جايي ميان واقعيت و خيال
قادر باستاني تبريزي
ايران امروز درگير بحراني چندلايه است. از يك سو، تحليلهاي خوشبينانه، واقعيتهاي نگرانكننده را ناديده ميگيرند و بيشتر براي دلخوشكردن مسوولان و مردم طراحي شدهاند. در سوي ديگر، پيشبينيهاي بدبينانه و مداوم درباره هراساندن از آشوب و فروپاشي، حساسيت جامعه را تحليل برده و زبان هشدار را بياثر كرده است. ميان اين دو افراط، چگونه ميتوان واقعيتهاي اجتماعي و انساني را صادقانه، تحليلي و اخلاقي بيان كرد و سياستگذاري و تصميمگيريهاي اجرايي را هدايت كرد؟ اخيرا برخي تحليلگران وضعيت كشور را با خوشبيني اغراقآميز بررسي ميكنند؛ گويي هيچ خطايي رخ نداده و همه تصميمات كاملا درست بوده است. اين نوع تحليل ممكن است دلواپسيهاي عمومي را موقتا كاهش دهد، اما ابزار قابل اتكايي براي سياستگذاري و تصميمگيري اجرايي نيست. واقعيتهاي خشن جنگ 12 روزه، نشان داد كه نپذيرفتن خطاهاي استراتژيك، مسير اصلاح را ميبندد. تا زماني كه اشتباهات خود را نپذيريم، هيچگاه نميتوانيم به مسير درست بازگرديم. پيشبينيهاي افراطي درباره فروپاشي، آشوب يا ناآرامي هم مشكلات جدي دارند. اول اينكه در اين نگاه، مسائل اجتماعي به مسائل سياسي تقليل مييابند. فقر، تبعيض و نابرابري فقط زماني اهميت پيدا ميكنند كه پيامد سياسي داشته باشند، در حالي كه رنج مردم به خودي خود بايد حساسيتبرانگيز باشد. نگاه صرفا سياسي، حساسيت اخلاقي ما نسبت به زندگي انسانها را كاهش ميدهد و امر اجتماعي را از متن جامعه حذف ميكند. دوم، تكرار مداوم واژههاي بحران و فروپاشي اثر هشداردهنده خود را از دست داده است. استفاده افراطي از اين ادبيات نه تنها مردم را به كنش سياسي ترغيب نميكند، بلكه زمينه بيتفاوتي و انفعال را فراهم ميآورد. چرا زبان مستقل و موثري براي بيان اهميت مسائل اجتماعي شكل نگرفته است؟ پاسخ احتمالي در ضعف جامعه مدني و انحصار ميدان سياست است: ادامه رنج اجتماعي فقط به زيان مردم نيست، بلكه نظام سياسي را نيز تهديد ميكند. بسياري از هشدارهاي سياسي در واقع از دغدغه اخلاقي سرچشمه ميگيرند. تمايز ميان زبان سياسي و جامعهشناسي نيز ضروري است.
زبان سياسي غالباً معطوف به رقابت قدرت است، در حالي كه زبان جامعهشناسي تحليلي، توصيفي و مبتني بر روابط علي و ساختاري است. هشدار تحليلي درباره تبعات سياسي رنج اجتماعي، بهرهبرداري از رنج مردم نيست؛ مشكل اصلي، اولويتبندي غلط سياستگذاران است. وظيفه تحليلگر، نشان دادن انباشت بحرانها و پيامدهاي آن است. بحرانهاي اجتماعي ايران واقعيتي تلخ اما انكارناپذيرند. وجود حدود ۳۵ ميليون فقير، نابرابريهاي گسترده و تبعيضهاي ساختاري، اما تاكيد مداوم بر فروپاشي قريبالوقوع، بيشتر تاك جايي ميان واقعيت و خيال تيك سياسي است تا تحليل علمي و اين تاكتيك ممكن است كوتاهمدت توجه جامعه را جلب كند، اما به مرور حساسيت عمومي را كاهش ميدهد.
افراط در ادبيات بحران، پيامدهايي روانشناختي هم دارد. انسان ظرفيت محدودي براي نگراني دايمي درباره فروپاشي اجتماعي، سياسي يا اقتصادي دارد. بنابراين به مرور حساسيت جامعه كاهش يافته و واژههاي بنيادين سياسي مانند «آشوب»، «فروپاشي» يا «تجزيه» به سطح كلمات معمولي تقليل مييابند. توليد هويت و وفاداري با اين زبان روزمره امكانپذير نيست و انذارهاي جدي ديگر توجه كافي جلب نميكنند.
يك علت اصلي اين وضع، ضعف جامعه مدني است. نهادهاي مستقل و موثر اجتماعي اندكاند و امر اجتماعي فقط وقتي مرئي و مهم تلقي ميشود كه به زبان سياست ترجمه شود. تقابلات مستقيم ميان جامعه و نظام سياسي، مانند مساله حجاب، نمونهاي از انحصار ميدان سياست است. فقر و تبعيض نيز ابتدا از منظر اخلاقي مهم بودند، اما در غياب اصلاحات واقعي، به متغير سياسي تبديل شدند تا جلبتوجه كنند.
سه عامل اقتصادي، سياسي و فرهنگي، توان جامعه مدني را محدود كردهاند. جامعهاي با اقتصاد ضعيف، محدوديتهاي سياسي و انسجام اجتماعي پايين، توانايي شكلدهي كنش اجتماعي موثر ندارد. در نتيجه، غلبه ادبيات سياسي بر حيات اجتماعي ناشي از ضعف جامعه مدني و تمركز قدرت، تعارض منافع است كه حفظ وضعيت موجود را بر اصلاح ترجيح ميدهند.
گوش سيستم سنگين نيست و ناشنوايي آن از ضعف شنوايي يا زبان ناقص منتقدان نيست، بلكه ريشه در طراحي ساختاري دارد. ذينفعان، به ويژه شبكههاي سياسي، امنيتي و اقتصادي نزديك به قدرت، نقش اصلي در تداوم اين ناشنوايي دارند. اين گروهها از انحصار منابع و رانتهاي گسترده بهره ميبرند و انگيزهاي براي تغيير ندارند. حتي اگر منتقدان با زبان خردمندانه و آرام هشدار دهند، سيستم آنها را ناديده ميگيرد، زيرا ذينفعان قدرتمند، مسير هرگونه اصلاح واقعي را مسدود كردهاند.
تغيير واقعي معمولاً از پايين و از دل جامعه آغاز ميشود، نه از مراكز قدرت. در كشور ما، به همين دليل، مسائل اجتماعي به مسائل سياسي تقليل يافتهاند و اين تقليل انتخابي نبوده، بلكه نتيجه محدوديت اقتصادي، اقتدارگرايي سياسي و انسجام اجتماعي پايين است. تحليلگران بايد اين واقعيت را هشدار دهند كه نبايد واقعيتهاي اجتماعي را با خوشبيني كاذب يا پيشبينيهاي هيجاني پنهان كرد. اين مسائل بايد با صداقت، تحليل علمي و اخلاقي بيان شوند تا امكان اصلاح و بازسازي فراهم گردد. بحران ايران، فراتر از فقر، نابرابري يا آشوب، بحران فراموشي اخلاق و ناديده گرفتن رنج انساني در تحليلهاست. تا زماني كه امر اجتماعي را به عنوان يك ارزش فينفسه جدي نگيريم و زبان اخلاقمدار هشداردهنده را احيا نكنيم، نه اصلاحات واقعي ممكن است و نه تصميمگيريهاي اجرايي كارآمد رخ خواهد داد. اما واقعيت تلخ، همزمان اميدبخش است. تغيير هميشه از دل جامعه آغاز ميشود. . در اين معنا، آينده ايران در ظرفيت جمعي جامعه براي بازخواني ارزشها، اصلاح ساختارها و احياي اخلاق اجتماعي شكل ميگيرد.