• 1404 پنج‌شنبه 16 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6111 -
  • 1404 پنج‌شنبه 16 مرداد

حرف‌هاي يك خبرنگار

زهرا مشتاق

با اينكه كلا، در تمام عمر، ز گهواره تا گور دانش بجوي بوده‌ام، اما هر جا پرسيده‌اند حرفه، با تبختر و افتخار گفته‌ام خبرنگار. حرفه‌اي تمام وقت، كم‌نظير كه با هيچ چيز، حداقل من، عوضش نخواهم كرد. فضايي وسيع براي آگاهي از مهم‌ترين چيزها، فرصت سفر و معاشرت با آدم‌ها در جايگاه‌هاي متفاوت. تجربه‌اي كه در اين ۳۳ سال از روزنامه‌نگاري آموخته‌ام، بهايش تمام زندگي‌ام بوده است. يادم هست روزي آقاي كيارستمي گفتند حتي وقتي سلام و احوالپرسي هم مي‌كني، انگار داري مصاحبه مي‌كني. خيلي جوان و كم تجربه بودم كه وارد اين حرفه شدم. خبرنگار حوزه فرهنگ و سينما بودم و همزمان در چند نشريه كار مي‌كردم. ديدن چهره‌هاي مشهور، نشست و برخاست و گفت‌وگوي با آنان، برايم بي‌نهايت خوشايند بود. اما رفته رفته متوجه شدم، اين مناسبات سمت ديگري هم دارد. نزاع‌هاي پنهان و آشكار، رقابت و حسادت و يك عالمه چيزهاي ديگر. شايد اگر كليد طلايي آقاي كيارستمي نبود، من توان هضم چنين فضايي را نداشتم. من از او آموختم كه مثلا كسي ممكن است خواننده درجه يكي باشد، اما خسيس است. ديگري هنرپيشه پرآوازه‌اي است، اما زيرآب ديگران را مي‌زند. فلاني كارگردان كم نظيري است، ولي اخلاق ندارد. من ياد گرفتم كه بين آدم‌ها و شغل‌هايشان فاصله بگذارم. هنرمند بودن، لزوما به معناي كامل بودن يا بي‌نقص بودن نيست. هنرمند بودن، به تنهايي معنايش الگو بودن نيست. اين را فهميدم كه زندگي در فضاي شهرت، نيازمند ظرفيت‌هايي است كه خاستگاهش، پيشينه تربيتي و شخصيتي آن فرد است. با همين كليد پيش رفتم و در اين حرفه، بي‌اغراق و بي‌وقفه از تمام آنهايي كه درباره‌شان چيزي نوشته‌ام، آموخته‌ام. فرآيندي دوسويه ميان سوژه و نويسنده اثر.  سال‌ها قبل يك دفتر كوچك ۲۰۰ برگي داشتم كه شماره هر كسي كه فكرش را بكنيد، در آن وجود داشت. فريدون جيراني اسمش را گذاشته بود دايره‌المعارف. مي‌گفت مشتاق اين دفترچه را پنج ميليون هم قيمت بگذاري، مي‌خرند. آن موقع پنج ميليون تومان پول زيادي بود. 

كساني بودند كه در صفحات آن براي يادگاري جملاتي نوشته بودند. مثلا ابراهيم نبوي و اسد امرايي.  در روزنامه آزاد كه بودم، يك گروه گزارش معركه داشتيم كه دبيرش ژيلا بني‌يعقوب بود. من، آسيه اميني، بهمن احمدي‌امويي و مريم خرسند، خبرنگاران گروه گزارش بوديم و مدام گزارش‌هاي اجتماعي مهم مي‌نوشتيم. وقتي سعيد امامي كشته شد، خبرنگاري كه خودش را دختر سعيد امامي جا زد و نشاني قبر او را به دست آورد، من بودم. آدرس قبر سعيد امامي تيتر يك روزنامه شد. گزارشي كه با دو اسم مستعار نوشته شد و فردايش ريختند روزنامه و من خودم را در روستاهاي شمال گم و گور كردم تا آب‌ها از آسياب بيفتد.  وقتي در جشنواره فيلم كودك و نوجوان اصفهان، انصار حزب‌الله به هنرمندان حمله كردند، خبرنگاري بودم كه با كاوه كه رييس تندروي انصار حزب‌الله اصفهان بود، مصاحبه كردم. با زحمت بسيار و نامه‌نگاري‌هاي فراوان، مدتي به زندان اوين مي‌رفتم و با زناني كه جرايم سنگيني چون قتل و سرقت‌هاي مسلحانه مرتكب شده بودند، گفت‌وگو كرده و گزارش نوشتم. دوستي من با زنده‌ياد شهلا جاهد از همانجا شروع شد. وقت‌هاي زيادي مي‌شد، مرا در غسالخانه بهشت زهرا پيدا كرد، در حالي كه زنان غسال در حال شست‌وشوي مردگان بودند و من در حال نوشتن گزارش درباره آنها. در ناآرامي‌هاي كوي دانشگاه، ميان اين گرداب هولناك از دانشجويان بي‌پناه نوشتم و حتي مي‌ايستادم و روزنامه پخش مي‌كردم. سال‌هاي زيادي از عمرم را به روستاهاي دور، بسيار دور و صعب‌العبور سفر كرده‌ام و از فقر روستاييان نوشته‌ام. من با چشم‌هاي خود ديدم كه مردم روستاي حسين‌آباد دامداري در استان كرمان، نان و يونجه مي‌خوردند. من در جهنم شوربازار در نزديكي مرز ايران و پاكستان، كساني را ديدم كه در يك كيسه نايلوني، هزار تومان روغن و هزار تومان رب مي‌خريدند. من زني را ديده‌ام كه از نهايت تشنگي، هزارپاي مرده را از آب لجن‌آلود كنار زد، دست‌هايش را از آب سبز رنگ پر كرد و به دهان بچه‌اش ريخت. من بارها به محله ترسناك شيرآباد در زاهدان رفته‌ام و پاي بساط زن جواني نشسته‌ام كه همراه با كودكان سه و هفت ساله‌اش در حال مصرف شيشه بودند. من دختران ده، يازده ساله‌اي را ديده‌ام كه بدن‌هاي كوچكشان، ميان پيكر مردان خمار گم مي‌شده است. بي‌هيچ پشتوانه‌اي به افغانستان سفر كردم و از هجوم طالبان و پنجشير گزارش نوشته‌ام و با ذبيح‌الله مجاهد مصاحبه كرده‌ام. خبرنگار درخشاني نبوده‌ام. اما اين شانس را داشته‌ام كه با بهترين‌هاي مطبوعات ايران كار كنم. تصور نمي‌كنم، هيچ‌ وقت نوشتن را رها كنم. اما مدتي است دنبال كارهاي بازنشستگي‌ام هستم. ۲۶ شهريور امسال وارد ۵۴ سالگي مي‌شوم و فكر مي‌كنم داشتن يك زندگي حداقلي، بعد از اين همه سال كار، خواسته زيادي نباشد.
اما در كمال ناباوري، درست مثل آگهي‌هاي ترحيم، متوجه شدم، سابقه‌اي كه برايم رد شده فقط ۲۲ سال و چند ماه است. يعني خيلي از نشرياتي كه برايشان كار مي‌كرده‌ام، با اينكه از حقوق من، حق بيمه كسر شده، اما اساسا حق بيمه‌اي رد نشده است! موسساتي كه ديگر، وجود خارجي ندارند و در عمل هيچ امكاني براي شكايت احتمالي هم وجود ندارد.  در گفت‌وگويي كه با يكي از همكاران مطبوعاتي داشتم، گفت بعد از چند سال متوجه شده، مدت‌ها، حق بيمه‌اي كه از او كسر مي‌شده، به نام فرد ديگري منظور مي‌شده است!
من نمي‌دانم چه كساني از شاغلان در مطبوعات، گرفتار چنين مصيبتي شده‌اند! از واژه مصيبت استفاده كردم، چون پس از بازنشستگي، دريافتي تعيين شده براي شخص من ۵/۵ ميليون تومان خواهد بود. عددي كه بيشتر شبيه يك جوك بي‌مزه است تا واقعيت. اگر بخواهم صادقانه بگويم، احساس باخت مطلق دارم. قابل تصور نيست كه چگونه ممكن است، زندگي من، با چنين دريافتي ناچيز و حقارت‌باري سپري شود؟ نكته قابل تامل ديگر آن است كه در اين سال‌هاي اخير كه بخشي از حق بيمه من و بسياري ديگر از هنرمندان، نويسندگان و اهالي رسانه، توسط صندوق هنرمندان كه زيرمجموعه وزارت ارشاد اسلامي است، پرداخت مي‌شود، يكي از پايين‌ترين نرخ‌ها، يعني حدود ۱۸ درصد است كه عملا موجب مي‌شود، به هنگام بازنشستگي، نازل‌ترين دستمزد دريافتي، مربوط به اهالي فرهنگ و رسانه باشد و البته كه بي‌نياز از گفتن است كه اين قشر تا چه اندازه در تمام اين سال‌ها، عدم امنيت شغلي را تجربه كرده و اينك نيز در آستانه بازنشستگي تا چه اندازه دچار آسيب جبران‌ناپذير خواهد شد. از قوانين بسته سازمان تامين اجتماعي اطلاع دارم. از نه‌هاي بزرگي كه به صورتم كوبيده خواهد شد. اما انتظار مي‌رود با توجه به مناسبات انجمن صنفي روزنامه‌نگاران با نهادهاي مرتبط، اگر حتي روزنه‌اي براي گشايش اين معضل كه گمان مي‌رود، دامن كسان ديگري را نيز گرفته باشد؛ وجود دارد، به ما خبرنگاران كمك شود. روز خبرنگار گرامي!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون