نوشتن نجاتم داد ...
غزل لطفي
«من و كارسينوم سروز پاپيلاري درجه پايين» عنوان مجموعه يادداشتي است كه در صفحه آخر روزنامه اعتماد، پيرامون درگيريام با تودهاي با همين نام نوشتهام.
اين يادداشتها قدمبهقدم از زمان تشخيص، شيميدرماني، جراحي و پايان درمان و آغاز فاز نگهدارنده و مراقبت به جهت عدم عود بيماري و چالشهاي اين دوران را توضيح داده است.
هدف اصلي من از نوشتن اين مجموعه يادداشت، پيش از همه، بالا بردن روحيه خودم براي مبارزه با بيماري بود، چون ميدانستم كه نوشتن بار روحي بيماري را كم ميكند (حداقل براي من اينطور است). نوشتن براي من معجزه ميكند و به همين سبب در آغاز كتابم نيز نوشتم؛ نوشتن نجاتم داد. (نام اين يادداشت هم برگرفته از همان است) . در ادامه چون ميدانم كه هنوز براي بسياري از زنان، صحبت درباره بيماري و ناراحتيهاي جسمي و روحي و از آن مهمتر بيان و پيگيري بيماريهاي زنان، سخت و تابو است و آنقدر تحمل ميكنند، آنقدر پنهان ميكنند و آنچنان شرم، جلوي ابراز ناراحتيشان را ميگيرد كه زماني كه به پزشك مراجعه ميكنند گاهي كار از كار گذشته است. به همين جهت تصميم گرفتم تمام مراحل درمان را بنويسم كه هم به خودم و هم به همه زنان، يادآوري كنم براي خوددوستي، نيازمند رسيدگي دقيق جسمي و روحي هستيم و براي اينكه بتوانيم ديگران را دوست داشته باشيم، اول بايد به خوددوستي برسيم. نوشتم تا تجربهاي مستند براي آن بيماراني باشم كه ديدن و شنيدن تجربيات مشابه به بالا رفتن روحيه و درمانشان كمك ميكند و به اشتراك گذاشتن اين تجربه شايد كمكي باشد براي فرد يا افرادي كه درگير بيماري هستند و نياز دارند تجربه مشابهي را ببينند، چون آگاهم ما كه درگير بيماريهاي سخت ميشويم چارهاي نداريم جز اينكه قوي شويم تا در نبرد با مهمان ناخواندهاي كه در جان و تنمان جا خوش كرده، پيروز باشيم. همانطور كه در مقدمه كتابم هم نوشتم؛ اعتراف ميكنم كه (در برخي يادداشتهايم هم به اين موضوع پرداختهام) چكاپهاي روتين را پشت گوش انداختم. آگاهانه هم پشت گوش انداختم. اصلا از چكاپ ميترسيدم و با هيچ پزشكي، ميل سخنم نبود، بخش مهمي از اين حس و حال مربوط به سالها قبل و خاطره از دست دادن خالهام بر اثر سرطان بود. اما هيچ وقت فكرش را هم نميكردم كه براي اين اهمالكاري، چنين تاوان سنگيني بايد بدهم.
واقعيت اين است كه وقتي دچار بيماري سختي ميشوي پيش از هرگونه آزمايش و پايشي، خودت ميفهمي. متوجهي كه اين بار مثل هميشه نيست، اما نميداني بايد منتظر چه باشي! و آن وقتي كه ميفهمي كه دچار يك بيمار سخت شدي و دقيقا همان موقع كه اين خبر تو را از پا انداخته، شيپور جنگ هم به صدا در ميآيد و بايد با تمام قوا بجنگي تا جانت را پس بگيري و اين سختترين كار دنياست. در اين ميدان، تنها بودن كار را سختتر هم ميكند. من بسيار خوششانس بودم و هستم كه اين راه را تنها طي نكردم.
حالا كه مدتي از پايان درمان گذشته و در مرحله مراقبت دارويي براي عدم بازگشت بيماري هستم، به راهي كه رفتم نگاه ميكنم؛ سخت و ترسناك بود! هنوز ترس روزهاي اول، كاملا واضح و با تمام جزييات در خاطرم هست؛ سونوگرافي، امآرآي، پاتولوژي و ...، هر كدام از قبلي بد خبرتر. واقعيت اين است كه اگر تنها بودم شايد اصلا نميتوانستم موفق شوم. راستش به قدري ترسيده بودم كه اگر خانواده و دوستانم نبودند حتي نميدانستم از كجا و چطور بايد درمان را شروع كنم. عزيزانم مثل هميشه، كنارم بودند و حالا ميتوانم/ميتوانيم به دست آوردن دوباره سلامتيام را جشن بگيريم و به شكرانه اين اتفاق كه خوشحالياش وصفناپذير است، تلاش ميكنم به افرادي كه بيمار و نيازمند حمايت رواني هستند، كمك كنم. البته حواسم هست كه تروماي روزهاي طاقتفرسايي كه گذراندم تا مدتها همراه من خواهد بود، اما مطمئن هستم از آن هم عبور ميكنم.
مقدمه كتابم را استاد بزرگوارم آقاي عباس عبدي نوشتهاند كه صميمانه سپاسگزارشان هستم و انتشارات كاغذ سفيد هم اين كتاب را منتشر كرده است.
اميدوارم سلامتي و شادي، هميشه همراه همه در زندگيشان باشد.