سانتيمانتاليسم آبكي و نسخهشناس نادرهكار
پيمان طالبي
زماني كه كتابم درباره زندگي سعيد نفيسي (سعيد نفيسي به هشت روايت، تهران: ققنوس، 1403) منتشر شد، خبرنگاري تماس گرفته بود تا گفتوگويي بكنيم. در اثناي آن سوالات غالبا تكراري در تمامي مصاحبههاي اينچنيني، يك سوال تكراري ديگر پرسيده شد كه اتفاقا منتظرش بودم. خبرنگار گفت: «كدام جنبه زندگي نفيسي براي شما جالبتر از ساير جنبههايش بوده است؟» خاطرم هست كه جواب مهمي (به زعم خودم) دادم اما در پيادهسازي مطلب، آن جواب كوبنده حيف شد. شايد هم اصلا كوبنده نبود. نميدانم اما اگر من جاي آن خانم بودم، يحتمل تيتر گفتوگويم را از همينجا برميداشتم.
نقل شده كه زماني وضعيت خانه و زندگي سعيد نفيسي با همسرش، در ميان حجم عظيم و هراسانگيز كتابهاي كتابخانه شخصي استاد به گونهاي بوده كه فرزندان آن خانه براي رفتوآمد در آن مجبور بودند از روي كتابها ليلي كنند. دانستن اينكه نفيسي 48 هزار جلد كتاب و سند در آرشيو شخصياش داشته يا اينكه به شهادت همسرش مهمترين زمينه استفاده از پول را در خريد كتاب ميديده، براي جوان امروزي كه وام ميگيرد تا آيفون 17 بخرد، جالب و بامزه است (متاسفانه بيشتر هم بامزه). آنهايي كه اين يافتهها از زندگي انسانهاي بزرگ را نقل ميكنند، غالبا گزارههاي اينچنيني را با مقاديري «وجد»، «ستايش»، «تمنا» و كمي تا قسمتي «لبخند» به زبان ميآورند.
به تازگي علي دهباشي در مراسمي درباره ايرج افشار و يار غارش منوچهر ستوده، خاطرهاي نقل كرده از دوراني كه همسر آقاي ستوده، پسرش مازيار را حامله بوده. خاطره ميگويد كه ستوده به مدت دو، سه ماه زن و فرزند در شرف ولادت را سپرده به امان خدا و با ايرج افشار رفته سفر. از همان سفرهاي متداولي كه افشار و ستوده - گاه با همراهي احمد اقتداري يا ديگران - به گوشه و كنار ايران ميكردند و در آنها به بررسي جغرافياي تاريخي مناطق مختلف ميپرداختند. سفر تمام ميشود و ستوده برميگردد خانه و در حالي كه داشته از كولهپشتياش فلان گياه كوهي و بهمان خاك كويري را درميآورده صداي ونگ ونگ بچهاي را در خانه ميشنود. يكهو رو ميكند به همسرش كه «اين ديگر صداي كيست؟» خانمِ خانه هم ميگويد كجاي كاري كه من زاييدهام.
من تا اينجاي قضيه مشكل خاصي ندارم. هرچه هست بر سر ادامه ماجرا در ذهن شنونده يا خواننده چنين خاطرهاي است. حضار آن برنامه كه اين خاطره در آن تعريف شد، بعد از طنينانداز شدن جمله «من زاييدهام» ميزنند زير خنده. اين خنده از سر چيست؟ تعجب، تشويق، تحسين، ديگر چه؟ سوال اين است كه كدام يك از بانوان محترمه حاضر در برنامه مذكور - كه چون از چنين برنامهاي سردرآوردهاند احتمالا درصدي از فرهيختگي را با خودشان همراه دارند! - راضي ميشوند كه شوهرشان به معناي حقيقي كلمه «سرِ زا» پا شود برود به سفر (در بيان آن خانمها، بخوانيد: يللي تللي) و دو ماه ديگر برگردد و چنان اين سفر از زمان و مكان فارغش كرده باشد كه وقتي برميگردد بچهاش را نشناسد؟ كدام بچهاي در روز و روزگار ما حاضر است براي برداشتن حوله و رفتن به حمام، از روي نسخ خطي انبار شده روي هم ليلي كند و بعد از بازگشت از حمام نيز حواسش باشد كه كف پايش كامل خشك شده باشد تا آن نسخههاي ارجمند را به چخ ندهد؟! بله، صداي فريادهاي پدر آدم لزوما نبايد به علت روشن ماندن كولر خانه در يك شبانهروز باشد!
اينكه مهمترين استفاده يك فرد عيالوار از پول، در خريدن كتاب باشد، به اين معناست كه بسياري مصارف ديگر كه خودش يا خانوادهاش دارند، به هيچ جايش نيست. «من هرچه پول دارم كتاب ميخرم» جمله زيبايي است، روشنفكرمآبانه هم هست، اما «شام چه بخوريم؟» را چه بايد كرد؟
در دفترچه روزنوشتهاي ايرج افشار (كه فصلي در كتاب «اين دفتر بيمعني» را تشكيل ميدهد) چيزي كه بيش از همه به چشم ميآيد، اشتغال دايمي او به امور فكري و فرهنگي است: صبح زود بيدار شدم روي «عالمآراي شاه طهماسب» كار كردم، بعدش رفتم مركز دايرهالمعارف، بعد با پژمان و افشين (دوتا از شاگردانش) درباره خاطرات فروغي بحث كرديم، شب هم قرار است يوهانس دوبروين كه تازه از برلين آمده، بيايد خانهمان. من نميدانم اين وسط، خانه و زن و زندگياي هم در جريان بوده و استاد - چون آن مسائل اهميت آموزشي و علمي نداشته - از بيان آنها خودداري كرده يا مثل بسياري از اساتيد بزرگ فرهنگ و ادب فارسي، چندان التفاتي به امور جاري زندگي نداشته. فضولي نميكنم، اين ماجرا چندان به من و اين يادداشت مربوط نيست، نكتهاي كه ميخواهم بر آن انگشت بگذارم دقيقا همين وجوه عادي و روزمره زندگي است كه انگار به طور كلي از زندگي بزرگان حذف شده است و ما امروز حواسمان بهشان نيست و لذا با نوعي سانتيمانتاليسم آبكي از روي آنها ميپريم و ناديدهاش ميگيريم.
پسر ايرج افشار يا همسر سعيد نفيسي بودن زيباست، اما آسان نيست؛ خودشان بودن كه هيچ. اگر قرار باشد پدرتان در اوج بيماري و در بيمارستاني در دل فرنگ هم پي در پي از شما پيگيري مطلب تازهاش در شماره جديد مجله بخارا را بكند، اگر قرار باشد در بستر بيماري هم برگههاي تازه رسيده از چاپخانه را غلطگيري كند و به سلامتياش التفاتي نداشته باشد، آن وقت بايد ديد چقدر شوق «ايرج افشار شدن» يا حداقل پسرش شدن در وجودتان هست. از همين ايرج افشار كه در 85 سالگي از دنيا رفت، 300 كتاب و 3 هزار مقاله به جا مانده. اگر حساب كنيم كه افشار از يك سالگياش كتاب و مقاله مينوشته (امر محال) يعني به طور متوسط استاد سالي 3 و نيم كتاب و 35 مقاله نوشته است. 35 مقاله و آن «نيم» كتابها كه گفتم مال شما، اگر قرار باشد شما سالي 3 كتاب بنويسيد و چاپ كنيد، چه از زندگي شخصي و مشترك و ساير زندگيهايتان به جا ميماند؟ اين است كار فرهنگي. با نيمبند بودن و پارهوقت بودن درنميآيد. وقتش شده آن پنبه «درست را بخوان، كنارش نويسندگي را هم ادامه بده» را از گوشتان دربياوريد. اين حرف كه زدم را در رئاليتيشوها و ريلهاي خوشرنگ و لعاب اينستاگرامي بهتان نميگويند. يك كلام ختم كلام: اين نسل، پوستشان كنده شد تا اسمشان امروز اين طور به «ستايش» به جا بماند. گر مرد رهي ميان خون بايد رفت. اگر نيستي اينجا زمين بازي تو نيست. جاودانه باد نام ايرج افشار كه امروز 100 ساله شد.
روزنامهنگار