خبري نيست
محسن آزموده
«انگار بازي تمام شده.»
« خيلي وقت است. ربطي به حالا و اينجا ندارد.»
همه رفتهاند. شهربازي خالي است. نشاني از بچهها و بزرگترها نيست، هيچ كس نيست، حتي متصدي اسباببازيهاي غولپيكر يا آنها كه بليت ميفروشند. نگهباني هم نيست. شب نيست، روز هم نيست، اصلا معلوم نيست چه ساعتي از شبانهروز است، شايد ساعت گرگ و ميش است، آسمان تيره و تار است، شايد هم سرخ و آبي، سرخابي.
همه جا سوت و كور است، هيچ هياهو و همهمهاي به گوش نميرسد، سكوت محض و مطلق.
« نيست شدهاند، دود شدهاند و به آسمان رفتهاند، يا آب شدهاند و به زمين فروشدهاند.» «نه بابا، جو نده، احتمالا تعطيل است، به خاطر آلودگي هوا يا قطعي برق يا خشكسالي. مشكل آب هم هست، نديدي استخر خالي است؟»
«شايد هم به خاطر شيوع گونه جديد آنفلوآنزاست، ميگويند بدجور از پا مياندازد.»
«فكر نكنم. اصلا اينجا متروكه است. خوب دقت كن. ببين زير چرخ و فلك چه علفهايي سبز شده. اينها كار امروز و ديروز نيست. به نظرم اينجا سالهاست به حال خودش رها شده.»
«باشه بابا، اصلا هر چي، بيا يك دست بزنيم، يك بار، يك دور، هنوز هوا كاملا تاريك نشده، هنوز وقت داريم، خوش ميگذرد، قول ميدهم.»
«باشه، حالا كه اصرار ميكني، باشه، فقط به شرط اينكه دست آخر باشد.»
«دست آخر» شروع ميشود.
«دست آخر» عنوان نمايشگاه سولماز حشمتي است كه از 7 آذر در گالري يافته شروع شده و احتمالا، اگر اتفاقي نيفتد كه انشاءالله نميافتد، تا 21 آذر ادامه دارد.
«مگر قرار است اتفاقي بيفتد؟»
«چه اتفاقي؟»
«تو گفتي انشاءالله نميافتد!»
«خب نميافتد ديگر، نگران نباش، مگر قبلا اتفاقي افتاده؟»
«چه ميدانم، نه، چه اتفاقي؟ مثلا چي؟»
«هر چي، زلزله، يا سيل، يا بارش باران اسيدي، يا جنگ...»
«نه بابا، بچه نشو! كدام زلزله، جنگ كجا بود، همين طوري هم باران نميآيد، چه برسد به احتمال باران اسيدي! بازيت رو شروع كن.»
همهچيز آماده دست آخر است. سرسرهها و چرخ و فلكها و زمين بازي و ديوار مرگ منتظر قدوم مبارك شماست.
«گفتي مرگ؟ كدوم مرگ؟ تو كه گفتي خطري نيست، جاي نگراني نيست!»
«نترس بابا، اسمش ديوار مرگ است. يك حركت نمايشي است در سولهاي به شكل استوانه چوبي در شهر بازيها كه در داخل آن رانندههاي موتورسيكلت يا اتومبيل روي ديوار نمايش اجرا ميكنند. ربطي به مرگ واقعي ندارد.»
بله، همهچيز كاملا بدون خطر است، خطري نيست، خبري نيست. همهچيز امن و امان است. دست آخر شروع شده است.