• 1404 چهارشنبه 8 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6104 -
  • 1404 چهارشنبه 8 مرداد

نگاهي به برخي نقدهاي مصطفي رحيمي

پرولتارياي جهان معذرت مي‌خواهم!

محمد صادقي

مصطفي رحيمي (نويسنده، مترجم و روشنفكر) همچون آلبر كامو براي آزادي و عدالت اهميت فراواني قائل بود و چنين نبود كه يكي را ارج نهد و به ديگري اعتنايي نداشته باشد. از اين رو، هر چند گرايش به سوسياليسم داشت، دچار تعصب و جزم‌انديشي نبود، يعني چنين نبود كه هر چه در اين مكتب آمده را بدون چون و چرا بپذيرد، زيرا قبل از هر چيزي، انساني حقيقت‌طلب بود و اين موجب مي‌شد كه هر سخن، باور و ادعايي را با عقلِ خود بسنجد و درباره آن داوري كند. اگر به نوشته‌هاي رحيمي دقت كنيم، نگرشِ محققانه و انتقادي نسبت به مسائل فكري، سياسي و اجتماعي و همچنين، جديت، كنجكاوي و مسووليت‌پذيري، در كارِ روشنفكري او بسيار چشمگير است، بنابراين، در آثارش با آموزه‌ها، نكته‌ها و نقدهاي ارزشمندي مواجه مي‌شويم كه كم‌نظير هستند و جايگاهِ والاي او را در عرصه روشنفكري مشخص مي‌كنند. براي نمونه، هنگامي كه نظام‌هاي سوسياليستي در اروپاي شرقي سقوط كردند و فروپاشي شوروي رخ داد، و بيش از هر چيزي، برخي به شادماني و برخي به عزاداري مشغول بودند، او بيش از هر چيزي به واكاوي آن رويدادها پرداخت. چنان‌كه قبل از آن نيز، پس از حمله‌ وحشيانه شوروي به چكسلواكي و پايان‌ دادن به بهارِ پراگ در مقاله‌اي (حرمت و هتك‌ حرمت آزادي) كوشش درخشاني براي روشن ‌ساختنِ مساله و واكاوي آن انجام داده بود. رحيمي درباره سقوطِ نظام‌هاي سوسياليستي در اروپاي شرقي، در سال 1989 (پاييز 1368) كه طي چند هفته رخ داد، در ابتداي يكي از كتاب‌هاي خود (پرسترويكا و نتايج آن) مي‌نويسد: «اين فرو ريزي ناشي از نادرستي مباني ماركسيسم و ناسازگاري آن با واقعيت بود.» و در ادامه مي‌افزايد: «بي‌شك اراده شخص گورباچف در اين ميان ترديدناپذير است. انديشمنداني 

-نه بي‌اهميت- در غرب اذعان كردند كه از اين پس در نظريه‌هاي خود مبني بر تاثير شخصيت‌ها در جامعه تجديدنظر خواهند كرد و به مقام و تاثير فرد آدمي در تاريخ اهميت بيشتري خواهند داد.» با اين وجود او باور داشت كه اگر عميق‌تر بنگريم، اين تمام ماجرا نيست و با بهره از نوشته‌هاي آفاناسيف، تاريخ‌نگارِ اهلِ شوروي، مي‌نويسد كه مردمِ شوروي در زمان برژنف درباره كمونيسم دچار شك شدند، زيرا دنياي نو در مقابل چشم آنها گشوده شد، و به شكافي كه خروشچف (با پرده‌برداري از جنايت‌هاي استالين) و دوبچك (با تاكيد بر سوسياليسم با چهره انساني) در اردوگاه چپ ايجاد كردند اشاره مي‌كند كه در پي آن رخدادها «عده‌ زيادي فهميدند كه سال‌ها با طرفداري از نظريه برتري خشونت، به جنگ و استبداد و نفاق و كينه كمك كرده‌اند.» و به سيماي ضدانساني كمونيسم پي بردند. رحيمي مي‌نويسد: «شوروي در صنعت از جهان غرب عقب ماند. از طرفي استبداد كمونيستي روحيه فعاليت و شوق كار را نيز نابود كرد. در نتيجه شوروي ماند و صنعتي عقب‌مانده همراه با كم‌كاري و دل‌مردگي كارگران. 
هر جا استبداد باشد ظهور فساد، حتمي است. به مشكلات شوروي فساد هيات حاكمه نيز افزوده شد. در دوره برژنف با صدور نفت فراوان به غرب -كه بالاترين قيمت‌ها را داشت- آمپول تقويتي به بيمار تزريق كردند، اما همين كه نفت ارزان شد، بيماري شدت گرفت. چنين بود كه جنبش انديشه و تلاش روشنفكران و بينش ژرف گورباچف با ضرورتي نيز
-كه وقوع دگرگوني را ضروري مي‌ساخت- همراه بود. و مجموعه اين عوامل رويداد عظيمي را موجب شد كه صاحب‌نظران آن را انقلاب 1989 ناميدند. اما پس از اين انقلاب چه خواهد شد؟ آيا گورباچف خواهد توانست كشتي پرسترويكا را به ساحل برساند؟ آيا در كشورهاي اروپاي شرقي آزادي پيروز خواهد شد؟ آيا اختلافات مرزي -كه زخم كهنه همه اين كشورهاست- به فراموشي سپرده خواهد شد يا آنكه ناسيوناليسمي كور و عوام‌فريب جاي استبداد كمونيستي را خواهد گرفت؟» و باز مي‌افزايد: «الگوي شوروي غلط بود و فروريخت، اما الگوي اقتصادي غرب نيز راهگشا نيست. امروز جهان بيش از پيش نياز به انتقادي نو از نظام سرمايه‌داري دارد... فيلسوفان دلسوز در غرب از ديرباز تذكر داده‌اند كه بحران قرن بيستم، بحران اخلاقي است.»
پرسترويكا و نتايج آن 
رحيمي مقاله‌هاي برخي از نويسندگان و پژوهشگران درباره دوره گورباچف، فروپاشي شوروي و رژيم‌هاي توتاليتر را در كتابي (پرسترويكا و نتايج آن) ترجمه كرده كه چند نمونه از آنها را در ادامه مي‌خوانيم. پير هاسنر مي‌نويسد: «اين امر كه كمونيسم از لحاظ ايدئولوژي مرده است، بدان معني نيست كه نمي‌توان به سياست چماق برگشت. اينكه كمونيسم دست را باخته بدان معني نيست كه دموكراسي برده است. گفته رمون آرون را با كمي تغيير بازگو مي‌كنم كه از اين پس ادامه زندگي كمونيسم محال است، ولي استقرار دموكراسي نامحتمل.» تي‌يري دومون بريال مي‌نويسد: «سياست گورباچف براي ادامه عمر امپراتوري است و نه براي قطع آن. اما او در ارزيابي خود مرتكب خطايي شده: تصور كرده است كه مي‌توان در عرض مدت كوتاهي، مثلا سه يا چهار سال، نظام كمونيستي را اصلاح كرد. نه، اين ممكن نيست؛ در نتيجه وضع بدتر شده است. نظامي ويران گرديده و چيزي جانشينش نشده است... اگر وضع خيلي بد شود مسلما واكنشي مستبدانه در پيش است. چه گورباچف باشد، چه نباشد.» كلود لفور مي‌نويسد: «در كشوري توتاليتر كافي نيست كه نهادهاي اجتماعي تغيير كند تا دموكراسي مستقر گردد. دموكراسي نوعي زندگي است، نوعي رسوم و عادات و نوعي اخلاق.» همچنين، كاروتيش (روزنامه‌نگارِ اهلِ شوروي و هوادارِ گورباچف) در گفت‌وگويي مي‌گويد: «امروز بايد چهره شخصي خود و شخصيت خود را بازيابيم. پرسترويكايي كه من دوست دارم مبارزه براي دموكراسي است. برژنف هميشه مي‌گفت ما، ما كمونيست‌ها. هميشه ضمير جمع به كار مي‌برد. گورباچف مي‌گويد به نظر من، من اين‌طور تصور مي‌كنم. عقيده شخصي خود را مي‌گويد. كساني كه مخالف او هستند مي‌گويند نه، ما ملت روس، ما شوروي‌ها، ما توده‌ها. پرسترويكا، مبارزه‌اي است براي داشتنِ حق شخصيت خاص خود.» و در ادامه، مقاله‌‌اي در لوموند ديپلماتيك (فوريه 1990) را آورده كه دربردارنده هشدارهايي نيز هست: «چهره سياسي تغيير يافته اما ناسيوناليسم افراطي، هم دموكراسي را تهديد مي‌كند و هم نظم جامعه را... آيا موج قوم‌گرايي بالكان را فراخواهد گرفت؟»  در بخشِ ديگري (دگرديسي كاسترو) مارتا فريد، زنِ انقلابي كوبايي، كه با فيدل كاسترو همكار بوده ولي پس از انقلاب در برابر استبدادگرايي كاسترو مي‌ايستد و راهي زندان و سپس تبعيد مي‌شود، در گفت‌وگويي با نوول ابسرواتور (ژانويه 1989) به انتقاد از كاسترو مي‌پردازد. او كه باور دارد قدرت موجب شد شخصيتِ حقيقي كاسترو نمايان شود، مي‌گويد وقتي كاسترو قدرت را در دست گرفت به نابودي نهادهاي پيشين (ارتش، كليسا، دستگاه قضايي و...) پرداخت و سرانجام خودپرستي زيادي بر او غلبه كرد. فريد مي‌گويد: «به نظر من فيدل كاسترو مردي است كه چيزهاي عادي و معمولي زندگي را دوست ندارد: شادي‌ كردن را دوست ندارد، موسيقي را دوست ندارد، هيچ ذوقي براي نقاشي ندارد. زندگي خانوادگي را تحقير مي‌كند. بدين‌گونه فكر اصلاح، به منظور بهبود بخشيدن به زندگي روزانه براي او تنفرآور است... من مطمئنم كه كاسترو بدش نمي‌آيد كه آخرين فرد انقلابي دنيا باشد.»
گام‌ها و آرمان‌ها
رحيمي، در سال 1371 و در كتابي ديگر (گام‌ها و آرمان‌ها) و در مقاله‌اي (ماركس و جامعه باز) مي‌نويسد: «بسيار گفته‌اند كه آيا ماركس را مي‌توان مسوول جنايات استالين دانست يا نه؟ مساله اين است كه در مسائل اجتماعي و سياسي (برعكس امور جزايي) سوء‌نيت مهم نيست، درست بودن راه مهم است. به گفته پوپر، كليه كساني كه خواسته‌اند در جهان خاكي بهشت بسازند عملا جهنم ساخته‌اند. ماركس نيز از اين شمار جدا نيست. مسلما اگر زنده بود از جنايات استالين وحشت مي‌كرد، ولي در هر حال اين راهي بود كه ماركس پيش پاي لنين و استالين گذاشت. پوپر نمايشنامه ژاندارك برنارد شاو را شاهد مي‌آورد كه در آن كشيشي كه خواستار مرگ ژاندارك است وقتي مي‌بيند دختر را به تير بسته‌اند تا به آتش بسوزانند، از پاي درمي‌آيد و مي‌گويد: غرض اين نبود. پوپر مي‌افزايد: وقتي آدم نمي‌داند حرف‌زدن آسان است -و البته حرف‌زدن مسووليت‎آور است- چنين مي‌شود.» و در اشاره به جمله «غرض اين نبود» در پاورقي مي‌نويسد: «اخيرا در مسكو لطيفه‌اي ساخته‌اند: ماركس مي‌آيد و از گورباچف تقاضا مي‌كند كه يك سخنراني تلويزيوني ايراد كند. موافقت نمي‌شود. پس از اصرار زياد قرار مي‌شود فقط به گفتن يك جمله اكتفا كند. ماركس مي‌گويد: پرولتارياي جهان معذرت مي‌خواهم.»
رحيمي در مقاله‌اي ديگر (كمونيسم و آزادي) كه نگاهي انتقادي به يك مقاله درباره كاسترو است، مي‌نويسد: «كاسترو با انقلاب مسلحانه بر سر كار آمده است. جايي كه امثال باتيستا حكومت كنند انقلاب نخستين حق مردم است. منتها كاسترو پس از احراز قدرت، امانت را به ملت بازنگرداند و بهتر و شيرين‌تر چنان ديد كه با ديكتاتوري حكومت كند. وي همه نهادهاي ملي را از بين برد. كاسترو مي‌گويد كه حكومتش ملي است. استالين هم بي‌آنكه در تئوري تغييري بدهد در جنگ بين‌المللي دوم آيين مليت‌پرستي را زنده كرد. اصولا همه ديكتاتورها -از هيتلر گرفته تا ماركوس- خود را ملي مي‌خوانند، ولي ما يك معيار اساسي براي تعيين راست و دروغشان داريم. اگر انتخابات دوره‌اي و آزاد را رعايت كردند ملي هستند، يعني متكي به راي ملت‌اند و الا نه... ديكتاتورها همه ميل دارند خود را با تمام آنچه نزد مردم مقدس است يكي بگيرند و بگويند با رفتن ايشان همه اينها نابود مي‌شود... كاسترو دزد نيست، ولي هيتلر و موسوليني و استالين هم دزد نبودند. گمان نمي‌كنم امتياز زيادي براي حاكم باشد... شك نيست كه كاسترو در تقليل بيسوادي قدم‌هاي بلندي برداشته است، ولي به چه قيمت؟ و كدام سواد؟ در كشوري كه انسان حق نداشته باشد هر كتابي را خواست مطالعه كند، سواد، خود، نوعي ابزار بندگي است... دموكراسي يعني اعتماد به مردم، ديكتاتوري در هر رنگ، يعني بي‌اعتمادي به مردم، يعني خودبيني و خودخواهي... بي‌اعتمادي به مردم اساس فكري هر كمونيستي را تشكيل مي‌دهد.»
رحيمي كه باور داشت «كار ماركس گرته‌برداري از مسيحيت بود: تاريخ و قواعد تاريخي را جانشين خداي مسيحيت كرد و جبر تاريخ را جانشين تقدير. خود، مسيح مذهب جديد بود. نوشته‌هاي سياسي‌اش همه تحكم‌آميز است و جنبه جدل و جدال دارد نه جنبه گفت‌وگو.» در مقاله‌اي ديگر (دين ماركسيسم به اسطوره و مذهب) مي‌نويسد: «ماركسيسم خدا را از آسمان فرود مي‌آورد و تاريخ را به جايش مي‌نشاند... كلام خدا چون ‌و چرا بردار نيست و تعليمات ماركس هم... ماركس پيش‌بيني مي‌كند و از آينده خبر مي‌دهد. لايعلم الغيب الا هو... و الا ماركس. سرمايه‌داري دفن خواهد شد و پرولتاريا پيروز و چنين و چنان... در فلسفه ماركس غيب‌گويي بر همه‌ چيز پيشي گرفت. پيشگويي حل‌كننده معضلات اجتماعي شد و بسياري را فريفت و فريب ويرانگر است... كلام فيلسوف و دانشمند با نقد كمال مي‌پذيرد ولي ماركس مخالفانش را بي‌استثنا مسخره مي‌كند. پرودن رقيب فكري او نيست، بورژوايي است گمراه و هرج‌ و مرج‌طلب. نوشته‌اند كه جز انگلس (همه جا موافق) هيچ يك از متفكران معاصر ماركس از نيش سخن او به سلامت نجسته‌اند. او نمي‌خواست به مردم امكان دهد تا سخن‌ها را بشنوند و بهترين را برگزينند، زيرا به بهترين بودن كلام جاويدان خود ايمان داشت، ايمان مذهبي... هر چه مخالف نظر او بود گمراهي بود و تباهي. حتي لنين كه به هيچ رو نبوغ ماركس را نداشت كائوتسكي را كه كم از او نبود (و در برخي موارد از سخنانش بهره گرفته بود) صريحا مرتد خواند، زيرا در مورد ديكتاتوري حزب نظري مخالف نظر او داشت... هوشمندي چون رزا لوكزامبورگ مي‌خواهد فقط با استناد به گفته‌هاي ماركس از دموكراسي حمايت كند. گويي روسويي و مونتسكيويي در جهان نبوده‌اند (آخر اينها به جهان بورژوايي، جهان ديگر، آيين ديگر تعلق دارند و مسيحي به زند و پازند استناد نمي‌كند). كليسا وحدت دارد و حزب هم. همه اسقف‌ها تابع پاپ‌اند و همه حزب‌هاي كمونيست تابع يك مركز كه نخست در مسكو و سپس (براي برخي) در پكن و سرانجام در اقامتگاه چه‌گوآرا. كليسا اشتباه نمي‌كند و حزب نيز از خطا مبراست. حتي اديبي ماركسيست مي‌نويسد: تو دو چشم‌ داري و حزب هزاران چشم... يعني كه تو نمي‌بيني و حزب مي‌بيند، تو نمي‌داني و حزب مي‌داند... سرمايه‌داري دوزخ است و جامع بدي‌ها. از اين رو، تجزيه و تحليلي از جامعه سرمايه‌داري نمي‌بينيم... اين مركز همه بدي‌هاست. ديگر محتاج جست‌وجو و بررسي نيستيم. به گفته راسل اگر جايي آتش گرفت آدم غيركمونيست تحقيق مي‌كند كه معلوم شود آتش‌سوزي عمدي بوده يا غيرعمدي و اگر عمدي بوده انگشت چه كسي در كار است و به كدام دليل. اما معتقد به كمونيسم خيالش راحت است: امپرياليست‌ها آتش‌افروزند... و خلاص. كمونيست‌ها از تقسيم جهان به بهشت و دوزخ يك استفاده ديگر هم مي‌كنند: جهان سرمايه‌داري را هر چه سياه‌تر نشان مي‌دهند تا اذهان ساده جهان مقابل -جهان كمونيستي- را بهشت بپندارند. مگر مي‌شود كه همه‌جا سياه باشد؟ حالا كه جهان امپرياليست‌ها چنان سياه است مسلما جامعه كمونيستي جامعه‌اي است آرماني. آنجا شب حاكم است و اينجا روز. آنجا مقر اهريمن است و اينجا قلمرو اهورامزدا.» 
ماركس و سايه‌هايش
رحيمي در كتابي ديگر (ماركس و سايه‌هايش) و در چند سطر، از واقعيت‌هايي در مكتب كمونيسم سخن مي‌گويد كه بسيار جاي انديشيدن دارند. او مي‌نويسد: «كمونيسم مسائل را ساده مي‌كند. براي همه‌چيز -به خيال خود- پاسخ آماده دارد و راحت‌طلبي بشر اين را مي‌پسندد. انسان به يقين راغب‌تر است تا به استدلال و كمونيسم به پيروزي نهايي يقين دارد. اين قوت قلب نيرومند است. كمونيست، چون قهرمان اساطيري، به ادعاي خود، در جبهه اهورايي براي به كرسي نشاندن حق مي‌جنگد. همين كافي است تا او خود را رستمي در جنگ با ديو بپندارد. اين بزرگ‌ترين جاذبه‌هاست. كمونيسم مسلكي ايماني است كه در آن استدلال به كمك اعتقاد مي‌آيد، نه اعتقاد بر اثر استدلال و اين چون كار را باز هم ساده‌تر مي‌كند و در پناه سپر ايمان بر ترديدهاي عقل وسوسه‌گر پيروز مي‌گردد، جاذبه‌اي عظيم دارد.» سخن پاياني اينكه، رحيمي در تبيينِ رويدادها و نقد و واكاوي مسائل، كوششي روشنگرانه‌ انجام مي‌دهد. ولي به نظرم، مهم‌ترين نكته كه مي‌توان در ميان نقدها و نوشته‌هاي او فهم كرد، استدلال‌گرايي است. در حقيقت، او ريشه مسائل و مشكلات را به ما نشان مي‌دهد. يعني همواره در نظر داشته باشيم كه هر سخن، باور و ادعايي بايد براساس دليل يا دلايل قوي، ابراز، يا پذيرفته يا مردود شود، نه با پشتوانه‌هاي ديگري مانند اينكه اين سخن، باور و ادعا درست يا غلط است چون فلان فيلسوف يا فلان نويسنده يا... گفته است. واقعيت اين است كه به تعبيرِ استاد مصطفي ملكيان، وقتي استدلال در ميان نباشد (و ايدئولوژيك ‌انديشي مسلط باشد) زمينه براي فريب‌كاري و خشونت‌ورزي ايجاد مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
جمهوري اسلامي استحكام بي‌نظير پايه‌هاي نظام و كشور را به دنيا نشان داد كارت زرد ، به جای تشکر نخلستان درآتش آبادان در عطش به سوي‌جهان بي‌سانسور از تنش تا تفاهم آينده مبهم ديپلماسي قطعه‌سازان در گرداب‌كسري نقدينگي پرولتارياي جهان معذرت مي‌خواهم! از رنجي كه مي‌بريم جابه‌جايي يا تمركززدايي از پايتخت سياستگذاري مقابله با دروغ در فضاي مجازي بحران منابع: پيامد تعارض‌هاي چندبُعدي تحريم‌ها و آب خوردن مردم تنظيم معادلات غرب آسيا در شامات نقاش مردم‌انديش در آينه «گفته‌هاي» نويسنده پيشنهاد نظمي نوين به پژوهش‌هاي بِينارشته‌اي ۱۶ هزار ميليارد تومان هزينه اضافي روي دوش اقتصاد شاخص در سراشيبي ترديد خرده‌فرهنگي به نام « منطقه يك نشيني» تاوان يك شجاعت ناياب راز مرگش اندوه عشق بود و غم تنهايي! از رنجي كه مي‌بريم جابه‌جايي يا تمركززدايي از پايتخت سياستگذاري مقابله با دروغ در فضاي مجازي بحران منابع پيامد تعارض‌هاي چندبُعدي
کارتون
کارتون