به داد روانمان برسيم
غزل حضرتي
هفته گذشته آتشبس شد. جنگ 12 روزه تمام شد. همه در بهت و ناباوري بودند. كمتر كسي باور ميكرد اين آتشبس واقعي باشد. ولي همه اميدي داشتند ته دلشان كه شايد هم واقعي باشد و همهچيز برگردد به روال قبل. بر كه نميگردد، اما لااقل بروند سر خانههايشان و شروع كنند بازسازي هرآنچه از دست رفته. نزديك به 950 نفر در حملات اسراييل عليه ايران جانشان را از دست دادند. 950 نفر خيلي است. 950 نفري كه 38 نفرشان كودك و از ميان آنها 30تايشان دانشآموز بودند. اينها عدد نيستند، جانند. جان با ارزش زن و مرد و كودك، پير و جوان، سرباز و فرمانده، دانشمند و مخترع، شاعر و ورزشكار. روزهاي اول تهران بودم و تلاش كردم صبح همان جمعه منحوس 23خرداد با همكارانم در روزنامه راهي مناطق مورد حمله شويم. رفتيم و ديديم رنج و زجر و ضجه ازدستدادگان را. كودكي را در كاور سياه مردگان از جلوي همكارم رد كردند و چه خوب كه من نديدم كه اگر ديده بودم شايد زانوانم سست ميشد و همانجا ولو ميشدم روي زمين. زن و مردي را ديديم كه پسر فاميلشان، همان پارساي معروف زير آوار مانده بود و داشتند فغان سرميدادند. پارسا تكفرزند بود و پدرش روبهروي خانه ايستاده بود، مات، در انتظار پيكر پسر جوانش. زني را ديديم كه از نيمهشب حمله ميگفت، از اينكه خانه و زندگياش سوراخ سوراخ شده، وسايل سالم را برداشته و راهي خانه دخترش شده. هنوز در ناباوري بود و ميخنديد و ميگفت: «من خوبم، به خدا خوبم.» چطور ميتوانست خوب باشد. بعد از يك هفته كه خبر آتشبس آمد، برگشتم تهران. ظهر چهارشنبه راهي دفتر روزنامه شدم و هركسي از همكاران و رفقا را كه ميديدم در آغوش ميگرفتم. انگار ما جان بهدربردگان جنگ بوديم. براي گزارش ميداني راهي شهر شديم، اين شهر آن شهري نبود كه تركش كرده بودم. خلوت و ساكت، غمگين و آرام. رسيديم به لوكيشن و چيزهايي ديدم كه به عمرم نديده بودم. بچهها شب به تهران رسيده بودند و بايد راهي خانه ميشدم. گرم در آغوش گرفتمشان و در دستانم خواباندمشان. آيا من همان غزل دو هفته پيش بودم؟ چقدر توانسته بودم حفظ ظاهر كنم؟ آيا بايد براي پسرانم توضيح دهم كه چه شده يا بگذارم همان با حدس و گمان همچنان ذهنشان در هالهاي از ابهام بماند. ابهام؛ چيزي كه هميشه از آن متنفر بودم. صبح پنجشنبه راهي بيمارستان شهداي تجريش شديم با همكاران. آنجا هم آنچه ديديم تحملش سخت بود. پسري كه با تعريف كردن خراب شدن آوار روي سرش و تصور آن، حالش به هم ميريخت و حالتي شبيه تشنج به او دست ميداد. زني همسن و سال مادرم كه به خاطر تنها پسرش كه زندان بود راهي آنجا شده بود و حالا با دو پا و يك دست در گچ و پانسمانهايي قطور نشسته بود و زل زده بود به بيرون از پنجره طبقه چهارم. در آيسييو مردي را ديديم كه بدون دستگاه نميتوانست نفس بكشد. چشمان نيمهبازش به سقف خيره بود، اما بعيد بود كسي يا چيزي را ببيند. در حالتي نيمهبيهوش بود. وقتي دكتر با او حرف ميزد چند واكنش خفيف نشان داد و دوباره به خاموشي رفت. آنسوتر مردي 50 ساله خوابيده بود كه ماسك به دهان داشت و به ظاهر اوضاعش از اولي بهتر بود، اما او هم در دنياي ديگري بود و هيچ از حضور ما نميفهميد. او در جنگ 8 ساله با عراق هم به سرش ضربه خورده بود و مدتي به كما رفته بود و اينبار هم با ضربه مغزي اينجا خوابيده بود. سرنوشت بعضي آدمها چقدر عجيب است. از اينكه پرستاران را سرپا ميديدم، حال خوبي نصيبم ميشد. دلم ميخواست دست تكتكشان را ببوسم و بگويم ممنون كه اينقدر ازخودگذشتگي كرديد، روز و شب بيوقفه كار كرديد، نخوابيديد، از خانوادههايتان دور بوديد، شما نماد انسانيت هستيد. شب، وقتي همه كارها را به جايي رساندم و خودم را به خانه رساندم، ناگهان خالي شدم. خالي از همهچيزهاي روشن. خالي از نور و زندگي. ولو شدم روي مبل و ساعتي بيحركت دراز كشيدم. با خودم گفتم درست ميشود، خسته شدي، فرسوده شدي، بلند ميشوي. اما نشدم. صبح بچهها نزدم آمدند و من حتي توان بلند شدن و رسيدگي به آنها را نداشتم. آرزو ميكردم كسي ظاهر شود و به بچههايم رسيدگي كند. آنها را به پدرشان سپردم و باز هم افتادم و افتادم. خوابم نميبرد. هيچ چيز در ذهنم نبود جز خلأ. يك سكون منزجركننده، يك چاه تاريك داشت مرا ميكشيد به انتهايش. هيچ تصويري نداشتم كه بگويم به خاطر آن تصاوير بود كه به اين روز افتادم. روان من تحليل رفته بود و نياز به بازسازي داشت. من خودم را سزاوار اين بازسازي نميديدم، چون اساسا به خودم حق نميدادم روانم كم بياورد، چون نه خانهام خراب شده بود، نه عزيزي را از دست داده بودم، نه كسي از كسانم زخمي و آسيب جسمي ديده بود. من اما روانم را زخمي و رنجور گوشه جانم ديدم. به قول روانكاوم بايد اين حق را براي خودم قائل شوم كه فرسوده و مچاله شوم. «جنگ شوخي نيست، آن هم وقتي مسووليت بچههايي با توست. به خودت فرصت بده، خودت را رها كن، دست از قوي بودن و تظاهر بردار، حالت ضعيف خودت را ببين و در آغوش بگيرش. اين تويي، با همه ضعف و قوتهايت. به زودي سرپا ميشوي، اما به اين زوديها ترس، اضطراب ونااميدي شايد از وجودت نرود.» اين حال همه كساني است كه آسيب جسمي و مالي نديدهاند يا خانه و زندگيشان سالم مانده. آنها حق خود نميدانند كه به حال روان زخمخوردهشان غصه بخورند. ببينيد خودتان را، به داد روانتان برسيد.