آقاي سردبير، سايهتان مستدام
غزل حضرتي
من روزنامهنگاري را از سالهاي دور آغاز كردم، سالهايي كه روزنامه اعتماد تازه متولد شده بود. جوان بودم و دانشجو. وقتي براي ورود به عرصه رسانه پا به تحريريه گذاشتم، فضاي آنجا ميخكوبم كرد. زندگي در آنجا به شكل پرهيجاني جريان داشت. همه دنبال رساندن خبر در كمترين زمان ممكن بودند. خبرنگاران بعدازظهر از حوزههاي خبري با دست پر ميرسيدند روزنامه و شروع ميكردند به نوشتن روي كاغذهاي كاهي. آن روزها دكتر بهزادي سردبير روزنامه بود و من كارآموزي تازهكار كه آمده بودم سردربياورم از روزنامهنگاري. خيلي زود شيفتهاش شدم و به پيشنهاد دكتر، در گروه حادثه مشغول به كارآموزي شدم. او به من توصيه كرده بود براي شروع به سرويس حادثه برو كه يكجورهايي سرويس مادر تلقي ميشود در روزنامهنگاري. دبيرمان آقاي بلوري بود كه برايش عمر طولاني ميخواهم. مرجان بود و من و يكي، دو نفر ديگر. مرجان به من خيلي چيزها ياد داد. او هم جوان بود ولي قبلترها پا به اين عرصه گذاشته بود و من سعي داشتم تا جايي كه ميتوانم از او بياموزم. جسور بود و مطمئن. آقاي بلوري هم كه منبع مهرباني و آرامش بود. بعدازظهرها از دادگاه ميآمدم و هرچه داشتم رو ميكردم. او هم ميگفت حالا بنويسشان. با كمك مرجان ياد گرفتم خبر تنظيم كنم و در مرحله بعد گزارش بنويسم. همه آن چند ماهي كه من آنجا كارآموز بودم تا سال ۸۵ كه باز به گروه حادثه برگشتم تا سال ۸۹ كه دكتر بهزادي از من خواست به تيم تحريريه روزنامه ملتما بپيوندم و در گروه حادثه با آقاي ابراهيمي كار كنم، تا خرداد ۹۰ كه اعتماد رفع توقيف شد و برگشتيم به آن، تا امروز يك ويژگي مشترك در دكتر بهزادي بهجا مانده و آن سعه صدر و گشايش رويش است. ما هرگز فريادش را در تحريريه نشنيديم، هرگز نديديم با تندي با كسي برخورد كند، هميشه در اتاقش باز است و وقتي ميرويم پيشش كه مسالهاي را مطرح كنيم مواجه ميشويم كه «بشين بابا جان، چرا وايسادي. حالا حرفت رو بزن.»
او در همه اين سالها براي اعتماد، پدري دلسوز بود و همراه. سال گذشته كه بيمار شد، دل همهمان ريخت. پيگير بوديم كه جراحي چه شد، كي برميگردد به تحريريه. وقتي بعد از يكماه و اندي، با تني رنجور به تحريريه آمد، همه به شوق دورش را گرفتيم. رنگ و رويش پريده بود، بغض بود در گلويش. اما وقتي بعد از يك ساعت خداحافظي كرد، خنده برگشته بود روي لبانش. ميگفت به زودي برميگردم و برگشت. شايد تحريريه خانه اولش باشد تا خانه دوم بس كه روزها و سالهاي زيادي از عمرش را در آن زيسته. او كسي است كه بين ما تنبلها هيچوقت از تعطيل شدنهاي دولتي خوشحال نميشود، هميشه با عتاب ميگويد خبرنگار تعطيلي نميشناسد. او هميشه دنبال پروراندن خبرنگار از بچههايي است كه شوق و ذوق خبرنگاري دارند و چه خوب اين كار را بلد است. عمرش دراز باد، تنش سلامت و سايهاش مستدام كه ما حالاحالاها به بودنش و كار كردنش احتياج داريم.