ زدن؛ تازه داشتم روزنامهنگاري رسمي را همراه با درس مهندسي شروع ميكردم و بعدها نوشتن و رسانه شد درس و زندگيام؛ دقيقتر بگويم؟ سالها من و بسياري از همنسلهاي ما كه طنز نوشتن را دوست ميداشتيم، روي ردپايي حركت كرديم كه ابوالفضل زرويي نصرآباد از دهه 70 در گلآقا و از دهه 80 خورشيدي در بدنه حكومتي با تاسيس و مديريت دفتر طنز ايجاد كرد؛ زرويي در موسسه گلآقا از واسطههاي قوي انتقال تجارب نسل توفيق به نسل گلآقا بود؛ دانش و تسلطي كه بر ادبيات طنز و بهطور كلي بر ادبيات داشت، به همراه ارتباطاتي كه همواره با فروتني و روحيه و رفتار شاگردي با بزرگترهايي چون كيومرث صابريفومني و منوچهر احترامي و عمران صلاحي و فرجيان و... ايجاد و تقويت ميكرد، او را تبديل به «هاب» ارتباطي جوانترها و آنان تبديل كرده بود؛ پايهگذاري جشنوارههاي طنز و شبهاي شعر طنز «در حلقه رندان»، با همه جواب پس دادنها به دوستان بالادستي و حواشي مديريت در يك نهاد رسمي، وي را به عنوان يكي از عوامل اصلي ايجاد پذيرش و دفع ذهنيت خطر از طنز در فرهنگ سازمانهاي رسمي و عموم مردم در ذهن ما كوچكترها تثبيت كرد.
بسياري از ما خط قرمزهاي اخلاقي و ايرادهاي طنزمان را از آقاي زرويي ياد گرفتيم؛ رسمهايي كه او بنيان گذاشت، ماندگار شدند و در كنار آثار طنز قوي او در رسانههاي مكتوب، ديدگاه و موجي تازه در طنز معاصر ايران ايجاد كردند.زرويي از نجيبترين آدمهاي زمانه بود؛ احترامي كه بياستثنا به ديگران ميگذاشت او را محبوب همگان ميكرد؛ محبوب ميان آدمهايي از بالاترين سطح مقامات حكومت كه از دوران گلآقا او را ميشناختند تا مردماني كه عرقريزان و شرم او را روي سن، وقتي چيزي ميخواند، ميديدند.راستش را بخواهيد، خيليها مثل من، از دهم آذرماه ۱۳۹۷، يك برادر بزرگتر را از دست دادند؛ برادري كه هيچوقت از محبوبيت و موقعيتهاي مرسوم لقمه برنداشت و از شريفترين استادان بيدريغ بود.
غزلي عاشقانه از زنده ياد زرويي
چشمان تو ويرانههاي تخت جمشيدند
گنجشك من آنان كه پرهاي تو را چيدند
اي كاش پرواز تو را بودند و ميديدند
خرد و خراب و خسته هم باشند، زيبايند
چشمان تو، ويرانههاي تخت جمشيدند
آهوي من چشمان تو، چشمان تو، اصل
چشمان تو، مستغني از تعريف و تمجيدند
داغند و پر مهرند و در تابند؛ انگاري
دستان تو، دستان تو، دستان خورشيدند
دلتنگي من، نازنين، مدرك نميخواهد
بر روي كاغذ اشكهايم، مُهر تاييدند
روزي تو را در اوج ميبينند، ميدانم
گنجشك من آنان كه پرهاي تو را چيدند
نكتهاي كه متاسفانه ما بايد با حسرت از آن ياد كنيم. اي كاش نخبگاني مانند زرويينصرآباد درشرايطي مناسبتر زندگي ميكردند و در گوشهاي مينشستند و فقط به توليد اثر ميپرداختند. همه ما ميدانيم كه از طريق توليد اثر ادبي نميتوان امرار معاش كرد و در اين شرايط و اوضاع بد فرهنگي پرسش براي من پيش آمده كه جايي به نام بنياد ادبي نخبگان كارش چيست و به چه كسي نخبه ميگويند؟ مگر آقاي زرويي نصرآباد نخبه نبود؟ واقعا اين پرسش هميشه مطرح است كه شاعر، نويسنده و نقاشي كه به درجهاي از نخبگي ميرسد، چه كسي بايد از او دفاع كند؟