بختياري ماست
بهنام ناصري
آشنايي من با بهروز بهزادي يا آنطور كه ما خطابش ميكنيم «دكتر»، بيشك از بختياريهاي من بوده. زماني افتخار همكاري با او را يافتم كه تازه از تحريريه روزنامهاي بيرون زده بودم با سردبيري بيربط به فرهنگوهنر و من بالطبع فرسنگها دور از او. روزنامهنگاري -به اصطلاح- اصلاحطلب كه برخلاف دكتر بهزادي، معناي روزنامهنگاري را در جلب رضايت فلان وزير و بهمان وكيل سراغ ميكرد؛ همانها كه او را با همان سواد ناچيز و بيكمترين شايستگي به سردبيري روزنامهاي پرتيراژ رسانده بودند. بگذريم. بهزادي اما اينطور نبود، نيست. خصلت مهمش زبانِ مشتركي است كه با او دارم و بيش از هر چيز دوستداشتنياش كرده. قبل از شناخت بلافصلم از دكتر بهزادي، او را به ميانجي روايت دوستان نويسنده و شاعرم ميشناختم. آنها از «ايران» و «ايرانجوان» تا «اعتماد» در تحريريههاي او نوشته بودند و روايتشان معتبر بود؛ اما آن بهزادي كه امروز ميشناسم، نيمه اسفند 97 آغاز شد. در همان معاشرت اوليه، ديدم كلمه، فرهنگ و هنر و مهمتر از آن «انسان» بهماهو انسان، نزد او حرمتي دارد بيش از آنچه ميپنداشتم؛ شرح آن ديدار در اين مختصر نميگنجد؛ تنها بسنده ميكنم به اينكه از خيل افراد آن تحريريه، تنها يك نفر براي همكاري به «اعتماد» پيشنهاد شد. پيشنهادي كه انگار نادرست نبود؛ اين را هفت سال حضور پيوسته من در اين روزنامه گواهي ميدهد. تجربيات «دكتر» هميشه چيزي براي آموختن دارد؛ مهمترينشان براي من توجه ويژهاش به پسند مخاطب است؛ با يادآوري معروفش بر اين گزاره كه «مردم دوس دارن». تاكيدي كه براي روزنامهنويس هنري و ادبي، كاركردي تعادلبخش دارد و مانع منتزع شدن نوشتههاي مطبوعاتياش از سليقه عمومي و زبان معيار ميشود. به اعتباري، تعادل ميان ساختن سليقه براي مخاطب و در عين حال نزديك ماندن به او. براي دكتر بهزادي عزيز، توش و تواني فزاينده آرزو دارم. عمرش دراز باد.