سرزمين آبادي كه بهروز بهزادي ميخوانندش...
مهدي بيك اوغلي
هر كس موهبتي دارد و موهبت بهروز بهزادي، بدون هيچ ترديدي؛ «كلمه» است. چهرهاي كه مانند استادكار كوزهگري ميتواند گِل سوژههاي مختلف را روي چرخ سفالگري انديشهاش بنشاند و با كلمه، تصويري بكر و نو، بيرون بكشد. ميگويند ميكل آنجلو وقتي با يك تكه سنگ روبه رو ميشد، تصوير نهايي مجسمه مورد نظرش را در بطن آن سنگ خارا ميديد و بعد به جان سوژه (Subject) مي افتاد. شيوه كار دكتر بهزادي هم همينگونه است. در بطن سوژهها، تيتر و معاني را ميبيند و آنها را بيرون ميكشد. از آنجا كه سعدي عليه الرحمه گفته:« قدر عافيت را كسي داند كه به مصيبت و كمبودي دچار شده باشد» قدر سردبير و استادي در حد و حدود بهروز بهزادي را روزنامهنگاراني بهتر درك خواهند كرد كه صابون سردبيران كارنابلد و اعصاب خرد كن و از دماغ فيل افتاده به تنشان خورده باشد و از برهوتي خشك و بدون ايده به سرزمين آباد و سبز همكاري با دكتر بهزادي رسيده باشند . چهرهاي كه قادر است، بهترين هر روزنامهنگاري را از درونش بيرون بكشد و در معرض ديد مخاطب قرار دهد. همواره آماده شنيدن ايدههاي نو و گزارشهاي بكر است و هميشه خدا نكتهاي نو در چنتهاش دارد. خطوط قرمز ترسيمياش ادب است و احترام و كار حرفهاي. چهرهاي كه هر روز مانند خورشيدي كه از شرق طلوع ميكند و در غروب غربت به شب ميرسد، بر مركبش مينشيند و مسيري طولاني را از شرق پايتخت طي ميكند تا به تحريريهاش در غرب تهران برسد و بعد پشت ميز كارش روبه روي بچههايي بنشيند كه مانند فرزندانش آنها را دوست دارد و باز هم روز از نو و روزنامهاي از نو كه تلاش ميكند پژواك صداي بيصدايان باشد. اين روايت ماست با مردي براي تمام فصول روزنامهنگاري اين سرزمين؛ مردي كه ايران و روزنامهنگاري را بيشتر از هر چيز ديگري در اين جهان دوست دارد. سرزمين آبادي كه بهروز بهزادي ميخوانندش... .