• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4246 -
  • ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۲ آذر

گل بگوييم و گل بشنفيم

سيدعلي ميرفتاح

شوخي مي‌كرديم كه كدام درازعمرتريم. مي‌گفتم خدا تو را با اين كت و شلوار و سبيل و وقار ساخته كه مجلس ختم هر يك از رفقايت، دم در بايستي و به سلام و تسليت مردم سر تكان دهي. مي‌گفتم، مي‌خنديدم و مي‌گفتم دو سال از من كوچك‌تري و مجبوري در مرثيه‌ام مبالغه كني و با مهر و كرگدن جمله‌هاي سوزناك بسازي و دل سنگ را آب كني كه «از نگاهش پيدا بود كرگدن‌ها تنها سفر مي‌كنند.» مي‌خوانديم، مي‌نوشتيم، گل مي‌گفتيم و گل مي‌شنفتيم، دنيا را دست مي‌انداختيم، براي صغير و كبير مضمون كوك مي‌كرديم، به همه‌ چيز و همه كس، به خودمان، گاهي حتي به ترك ديوار مي‌خنديديم و ملامت مي‌كشيديم و خوش مي‌بوديم و فرصت درويشي را كه خدا نصيب‌مان كرده بود، قدر مي‌دانستيم. خدا منعم‌مان كرده بود به درويشي و خرسندي. وضع مالي آن جمع كوچكي كه در سايه دلنشين «ملا» گرد هم جمع شده بود حسابي خراب بود. به ابوالفضل مي‌گفتيم ملا، به خاطر اسم مستعار ملانصرالدين در گل‌آقا. گاهي هم صداش مي‌زديم ميرزا. مادر و پدرش ميرزا صدايش مي‌زدند كه انصافا ميرزايي برازنده‌اش بود. آن جمعي كه گرد شمع ميرزا حلقه زده بود آه در بساط نداشت. از دم از اسب افتاده بوديم و حفظ ظاهر مي‌كرديم كه از اصل نيفتيم. نوبت دنيا رسيده بود به جماعتي كه لايتشخص هر من البر. قدر آدم حسابي‌ها را نمي‌شناختند. هنوز هم نمي‌شناسند. يك وقت فكر نكنيد دارم براي آن جمع بي‌مثال پپسي باز مي‌كنم تا به اعتبار آنها براي خودم اعتباركي دست و پا مي‌كنم، نه. من كه عددي نبودم. هنوز هم نيستم. همين‌ كه كنار آدم‌حسابي‌ها نفس مي‌كشيدم، شاكر بودم كه طلبم را از دنيا گرفته‌ام. كامي كه ما از دنيا و مافي‌ها مي‌استانديم در آن ايام، به شوخي مي‌گفتيم كه خانواده سلطنتي پروس و نمسه نستانده‌اند. از ازل تا به ابد فرصت درويشان است و ما خدا را شكر اين معني را به تجربه دريافته بوديم. شايد باورش براي كسي كه از روي ظاهر قضاوت مي‌كند سخت باشد اما ما در حالي كه پشه توي جيب‌مان سه‌قاپ مي‌انداخت، جزو كامرواهاي عالم بوديم و هستيم. يك كتاب از قفسه كتاب‌ها برمي‌داشتيم و شروع مي‌كرديم به خواندن و لذت بردن و آموختن و شب را صبح كردن. تجربه كنيد تا بفهميد سعدي‌خواني چقدر سر كيف‌تان مي‌آورد. ابوالفضل مجموعه‌اي از ذوق و دانايي و نكته‌سنجي بود و هر بيت شعر يا هر جمله اديبانه‌اي كه از بزرگي مي‌خوانديم چنان حالي به حالي مي‌شديم كه گويي پرده از رازهاي عالم برداشته‌ايم. پاي ما در خانه كوچكي در مركز شهر شلوغ بود اما خيالات‌مان در عرش اعلي سير مي‌كرد...

از نك و نال كردن و از سوخته‌كني و دل ديگران را سوزاندن بدم مي‌آيد. اخلاقي نيست به اسم مرثيه‌ و تكريم و برشمردن فضيلت‌هاي رفيقان از دست رفته‌مان، ديگران را ملامت كنم و...

 

با تحريك احساسات، حسابمان را با مسوولان قدرنشناس يا مسوول‌نماهاي بي‌خبر از همه‌جا صاف كنيم. در اينكه قدر ابوالفضل زرويي را نشناختند، شكي نيست، اما قدر كدام شاعر و نقاش و نويسنده و نوازنده را شناخته‌اند كه ابوالفضل دومي‌اش باشد؟ او از تبار همان بزگواراني بود كه در زمان حيات ظاهري بر صدر ننشستند و قدر نديدند. مولانا عبيد هم اگر مديحه نمي‌گفت از پس خرج و مخارج زندگي بر‌نمي‌آمد. بي‌انصافند آنهايي كه حافظ را بابت مدايحش ملامت مي‌كنند. فكر مي‌كنيد اگر مدح فرخ و شاه‌شجاع و حاجي‌قوام را تنگ غزلياتش نمي‌زد وظيفه‌اش مي‌رسيد كه به مصرف گل و نبيذ برساند؟ ديدم و شنيدم كه رفيقي در تكريم ابوالفضل براي مسوولان ناخن‌خشك خط و نشان كشيده كه مرده‌خوري نكنند و خود را صاحب‌عزا جا نزنند. اين حرف البته كه قابل تامل است و از مناسبات نه چندان خوشايند عالم فرهنگ خبر مي‌دهد. اما خوب كه نگاه كنيد، مي‌بينيد كه هنرمندان هوشيار در اين امور متوقف نمي‌شوند و رنج و راحت خود را به عمرو و زيد نسبت نمي‌دهند. اگرچه از بد حادثه در پيچ و خم معاش گرفتارند اما نوشته‌ها و گفته‌ها و فكرهاي‌شان تخته‌بند تن نيستند و مثل باز و عقاب در اطلال بلند به پرواز درمي‌آيند. اتفاقا ابوالفضل زرويي هم وقتي كه دست به قلم مي‌شد، ارتفاعي مي‌گرفت كه همه اين مناسبات نكبت‌آور دنيا تا قوزك پايش هم بالا نمي‌آمد. من بيت‌هاي زيادي را از او در حافظه دارم كه گواهي مي‌دهند او در مقام شاعري چيز ديگر و جاي ديگر را مي‌ديده. مي‌گفت، به همه آنها كه با زمين و زمان دعوا دارند مي‌گفت «ما هر دو شمع مرده از يك پفيم/ بيا كه گل بگيم و گل بشنفيم.» در همين شعر «تقديم به بامعرفت‌هاي عالم» ابيات مناجات‌گونه‌اي به چشم مي‌خورند كه بوي سخن عارفان روشن‌ضمير را مي‌دهند: شب تو بيابون خدا بساط كن/ اونجا بشين با خودت اختلاط كن// دل كه نلرزه جز يه مشت گل نيست/ دلي كه توش غصه نباشه دل نيست... نصف شبي به كوه تكيه كردم/ نشستم و تا صبح گريه كردم// سجل و مدرك نمي‌خواد كه گريه/ دستك و دنبك نمي‌خواد كه گريه... ساعت الان حدود چار و نيمه/ غصه نخور خدا خودش كريمه...

ابوالفضل باسواد بود؛ صاحب قريحه بود؛ به معني واقعي كلمه شاعر بود. چقدر سخت است براي رفيقت فعل ماضي استفاده كني و همه هست را بود بنويسي. عن‌قريب رفقايي هم درباره ما فعل ماضي به كار مي‌برند. مرگ حق است و از آن گريزي نيست. لايمكن‌الفرار من حكومتك. به قول خود ابوالفضل كميسيون مرگ مي‌شه تشكيل/ درو مي‌شن بزرگ‌تراي فاميل... داشتم عرض مي‌كردم كه زرويي اهل فضل بود و در حضورش ياوه و حرف مفت راه نداشت. مي‌نشستيم به خواندن و بحث كردن و گاهي كه معاشران خوش بودند و اقبال‌مان بلند بود طبعش گل مي‌انداخت؛ آب زلال چطور از دل زمين مي‌جوشد و در كوه و كمر راه باز مي‌كند؟ او هم شعر چون شربت عزبش را از ما دريغ نداشت. حتي نامه‌هاي دوستانه را به شعر مي‌نوشت اگر سر حال بود:
به دوريم از خلايق مثل ارواح/ حقير و بختيار و ميرفتاح... از وقتي كه رفيقي زنگ زد و با گريه خبر رفتن ابوالفضل را داد يك لحظه هم نيست كه آن كلمات و خاطرات و خنده‌ها از جلوي چشمم دور شوند. به قول سعيدي سيرجاني آشوب يادها. هر چه مي‌بينم و هر چه مي‌شنوم و هر چه به ضميرم راه مي‌يابد، گوشه‌اي از آن روزگار خوش و آن رفاقت بي‌بديل برايم تداعي مي‌شود. پول نداشتيم، كار هم نداشتيم. مهر تعطيل شده بود، حوزه هنري هم افتاده بود توي يك مسير ديگر. اصلا كشور افتاده بود توي يك مسير ديگر. به قول خودشان قطار كشور ريل عوض كرده بود. براي همين ما بيكار بوديم و بي‌پول. غم و غصه هم داشتيم. بعضي‌اش نگفتني. مع‌ذلك در پناه كتاب و محبت روزهاي تلخ را تبديل به ترحلوا مي‌كرديم و كام‌مان را خوش مي‌كرديم. نه فقط كام‌مان را خوش مي‌كرديم كه بسته به توانايي‌مان كام دوست و غريبه را هم شيرين مي‌كرديم. از سرريز آن جلسات شعرها و قصه‌ها و نوشته‌هايي بيرون آمد كه خدا به سطر سطر و به كلمه كلمه‌شان بركت داد و دلنشينشان كرد. يك زماني هر جا مي‌رفتيم و هر كه را مي‌ديديم داشت با معرفت‌ها را مي‌خواند. يا ستون ابوالفضل را در همشهري يا... دريغ نمي‌خورم. من از آن ايام كوله‌باري فراهم آوردم كه حالا حالاها سرپايم نگه مي‌دارد. به قول شاعر با اينا زمستونو سر مي‌كنم/ با اينا خستگي‌مو درمي‌كنم...

مرگ حق است. هيچ‌وقت به ذهنم خطور نمي‌كرد كه بنشينم و به ياد رفيقم مرثيه بنويسم. بين خودمان باشد، عجيب و غريب دلم مي‌سوزد و فراقش به جانم سنگين مي‌آيد. مرگ دوستان تلنگري هم هست تا به خود بياييم و براي مردن آماده شويم. بانگ الرحيل بلند است و در سن و سال ما شايسته نيست خود را به كوچه علي‌چپ زدن. به‌خصوص كه حالا ديگر آن‌قدر در جهان باقي فاميل و دوست و آشنا داريم كه غربت مرگ رنگ ببازد. در غربت مرگ بيم تنهايي نيست/ ياران عزيز آن طرف بيشترند. چه بسا، در سايه مغفرت الهي در غرفه‌اي از غرفه‌هاي كرم خدا دوباره دور هم جمع شويم و گل بگوييم و گل بشنفيم.‌ اللهم‌ارزقنا.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون