• 1404 سه‌شنبه 18 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6210 -
  • 1404 سه‌شنبه 18 آذر

طبيعت؛ مادر اصلي بچه‌هاست

غزل حضرتي

طبيعت، مهم‌ترين مكاني است كه يك كودك مي‌تواند آنجا خودش باشد. زندگي شهرنشيني باعث شده همه ما از جنگل و دريا و صحرا و درخت و آسمان دور باشيم. اما وقتي توفيق اجباري نصيبمان مي‌شود و راهي روستايي، گوشه دنجي مي‌شويم تا از شر جنگ يا هواي آلوده خودمان را نجات دهيم تازه مي‌فهميم شهرنشيني دارد چه بلايي سرمان مي‌آورد. وقتي بچه‌ها مي‌روند توي حياط، در هواي سرد مه‌آلود شمال، وقتي مي‌دوند و فرياد مي‌زنند و ديگر لازم نيست بگويم «هيس همسايه پاييني يا بالايي ديوانه شد» مي‌فهمم چه انرژي‌اي ازشان خالي مي‌شود. وقتي مي‌برمشان كنار درياي هرچند كثيف و پر از زباله، وقتي مي‌نشينند دست‌هاي كوچكشان را پر از شن مي‌كنند و خالي مي‌كنند، مي‌بينم چه خشمي ازشان خالي مي‌شود. 
وقتي هواي تميز دريا به صورتشان مي‌خورد برق زندگي را در چشمان كوچك زيبايشان مي‌بينم. وقتي در كوچه روستا راه مي‌رويم و رديف گاوها و مرغ‌‌ها و مرغابي‌ها را مي‌بينند و ذوق مي‌كنند، مي‌فهمم خنده از ته دلشان را. وقتي دنبال يك پروانه مي‌پرند تا دستشان به آن برسد و وقتي سمتشان پرواز مي‌كند، فرار مي‌كنند و جيغ مي‌كشند، مي‌فهمم چقدر زندگي را مي‌فهمند. بچه‌ها در طبيعت رها مي‌شوند، مثل خود ما. فرقشان با ما اين است كه ديگر وقتي آنجا هستند استرس كار و جلسه و زندگي نصفه نيمه شهري را ندارند، آنها همان‌جا هستند، در همان لحظه هوا را نفس مي‌كشند، در همان لحظه روي گِل راه مي‌روند، همان لحظه گلي را لمس مي‌كنند و براي موهاي مادرشان مي‌چينند. آنها نزديك‌ترين نسخه به انسانند. آنها مثل ما غرق نشده‌اند در آلودگي‌هاي زندگي و هنوز روي ناسازگار زندگي را نديده‌اند. هنوز تلخي‌ها و نامرادي‌ها را نچشيده‌اند. همه آدم‌ها وقتي اين صحنه‌ها را مي‌بينند دلشان مي‌خواهد كودكانشان بزرگ نشوند و در همان لحظه همه‌چيز فريز شود. اين فكري است كه وقتي خودمان هم ياد كودكي‌مان مي‌افتيم و با حسرت از آن روزها ياد مي‌كنيم در درونمان شعله‌ور مي‌شود.
با پسرها راهي باغ كوچكمان شديم، شروع كردند به چيدن ميوه‌ها. براي من و بقيه اعضاي خانواده كلي ليمو چيدند. كال و رسيده همه را ريختند توي سبدي كه براي ميوه‌چيني بهشان داده بودم. پسر كوچك دستش نمي‌رسيد. بلندش مي‌كردم يا شاخه را نزديكش مي‌بردم. پسر بزرگ‌تر قدش بلندتر بود و راحت‌تر كارش را انجام مي‌داد. آن همه ليمو را چه كسي مي‌توانست بخورد. همه را آوردند در سبدهاي مختلف در گوشه‌گوشه خانه چيدند. ليموهاي زرد درشت در سبدهاي رنگ و وارنگ. خانه را قشنگ كرده بود. پسر كوچم وقتي اين همه رنگ را ديد سريع رفت و گل بنفش كوچكي چيد و آورد داد به من. «مامان اينو بذار لاي موهات، قشنگ ميشه. براي تو چيدم.» با ذوق گل را گذاشتم پشت گوشم و لاي موهايم. با بچه‌ها خوش مي‌گذرد. بچه‌ها آدم را بازمي‌گردانند به زندگي. دلت گرفته، بغض داري، گلويت بسته است، اما بايد با آنها بخندي، برقصي، موزيك را تا ته بلند كني، بايد موزيك رئال مادريد و بارسلونا را حفظ باشي و 10 بار پشت هم پخشش كني. بايد فوتبال شبانه را بزني، بايد بنشيني نقاشي بكشيد باهم، بايد تايم بغل را داشته باشي، بايد بوس‌هاي شبانه پشت‌هم را فراموش نكني، بايد با هزار مسخره‌بازي مسواك بزني برايشان، بايد قصه شب را برايشان پخش كني، و بعد از همه اينها، وقتي خوابيدند و سكوت خانه را گرفت، آن وقت مي‌تواني بروي يك گوشه براي خودت بخزي زير پتو، موسيقي وصف حال خودت را پخش كني و لحظه‌هاي منحصر به خودت را درست كني. مادري سخت است و پر از لذت. پر از فراز است و نشيب. آخرهاي شب ساعت را نگاه مي‌كني كه كي وقت خواب مي‌رسد و وقتي مي‌خوابند، دلت براي همه لحظه‌هاي روز با آنها بودن تنگ مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون