نگاهي به «منتخبي از آثار عليرضا جُدي»
نقاشي؛ جايي براي گم شدن
مجموعهاي از آثار اين هنرمند آذرماه در گالري كيمن برپا بود
نفيسه ضرغامي
داروي رويا، در راهها و بيراههاي سطور نانوشته روايتها، آنقدر بر آبِ زخم مينشيند كه تاولِ سفرِ درون، از درون ميتركد
يدالله رويايي، لبريختهها
عليرضا جُدي، از نقاشان معاصر ايران، سالهاست در نمايشگاههاي داخلي و بينالمللي حضوري فعال و چشمگير دارد. مجموعهاي از آثار منتخب او در گالري كيمن برپاست. اين مجموعه در سه سالن گالري چيدمان شده و سه دوره هنري متفاوت از فعاليتهاي اين نقاش را دربر ميگيرد. با عكسنگاشتي از دوستي غايب مواجه ميشود؛ مواجههاي كه نخستين آستانه گفتماني را رقم ميزند و بيننده را از همان آغاز در افق فقدان و غياب و ميل به حضور پيش از هر مواجهه بصري در وضعيت ناتمامي مينشاند؛ زخمي كه به قول يدالله رويايي «به گوشه ميرود» و در نقاشيهاي جُدي معلق ميماند و سوژه را به بازسازي بيپايان آن واميدارد، نه براي التيام، بلكه براي روبهرو شدن مكرر با فقدان بنيادين. استيتمنت هنرمند با جملهاي آغاز ميشود كه نقاشي را «فرآيندي از ويراني و بازسازي مداوم» توصيف ميكند؛ تعريفي كه فراتر از شرح روايتها، نوعي فاصلهگذاري است كه نظم مرسوم را با هر فرمِ تثبيت شده و هر نوع معناپردازي به چالش ميكشد. گويي اثر صحنه تلاقي نيروهايي است بيقرار، شتابنده و گاه سرگشته. اين جمله نه بيان يك روش، بلكه اعلامِ نوعي مقاومت است: مقاومت در برابر تثبيت، در برابر شكلگيري هويتي قطعي در برابر هر خوانشي كه بخواهد اثر را در معنايي واحد محصور كند. گويي هنرمند هر توصيف ذهني خود را مجالي ميبيند براي نيروهايي كه بر سطح تصوير عمل ميكنند. از اين منظر، نقاشيهاي او در همان نقطهاي جاي ميگيرند كه ژاك لكان آن را محل گسست ميان «امر نمادين» و «امر واقع» مينامد: جايي كه تصوير بيش از آنكه حامل پيام باشد، حامل نيروهايي است كه از چنگ زبان ميگريزد و تنها و با قدرت خط، ريتم ضربهها و زايش/ويراني مداومِ فرم نمود مييابد. در اين چارچوب، نقاشي ديگر صرفا رسانهاي براي بيان نيست؛ صحنهاي است كه روايتها همزمان با شكلگيري از خود به دور ميشوند. لحظهاي كه ساختارهاي معنا از مهار آنچه بر صفحه ميگذرد، بازميمانند و تصوير به نيرويي بينام بدل ميشود. عناصر نمادين از ساحت مصاديق فرهنگي عبور ميكنند و به قلمرو روايتهاي اسطورهاي قدم ميگذارند؛ جاييكه سوژه انساني نه به مثابه فرد، بلكه در هياتي جمعي احضار ميشود، احضاري برخاسته از كهنالگوها. بدنها كامل نيستند؛ گاه در آستانه تكوينند و گاه در مسير محوشدگي و اين ناتمامي، پژواك همان بدن پارهپارهاي است كه در منطق لكاني، پيش از استقرار «تصوير آينهاي» و «وحدت خيالي تن» تجربه ميشود. در اين مجموعه تصوير نه محملي براي بازنمايي، بلكه نقطهاي است كه سوژه با فقداني بنيادين مواجه ميشود؛ فقداني كه نه قابل روايت است و نه قابل التيام، بلكه فقط در قدرت حسي خطوط و پيكرهمندي بيقرارِ فرمها لمس ميشود؛ حضوري كه مستقيم بر بدن اثر ميگذارد و آن را در مدار خود نگه ميدارد. ابعاد بزرگ و هندسه قابها، نيمقوسها، سهتاييها و ذوزنقهاي و نامتعارف، تجربه مخاطب را از سطح نگاه به تنه آثار ميكشاند. بزرگي اين ابعاد بيننده را در خود فرو ميبرد و فاصله امن نگاه را از او ميگيرد و آثار كوچك نگاه را به تمركز و مكث روي بازي خطوط در شكل دادن فرمها فرا ميخوانند. اين تفاوت مقياس، مسير گفتماني ديداري را مهيا ميسازد؛ گاه بدن مخاطب را محاصره ميكند، گاه چشم او در جزييات گم ميشود. اما در هر دو حالت موقعيت ناظر بيطرف از ميان ميرود. سوژه تماشاگر از جايگاه تماشاگر بيرون رانده و خود به نقطه عبور گفتمان بدل ميشود. از منظر روانكاوي، اين نوع مواجهه، گفتوگويي است ميان «ويراني و بازسازي» روايت تصويري؛ جايي كه حقيقت، نه بهصورت يكباره و ثابت، بلكه همچون جرياني پيوسته و در حال لغزش درك ميشود و هر اثر، لحظهاي گذرا از اين جريان نامطمئن حقيقت را به تصوير ميكشد. روايتها هر بار كه ميكوشند چيزي را تثبيت كنند، دگرگون ميشوند و هر بار كه ميخواهند حضور يابند، همزمان امكانِ خود را به پرسش ميكشند و تا مرز ويراني خويش پيش ميروند. در يكي از شاخصترين آثار نمايشگاه، اين منطق با وضوحي خيرهكننده جلوه ميكند. قوس قاب نقاشي، يادآور محرابهاي بيزانسي، دروازهاي ميگشايد به صحنهاي كه خطوط خستگيناپذير، در لحظهاي منجمد ميشوند. گويي ضربات خطوط بر بوم از هم ميگسلند و همزمان به خود بازميگردند و به ناگاه آزاد ميشوند. مخاطب در ميان هندسه و تناسب تنها، دستها و پاهاي بينامِ خاطراتش، در ميان موجودات مرزي و حالتهاي معلقشان گرفتار ميشود؛ هيچ تكيهگاهي نيست و هيچ «تني» مجال تثبيت نمييابد. فضاي نفسگير اثر، نه صرفا مجالي براي تماشا، بلكه بخشي از جريان بيانگرياند. تماشاكنندگان به درون صحنه كشيده ميشوند؛ فاصلهها از ميان ميرود و حقيقت، نه به يكباره فهم ميشود، بلكه چنان در لحظهها ميلغزد تا آنگاه كه جاري شود. اين امكان تجربهاي است كه نقاش ميآفريند: مواجهه با نيروهايي كه از دل نمادها و روايتهاي اسطورهاي عبور ميكنند. اين تنها در اين جهان تصويري ميل به حضور دارند، اما غالبا حضورشان را قطعي نميكنند و به تماميت رضا نميدهند. آنها حاضرانياند كه تلاششان براي تثبيت، پيوسته شكست ميخورند. اما در عين حال، انرژي خطوط، ردي از منطق احساسي كه ژيل دلوز از آن ميگويد نيز با خود دارند؛ شدني كه نه به مقصد ميرسد و نه مقصدي ميپذيرد. آنها بيشتر شبيه فرآيندهايياند كه از انسان به حيوان، از حيوان به شبح و از شبح به تودهاي از نيرو عبور ميكنند. تصوير نه بازنمايي جهان، بلكه بازنمايي عبور است؛ عبور نيرو از خط، عبور خط از لكه، عبور حس از شكل. در سمت راست، انساني خميده بر پشت سگي رام نشده با شمعي در دست رو به جلو، ثبت شده است. او شمعي در دست دارد كه مانند نقطهاي از نور، ميل به خردورزي را روشن ميكند و همزمان ميل به گسست از آن را نشان ميدهد. نگاه او به سوي گروهي از بدنهاي كامل و نيمهتمام دوخته شده؛ همان بدنهايي كه بعضا نه كامل ميشوند و نه محو، بلكه در وضعيت بينابينياي معلقاند كه ژان لكان آن را گشايش «امر واقع» و دلوز آن را جهش به سوي «شدن» مينامد. در مركز، انساني ديگر ايستاده كه سه شعله در دست دارد و جغدي كه بر دست او نشسته، همچون ناظر شبانه، نگاه را به درون صحنه هدايت ميكند؛ نگاهي كه خود شكافي است ميان ديدن و نديدن، ميان نظم و آشوب. گويي شعلههاي شمع، همان آتش خرد پرومتهوارند؛ آتشي كه در سطح تصوير نه نماد دانايي، بلكه تبلورِ نيروي خام امر واقع است: زخمي روشن، نوري كه نميتوان آن را به تمامي ديد و نميتوان آن را خاموش كرد. دو سگ - يكي رام، ديگري سركش - تنش بنيادي ميان ميل حضور و عدم حضور را آشكار ميكنند؛ دوگانهاي كه نه صرفا بازتاب اسطورههاي روانكاوي، بلكه بازتاب كاركرد همزمان رمزگان نمادين و نيروهاي رانهاي است. تماشاگر در اين دوگانگي، ميان قانون و گريز، ميان «بودن» و «شدن»، در همان موقعيتي قرار ميگيرد كه سوژه لكان در آستانه گسست تجربه ميكند. اما منطق «شدن» از همين آستانه است كه فعال ميشود؛ زيرا اين حيوانات، اين بدنهايي كه در لحظه حركت ميايستند، در مرز عبور از ر به روايتي به روايتي ديگر قرار دارند. سگِ رامنشده، نه حيوان است نه استعاره، بلكه فرآيندي است كه از بدن به نيرو، از نيرو به خط تبديل ميشود. گويي تكرار و ريتم خطوط براي شكستن از مرزها عمل ميكنند. در عمق اين بازگشتها، ردي از رانه مرگ نيز ديده ميشود؛ نه به معناي نابودي، بلكه به مثابه نيرويي كه تصوير را از شكلمندي ميرهاند و آن را به سوي گشايشهاي تازه ميراند. همين پيوند ميان تكرار و شكاف، ميان رانه و تبديل، همان نقطهاي است كه فلسفه دلوز بر آن استوار است: جايي كه زندگي اثر در شدني بيپايان ادامه مييابد و تصوير، پيش از آنكه بازنمايي باشد، رخدادي است كه از ميان خطوط عبور ميكند. مواجهه در اين آثار هميشه در «ميان» رخ ميدهد؛ ميان حضور و غياب، ساختن و ويرانكردن، ميل و ناممكن. «ميان»، ناحيه ناپايدار نيروهاست كه نه به شكل دل ميبندند و نه از آن ميگريزند؛ نيروهايي در حال شدن. نقاشيهاي جدي جايي براي «فهميدن» به معناي بسته كلمه نيستند، بلكه ميدان جستوجو و انكشاف بيپايانند. گم شدن در اين ميدان، شكل درست مواجهه است؛ لحظهاي كه ادراك عادت كرده از ريخت بيفتد و بدن، بيميانجيگري تفسير، با نيروهاي تصوير روبهرو ميشود. بدينسان، آنچه بيننده تجربه ميكند نه صرفا تصوير، نه روايت و نه سبك، بلكه رخداد مواجهه است؛ مواجههاي با نيروهاي تصوير، شكاف حقيقت، دوزخ درون و سازوكارهاي گفتماني. نقاشي در اينجا همان است كه هنرمند ميگويد: جايي براي گم شدن؛ شرط نخست هر مواجهه اصيل با حس، ميل و حقيقت. نمايشگاه نه يادنامهاي صرف، بلكه فضايي براي توليد حس و مواجهه است؛ نقطهاي كه نقاشي پژواك نبرد دروني ميان ساختن و ويران كردن، حضور و غياب، ميل و محال است و مخاطب ناچار است در آستانه همين نبرد بايستد و گم شود.