گزارشي از خانههاي خراب شده در حمله اسراييل
زندگي از اين خانهها رخت بربسته است
غزل حضرتي
تهران- مرزداران
«پيرمرد به زنش گفت: بيا يادي از گذشتههاي دور كنيم. من ميرم توي كافه منتظرت ميشينم و تو بيا سر قرار، بعد باهم كلي حرفاي عاشقونه ميزنيم...» اين صفحه از كتابي پاره است كه در حياط افتاده. حياط خانهاي در بنبست وحدتي در خيابان اشرفي اصفهاني تهران. وسط روز چهارشنبه است، الان بايد تهران غلغله باشد. حدود ۵ بعدازظهر كه همه جاي شهر را ترافيك برميدارد، در خيابان پرنده پر نميزند. مغازهها بستهاندبه جز سوپرماركتها كه تك و توك بازند. ۱۳ روز از حمله اسراييل به ايران ميگذرد. دو روز است آتشبس اعلام شده و ظاهر امر نشان از اين ميدهد كه ديگر صداي پدافند و جنگنده نميآيد. مردم اما خيليهايشان نيستند و هنوز از تعطيلات اجباري برنگشتهاند. در نقشه ميگردم مقصد را پيدا كنم. خيابان اشرفي اصفهاني را بالا و پايين ميكنم تا بالاخره پيدا ميكنم؛ بنبست وحدتي. اينجا خانهاي، نه خانههايي هستند كه با خاك يكسان شدهاند. پهپاد يا هر چه كه بوده يك نفر را هدف گرفته، اما طبقه سوم سه ساختمان باهم خراب شده؛ ساختمان شماره ۱۰، ۱۱ و ۱۲ بنبست وحدتي. استاد دانشگاهي كه هدف اسراييل بوده در طبقه سوم خانه شماره ۱۱ زندگي ميكرد. به گفته همسايهها، او و همسرش زنده از خانه خارج شدند. راه باز است و مردم براي ديدن خرابيها آمدهاند. ساختمان ايمن نيست، اما مردم دسته دسته به طبقات بالايي ميروند و از ديدن حجم خرابيها بهتزده ميشوند. يكي از همسايگان آخرين پلاك دارد اسبابكشي ميكند. اسبابي نمانده كه ببرد، همه وسايلش خاكي است، دور هر وسيلهاي را با ملحفه يا پتويي پيچيده. مبلها زوارشان دررفته. كارگران اسبابكشي ماندهاند كدام را ببرند و كدام را بگذارند. با اجازهشان وارد خانه ميشويم. تلويزيون خم شده، موج انفجار به اين روز انداختهاش. از آشپزخانه چيزي نمانده كه قابل استفاده باشد. در يخچال باز است و نصفه نيمه شده. هال و پذيرايي درب و داغان است. سقف توالت دم در كامل كنده شده و ميشود واحد طبقه بالا را كه از آن هم چيزي نمانده، ديد. اتاقخوابها سالمند اما تراس يكي از اتاقها نصف شده و چيزي از آن باقي نمانده. صاحبخانه زن جواني است كه رنگپريده با لباس خانه در حال راهنمايي كارگران است. وقتي ميگوييم براي چه كاري آمديم نه سوالي ميپرسد و نه كارتي ميخواهد. ميگويد «برويد تو، خودتان همهچيز را ببينيد. ديگر چيزي نمانده برايمان.»
اينجا همه چيز ويران شده
عروسك باربي نصف شده، پاهايش كنده شده. جعبه كادوي قلب صورتي كف اتاق افتاده، درش چند متر آنسوتر شكسته و له شده. هدفون صورتي آن سوي هال مطمئنم ميكند اين خانه دختربچهاي داشته كه خيلي از وسايل روي زمين متعلق به او بوده. از اهالي خانه خبري نيست. كتاب، جزوه، دفتر مشق، دامن زنانه، لباس اهالي خانه كه كپه شدهاند روي هم، اينها و هزاران تكه از وسايل زندگي آدمهاي خانه روي زمين، لاي خاك و خل، لاي آجر و سنگ و ميلگرد، لاي گرد سفيدي كه پاشيده شده روي همهچيز، ولواند. از اينكه بايد پايم را روي وسايل يك خانواده بگذارم كه تا چند روز پيش اينجا راه ميرفتند، حرف ميزدند، غذا ميخوردند، ميخوابيدند، حس بدي دارم. با احتياط بين نخالههاي ساختماني راه ميروم كه تيزي به پايم نرود. شلوار تيرهام از حجم خاك سفيد شده.
سرم پايين است و دارم وسايل روي زمين را ميبينم. بيحس شدهام. چشمم به شيشه مربا ميافتد، كمي آنطرفتر ظرف سس خرسي افتاده، شيشه نوتلا، شيشه ترشي. سرم را بالا ميگيرم، يخچال سوراخ سوراخي را ميبينم كه هنوز پر از خوراكي است، همه پاشيده به اين طرف و آن طرف. كره همانطور كه باز شده بود، صاف روي زمين افتاده. ظرف پنير گوشه ديگر، داروي بچه از همانها كه من در يخچالم دارم، گوشهاي ديگر افتاده، سالم. دلم ميخواهد بگويم اينها لازمتان ميشود. داروها را جمع كنم ببريد. اما نميدانم به كي بگويم. چرا بگويم. اصلا اهل خانه كجا هستند. چه بلايي سرشان آمده. روي زمين چند سوراخ بزرگ درست شده بايد حواسم را جمع كنم سقوط نكنم. از همه جاي كف خانه ميلگرد بيرون زده. از توي واحد ميشود واحد بغلي را ديد، واحد روبهرويي را ديد، واحد بالايي را ديد. نه كه ويو داشته باشد، آنقدر كه ديوار ندارد، آنقدر كه همه جاي خانه سوراخ شده. تا به حال پايم را در چنين جايي نگذاشته بودم، در عمرم با چنين صحنهاي مواجه نشده بودم. همهاش فكر ميكردم اگر اينجا خانه من بود الان چه وسايلي روي زمين پيدا ميشد؛ همين وسايل. لباسهايم، اسباببازي بچههايم، ماشينهايشان، گلدانهايم، تابلوي قشنگ دختر بالرينم. كاش اين خانواده هرگز خانهاش را نبيند. كاش همهشان سالم گوشهاي ديگر زندگي كنند. كاش پدر و مادر هرگز پايشان را به اين خرابه نگذارند. به لگوهاي بازي آبي و قرمز كه ميرسم ديگر دست خودم نيست، ناخودآگاه خم ميشوم و از روي زمين مرتبشان ميكنم گوشهاي. به موسيقي گوش ميكنم، موسيقيهايي كه روزها و شبهايي در اين خانهها پخش ميشد. به ريسه تولد باربي صورتي خيره ميشوم و تولد دختربچهاي را تصور ميكنم كه شايد چند روز يا چند هفته پيش همينجا در همين سالن گرفته بودند.
سري به حياط ميزنم. اوضاع بهتري ندارد. لنگه كفش زنانهاي پرت شده بالاي ديوار و چند كفش لنگه به لنگه گوشه و كنار حياط افتادهاند. شايد تنها چيزي كه سالم مانده عروسك خرگوش توسي است كه لاي نردههاي حياط گير كرده. دوچرخه ولو شده، ماشين ۲۰۶ نوك مدادي در پاركينگ له شده. گوشهاي از ديوار آمده رويش. خانم همسايه ميگويد «چهار تا خرت و پرت را داريم ميبريم، خانهام را ببينيد به چه روزي افتاده. ديگر خانهاي نمانده.» «كتابخانه نيمهشب» چرك و لول خورده گوشه ديگر حياط افتاده بود. ديكشنري قديمي قطع كوچك هم لالوي همان كتابها بود. دفتر مشق زباني با دستخط مرتب روي زمين افتاده. شايد صاحبش بچه نوجوان درسخواني بوده كه آنقدر همه چيز را مرتب نوشته.
خانههاي پشتي اين خانه هم سوراخ سوراخ شدهاند. از حفره بزرگي كه روي يكي از ديوارها درست شده ميشود سقف و كولر و لوستر خانهشان را ديد. اين خانهها ديگر در بنبست وحدتي نيستند، در كوچه پشتياند. از دور آقايي را ميبينم كه دارد رختخوابپيچ را بلند ميكند با خودش ببرد خانه كسي، دوستي، فاميلي شايد.
نميدانيم چند نفر كشته شدهاند
عمو منصور اتاق طبقه سوم خانه شماره ۱۱ را نشان ميدهد و ميگويد: «اين طبقه هدف بوده، صاحبخانه استاد دانشگاه بود. هستهاي بود. خودش هم در خانه بوده، اما گوشياش در پذيرايي بود، زنده ماند. فكر ميكنم مجروح شد. همان شب با همسرش رفتند.» كسي نميداند اين انفجار چند كشته داشته. «من شمال بودم. همسايهمان زنگ زد كه منصور خانهات آتش گرفته، بمب خورده. حدود ساعت ۴ صبح يكي زنگ زد كه خانهات آتش گرفته و خاموش كردند، اما خيلي خراب شده، بيا. من خودم را صبح رساندم به خانه، ديدم هزار نفر اينجا هستند. خانه خراب شده.»
از او درباره مجروحان ميپرسم. «طبقه اول يك آقاي دكتري داشتيم، از ناحيه شكم مجروح شد. بردندش بيمارستان. اميدوارم زنده باشد. اينجا ۱۲ واحد است، ساختمان بغلي ۱۰ واحد. آن شب يك آقاي ۹۰ ساله با همسر ۸۵ ساله و پسر ۵۰ سالهاش كه ساكن طبقه پنجمند حاضر بودند. پسرشان وقتي اين اتفاق افتاد پدر و مادرش را برداشت برد.» تعيين خسارت هم روز اول انجام شده اما فعلا خبري از ماموراني كه از شهرداري آمدند، نيست. «شهرداري آمده روز اول براي تعيين خسارت يك شماره دادند و رفتند، هر چه زنگ ميزنيم جواب نميدهند. از ستاد بحران شهرداري آمدند نوشتند آشپزخانه تخريب كامل شده. طبقه اول آتش گرفته بود. آتشنشاني آمد خاموش كرد. كلا در اين ساختمان ۵ نفر بودند؛ يك پيرزن، پيرمرد و پسرش بودند كه پسرشان به خاطر موج انفجار شنوايياش مختل شده. يك نفر هم طبقه چهارم است.»
همسايه بغلي استاد دانشگاهي كه هدف بوده ميگويد در راهپله خورديم بههم، باهم آمديم پايين، اما آنها را بردند چون امنيتي بودند. طبقه پنجم سالمتر از بقيه است. طبقات دو واحدياند. همه از طبقه سوم آسيب ديدند؛ همطبقه استاد دانشگاه كه هدف بود. وارد خانهاش شديم، خانه هدف. توي هال خانه يك گودال بزرگ ايجاد شده، همهچيز در راستاي شيب گودال به تو كشيده شده. لوسترها اما آويزانند، پر از خاك. شبيه لوسترهاي خانههاي جنگزده، شبيه خانههاي خرمشهر و آبادان. خانهها طوري درهم شكسته كه امكان تشخيص اينكه الان در اتاق خواب هستيم يا هال يا آشپزخانه نيست. از حوله آويزان شده به يك آويز فهميدم آن گوشه حمام بوده كه فقط آويزش بهجا مانده. از حجم مواد يخچالي ميفهميدم اينجا آشپزخانه بوده. از ميز و مبل پاره و شكسته ميفهميدم اين قسمت پذيرايي خانه است. بقيهاش هم كه كتاب و دفتر و لباس كه تكه پارچههايي بود كه زماني لباس بودند. يك اتاق آن ته، ديواري سالم دارد. يك صندلي با متانت گوشه ديوار است، نه كج شده، نه شكسته، نه ترك خورده. صندلي آن گوشه است. انگار كسي رويش نشسته و دارد ما را ميبيند. انگار مرگ رويش نشسته و دارد به ما لبخند ميزند.