هاري كونزرو
ترجمه: فاطمه رحماني
گروه هنر و ادبيات: جايزه نوبل ادبيات امسال به لاسلو كراسناهوركايي، نويسنده مجارستاني رسيد. او كه 10 سال پيش برنده جايزه جهاني منبوكر شد، نويسنده صاحبسبكي است كه او را با نامآوراني همچون فرانتس كافكا و ساموئل بكت مقايسه كردهاند. شهرت جهاني كراسناهوركايي از 40 سال پيش آغاز شد. زماني كه رمان «تانگوي شيطان» را منتشر كرد. 13 سال پيش اين رمان به انگليسي ترجمه و منتشر شد. گرچه پيش از آن و در سال 1994 بلاتار، فيلمساز مجارستاني، فيلمي بيش از هفت ساعته با اقتباس از اين رمان ساخت.
آنچه ميخوانيد، گفتوگوي هاري كونزرو با لاسلو كراسناهوركايي است. كونزرو، رماننويس و روزنامهنگار شهير بريتانيايي و نويسنده هفت رمان است كه با نشريات ادبي و بخش ادبي مجلات مختلف انگليسي زبان، عمدتا در امريكا همكاري دارد. از گفتوگوي او با كراسناهوركايي كمتر از يك سال ميگذرد؛ از فوريه 2025 كه هيچ كس نميدانست نوبل بعدي ادبيات از آن اين نويسنده مجارستاني خواهد بود.
آخرين باري كه لاسلو كراسناهوركايي را ديدم، بسيار با اشتياق با من روبهرو شد. در يك گالري هنري در مقابل تماشاگران صحبت ميكرديم و او داشت در مورد سبك نثرش حرف ميزد و آشكارا و بيكموكاست آن را «نثر منحصر به فرد» ميدانست. نكته بلاغي را بيان ميكرد و وقت حرف زدن، حس خوبي داشت.
كراسناهوركايي، نويسنده داستانهاي خارقالعادهاي است و اين، او را به يكي از برجستهترين نويسندگان مجارستان تبديل كرده است. از سالياني پيشتر تاكنون (فوريه 2025) از او به عنوان يكي از بختهاي دريافت جايزه نوبل ادبيات نام ميبرند. همكاريهاي او با بلاتار، فيلمساز مجارستاني، فضاي اندوهبار و هستيشناسانه و كاوشگرانه آثار اوليه او را به مخاطبان سينما در سراسر جهان منتقل كرد. جملات بلند و تودرتويي كه به نظر ميرسد انعطافپذيري بيحد و حصري دارند، از ويژگيهاي نثر و روايت كراسناهوركايي است. نثري در پيوند با درونمايه آثار او كه دامنهاي به وسعت و پيچيدگي تفكرات فلسفي او دارند و گاه به بياني همراه با طنزي به قاعده زميني تغيير جهت ميدهند. به نظر كراسناهوركايي، تجربياتي مانند عشق را -به ويژه عشقي كه بيان آن مستلزم صرف زمان و به خرج دادن شجاعت است- نميتوان در عبارات كوتاه گنجاند. او جايي گفته است كه «نقطه پايان متعلق به خداست» و [در عين حال] جريان نوشتههاي او انسانگرايي عميقي دارد.
اين درونبودگي تكهتكهشده را نبايد با پاي «جريان سيال ذهن» به آن معناي متعارفش كه در مدرنيسم ادبي درك كردهايم، بگذاريم. اين تكهتكهشدگي به هيچرو «قديمي» نيست، بلكه نوعي كنجكاوي فراگير است درباره جهان كه خواننده را با جريان خود همراه ميكند.
كراسناهوركايي در سال ۱۹۵۴ در مجارستان متولد شد. اوايل دوران حرفهاي او با ناتوانياش در سفر مشخص ميشد و رمانهايش، مانند «تانگوي شيطان» و «ماليخولياي مقاومت» حس خفگي تقريبا تحملناپديري را منتقل ميكنند. پس از سقوط پرده آهنين، او سبكي يافت كه خود را در آثاري مانند «سيوبو، آنجا در پايين» بيان كرد كه عميقا با هنر و فلسفه آسيايي، بهويژه بوديسم، درگير ميشود. رمان ديگر او «هرشت ۰۷۷۶۹» باخ را در مقابل نئونازيسم آلماني قرار ميدهد. داستاني كه او به تازگي در «ييل ريويو» با عنوان «فرشتهاي برفراز ما گذشت» منتشر كرده است، سنگرهاي گلآلود جنگ در اوكراين را با وعدههاي وهمآلود جهاني شدن فناوري در تضاد قرار ميدهد. چند ماه پيش، در همان هفتهاي كه مراسم تحليف دونالد ترامپ برگزار شد، با لاسلو كراسناهوركايي گفتوگو كردم. گفتوگويي كه از طريق پست الكترونيك ميسر شد و حالا ويرايش جديد و طولانيتري از آن را ميخوانيد.
داستان شما «فرشتهاي برفراز ما گذشت» در اوكراين اتفاق ميافتد. جنگ در اوكراين براي شما چه معنايي دارد؟ شنيدن ديدگاه شما در مورد اين درگيري، به عنوان يك اروپايي، يك مجارستاني و كسي كه مدتها در آلمان زندگي كرده، براي ما جالب و خواندني خواهد بود.
اينكه جنگ جهاني اول دارد تكرار ميشود؟ نظر من چيست؟ راستش اين وضع مرا وحشتزده ميكند. مجارستان همسايه اوكراين است و رژيم ويكتور اوربان، موضعي بيسابقه در ارتباط با مساله [جنگ اوكراين] در اين دوره اتخاذ كرده است. طوري كه ميتوان گفت [چنين موضعي] تقريبا در تاريخ مجارستان بينظير است. بخشي به اين دليل كه تاكنون هميشه ما بوديم كه مورد حمله قرار ميگرفتيم و بازنده ميشديم. دليل ديگر اين است كه اين واكنش [از سوي دولت مجارستان] غير منتظره بوده، چون هرگز نميتوانستم تصور كنم كه رهبري سياسي مجارستان در اين مورد از به اصطلاح «بيطرفي» حرف بزند!
چطور؟ يعني فكر ميكرديد مجارستان موضعگيري شفافي داشته باشد؟
آخر يك كشور چطور ميتواند بيطرف باشد وقتي روسها به همسايهاش حمله ميكنند؟ و مگر نميبينيم كه نزديك به سه سال است دارند اوكراينيها را ميكشند؟ يعني چه كه «اين يك مساله داخلي اسلاوهاست»؟! اين را نخستوزير مجارستان ميگويد. كشته شدن آدمها در همسايگي يك كشور چطور ميتواند تنها يك مساله داخلي همان كشور باشد وقتي كه ميبينيم انسانها دارند كشته ميشوند؟ و عجيبتر اينكه اين را نه هر كسي كه مقامي در سطح نخستوزير يك كشور ميگويد! كدام كشور؟ مجارستان. كشوري كه در طول تاريخ مدام مورد حمله قرار گرفته است. از جمله، توسط روسها و اين روسها، همان روسهاي سابق هستند.
چرا؟ فكر ميكنيد چرا مجارستان ترجيح داده در اين مورد اعلام بيطرفي كند؟
موضعگيري رژيم مجارستان را بايد به عنوان يك مورد روانپزشكي ديد. يك محاسبه غيرانساني پشت آن وجود دارد. محاسبهاي با اين استدلال كه مثلا «اگرچه آنها دخترم را كشتهاند، اما ترجيح ميدهم با كشته شدن او كنار بيايم تا به مادرم آسيب نزنند.» در حالي كه روشن است آنها به مادر او هم آسيب خواهند زد. او را هم خواهند كشت. درك اين موضوع چندان سخت نيست.
«فرشتهاي بر فرازما گذشت» موقعيت دو مرد در حال مرگ را در يك سنگر روايت ميكند كه يكي از آنها دارد يكجور افسانه را درباره شگفتيهاي جهاني شدن براي ديگري تعريف ميكند. اين افسانه در آن موقعيت كه دو مرد در حال مرگ هستند، با واقعيتِ پيش روي آنها تقابلي ميسازد كه در نوع خود بسيار تند و تيز است. به نظر ميرسد اين تقابل، كاركرد مهمي دارد و آن، اين است كه لحنِ خوشبينانه و برآمده از درونمايه تكنولوژيك داستان درباره دنياي شتابان را خنثي ميكند. دوست دارم درباره اين تقابل بيشتر توضيح بدهيد و بگوييد كه چرا اين دو عنصر را در كنار هم قرار داديد؟
يك جنگ فرساينده در برابر چشمانم جريان دارد. جنگي كه با همه كثيفياش دنيا دارد به آن عادت ميكند. من نميتوانم به آن عادت كنم. من از پذيرش اينكه انسانها، انسانهاي ديگر را ميكشند، ناتوانم. شايد من يك مورد روانپزشكي باشم. همه اينها در حالي اتفاق ميافتد كه در فضاي ديجيتال، چشماندازي از آينده وعده ميدهد كه پيشرفت تكنولوژي، همين پيشرفت سريع و ترسناك، به زودي دنياي جديد و زيبايي براي ما خواهد آورد. اين يك ديوانگي كامل است. در حالي كه يك جنگ اساسا مربوط به قرن بيست و يكم در جريان است، يك نفر دارد از اين حرف ميزند كه ما به زودي به مريخ خواهيم رفت. اميدوارم پوتين و هوادارانش اولين مسافران آن باشند.
راوي داستان شما اصرار دارد بگويد «او يك تحليلگر آينده نبود، بلكه يك تحليلگر روندها، دادهها و واقعيتها بود.» او با سطح «كيهاني» و سطح «روانشناختي» فردي راحت نيست و سطح اجتماعي را ترجيح ميدهد. آيا شناخت «آينده» چيزي روحاني يا متافيزيكي است و فراتر از اين نوع شناخت تجربي و «مبتني بر داده»؟
اين يك سوال ناراحتكننده است. در اين اثر، رويدادها در يك زمينه كلي خود را آشكار نميكنند؛ بلكه يك مرد زخمي سعي دارد مرد ديگري را كه بهطور مرگباري زخمي شده، در يك سنگر با صحبت كردن درباره اميد، درباره يك دنياي جديد و زيبا كه در آن همهچيز متفاوت و فوقالعاده خواهد بود، زنده نگه دارد. يك غريزه اساسي انساني او را وادار ميكند تا به ديگري تسلي بدهد. آنها هيچ اميد ديگري ندارند و حتي كسي هم كه داستان جهان ديجيتال آينده را تعريف ميكند، ميداند كه فقط براي كش دادن زمان است كه دارد صحبت ميكند، به اين اميد كه شايد همردههايشان براي نجات آنها برگردند. حتي با اينكه ميداند، همانطور كه آن ديگري نيز ميداند كه در وضعيت كنوني آنها اين امر غيرممكن است. پس نه، اين سخنراني بُعد روحاني يا متافيزيكي ندارد؛ در واقع، بهشدت كاربردي است: زنده نگه داشتن مرد شديدتر زخميشده از طريق القاي اميد، اميدي حتي بيهوده.
اين فضاسازي - ساختن خط مقدم و سنگرها و... در يك جنگ بيرحم- به نحوي در نوشتههاي شما آشناست. ميدانم كه توصيف سانتاگ از شما به عنوان «استاد آخرالزمان» همچنان دنبالتان ميكند، اما اگر نوشتههاي شما درباره تجربه آخرالزمان است، به نظر نميرسد كه يك رويداد ناگهاني باشد، بلكه چيزي كند و فرسايشي است. رابطه ما با آينده چيست؟ آيا اينها نشانههاي پايان است؟ يا اينكه ما داريم در دوره پس از يك رويداد آخرالزماني زندگي ميكنيم؟
آخرالزمان يك رويداد واحد نيست، همانطور كه پيشگويي عهد جديد ما را از داوري نهايي باز ميدارد. آخرالزمان يك فرآيند است كه براي مدتي بسيار طولاني در جريان بوده و براي مدتي بسيار طولاني ادامه خواهد داشت. آخرالزمان اكنون است. آخرالزمان يك داوري مستمر است. ما فقط ميتوانيم خودمان را با آينده فريب دهيم؛ اميد هميشه به آينده تعلق دارد و آينده هرگز نميرسد. هميشه در شرف آمدن است. فقط آنچه اكنون وجود دارد، هست. ما چيزي درباره گذشته نميدانيم، زيرا آنچه به عنوان گذشته در نظر ميگيريم، فقط يك داستان درباره گذشته است. در واقعيت، حال نيز فقط يك داستان است. اين داستان هم گذشته و هم آيندهاي را كه هرگز نخواهد آمد، در خود دارد، اما دستكم آنچه ما به عنوان زمان حال در آن زندگي ميكنيم، وجود دارد و فقط همان است كه وجود دارد. جهنم و بهشت هر دو روي زمين و اكنون اينجا هستند. ما مجبور نيستيم منتظر آنها بمانيم. با اين حال، ما اين كار را ميكنيم و با نمرهاي كه از اميد ميگيريم، به خودمان تسلي ميدهيم.
شما درباره هنر زياد نوشتهايد. به ويژه در «سيبو آن پايين» اين درونمايه بيشتر مشهود است. نقش هنر در آينده چيست؟ در تصور كردن آن يا به وجود آوردنش؟ آيا چيزي رهاييبخش يا نجاتدهنده در مورد هنر وجود دارد؟
هنر پاسخ فوقالعاده بشريت به حس گمگشتگي است كه سرنوشت ماست. زيبايي وجود دارد اما آن سوي مرزي كه ما ناگزيريم اين طرفش توقف كنيم. ما نميتوانيم از آن مرز فراتر برويم تا زيبايي را درك يا لمسش كنيم. فقط ميتوانيم از اين مرز به آن خيره شويم و تاييد كنيم كه بله، واقعا چيزي آن بيرون در دوردستها وجود دارد كه زيبايي است. زيبايي يك ساختار است، يك آفرينش پيچيده است از اميد و نظمي برتر.
قبلا در گفتوگويي ديگر، در مورد نحوه به وجود آمدن شخصيتهاي داستاني كه از سوي نويسندگان به متن احضار و ماندگار ميشوند، صحبت كرديد. در يك گفتوگو با پاريس ريويو گفتيد :«هر شخصيت در به اصطلاح داستان جاودان، از طريق انسانهاي معمولي آمده است. اين يك روند پنهان است و من به تمامي اطمينان دارم كه درست است.» ممكن است در اين باره بيشتر توضيح بدهيد؟
فقط انسان معمولي وجود دارد و او مقدس است.