نقاش مردمانديش در آينه «گفتههاي» نويسنده
نسيم خليلي
تصوير مردم و فرودستان در هنر بخشي از گفتمان تاريخنگاري مردم است. نقاشان و هنرمندان زيادي آگاهانه يا ناآگاهانه به اين گفتمان پيوستهاند. از مشهورترينهايشان در ايران، نقاش شوريدهحال و طناز، هوشنگ پزشكنياست. برادر بزرگتر ايرج پزشكنيايي كه او نيز با چاشني طنز در داستانهايش به مردم ميانديشيد. محتواي اصلي نقاشيهاي هوشنگ پزشكنيا، مردمان ساده كوي و برزناند بهويژه كارگران و تهيدستان؛ يكي از نقاشيهاي تاثيرگذار او پرتره باشكوهي است كه تحت عنوان «خارگ» از كارگران صنعت نفت -كه در اين جزيره به كار مشغول بودهاند- بر پرده كشيده است. كارگراني سرافراز و تكيده با چشماني نافذ اما اندوهگين، نقاشي تپندهاي كه خود به يك قصه از قصههاي نفت و قربانيانش در تاريخ اين سرزمين ميماند و از همين رو است كه داستاننويسان نيز به نقاشيهاي او زياد پرداختهاند از آن جمله جواد مجابي. اما مهمتر از مجابي، ابراهيم گلستان است كه از چند منظر توجه ويژهاي به هوشنگ پزشكنيا داشته است؛ از يكسو آنها سالها با هم در شركت نفت آبادان همكار بودهاند، به گردش و شنا و غذاخوري رفتهاند و سپس ليلي گلستان نيز به اين حلقه رفاقت پيوسته و بعدتر پزشكنيا نيز در تهران و در محله دروس همسايه گلستان شده است. همسايهاي ولو خسته از روزگار، طغيانگر و فقير؛ ابراهيم گلستان به مدد اين سابقه دراز دامان رفاقت و همنشيني است كه يكي از بهترين توصيفات جزیينگرانه و نقادانه را درباره شخصيت و هنر و سلوك پزشكنيا در مجموعه گفتههاي خودش قلمي كرده است؛ او در مقدمهاي كه در چرايي نگارش اين يادداشت نوشته روايت كرده است كه «هوشنگ از تصادف و از زهر و اعتياد يا از ناخوشي نمرد. از فقر و بيكسي گم شد. مرگش فقط مرگ دوست نبود برايم. مرگش نشانهاي از يك شكست و فاجعه اجتماعي در ايران بود. آنچه در اين مقال ميآيد بيان دريغي است از درگذشت يك قريحه والا، به زور فقر، در روزگار بريز و پاش بيحساب ثروت ملي در راه كبر و نخوت نظامي و روياي رشد همراه با گندهگويي و فساد خودفريبي و خاليتر از ادعاهاي ديگر مرسوم، ادعاي حرمت و حمايت انديشه و هنر.» چنانچه پيداست گلستان افزون بر نقد روحيه پزشكنيا در سالهاي پساكودتا -كه به نظر او شتابزده و درنتيجه عامل افول هنر او بوده است- گفتمان سياسي، فرهنگي و هنري پهلوي دوم را نيز به بوته نقدي جدي كشانده و اين همه از عشق او به رفيق هنرمندش حكايت دارد. او كه «درشت هيكل بود، ميخنديد، سيگار ميكشيد، آهسته راه ميرفت، خوب ميخورد، بد شنا نميكرد، در تنيس تند نميجنبيد اما سروسخت ميكوبيد و در اداره قروقر ميكرد... بسيار چاي مينوشيد اما بسيارتر نقاشي ميكرد... در كار با مهرباني به هرچه بود نظر ميكرد از نخلهاي رجگرفته تا مردهاي تلخ پژمرده، گلهاي خار، بلبلهاي خرمايي و برج و شعله و انبارهاي استوانهاي و لولههاي پالايشگاه، فنجان و پرتقال و پيپ و كتاب...» گلستان، هنر پزشكنيا را در سالهاي 29 و 30 بسيار تحسين ميكند و مينويسد: «در سالهاي 29 و 30 روان ميرفت. عجب روان ميرفت. هي ميكشيد. هرگز نديدم تمرين كند، طرحي بريزد، يا اول حدود شكل را بكشد بعد رنگ بمالد. مستقيم و ناگهاني و درجا مانند آه كشيدن يا خنده واكنش نشان ميداد - نقاشي.» اما در ادامه گلستان معتقد است كه سروصداي حوادث پس از ملي شدن نفت و خيزش حماسي مصدق و بعد هم كودتا و غيره، پزشكنيا و هنرش را به سمت ديگري كشانده است و از اين رو با نگاهي سراسر انتقادي چنين مينويسد: «ميشد خطهاي اصلي شرايط را ديد و ديد در پشت هاي و هوي، حتي در پشت جنبش، كدام نيروي جنبانندهاي به كار سرگرم است. اين را نديده گرفتن و شورهاي سطحي را از حد اصل خويش اصيل خواندن، آنها را تنها محرك و تعيينكننده دانستن، چيزي بود نزديكتر به سرسري بودن تا سعي در فهم و در اداي وظيفه... بعدتر در كار نقاشي دنبال حرفهاي سطحي رفت. غافل شد كه انقلابي بودن در انتخاب سوژه نيست، در پروراندن آن است، در اسم دادن نيست، در رسم دادن هست...» و با اين حساب آيا گلستان پرتره باشكوه كارگران اندوهگين خارگ را هم نكوهش كرده است؟ آنچه روشن است گلستان پزشكنيا را در تب و تاب گفتمان حماسي ابتداي دهه 1330، به «منقاد چهره پدر بودن و اسارت در اسطوره» متهم كرده است كه اشارهاش به مصدقگرايي اوست احتمالا. از اين رو گلستان معتقد است: «ايجاد ايمان در روزگار احتياج به دانستن، به جستوجو براي روشن كردن، به آزادي، انحرافي است.» گلستان، پزشكنيا را شكستخورده ميداند از اين رو كه در دستگاه نفت ورق برگشت و باز خارجيها و رانت و فرصتطلبي آمد و پزشكنيا «ميديد نقاشي را هم به قدر كافي آلوده كرده است كه نتواند آن را ديگر اساس كار خويش بداند...» و رفتهرفته هنرمند نقاش را در قالب روزهاي عصيانگرياش بازتعريف ميكند وقتي هنر را وظيفه اخلاقي دانست و «شايد شتاب و شور داشت كه ميبايست هي خود را بيان كند، هي بر شمار كار بيفزايد، پس ساده ميكشيد. رنگ و وسيله ساده به كار ميآورد بيشتر با آبرنگ يا گواش و چهرههاي انساني بخش بزرگ كارهاي اين دوره است.» و اين چهرههاي انساني همان مردمان ساده شكستخورده و غمگيناند، آدمياني همچون خود نقاش، فريبخورده و رنجديده و شمار زيادي از آنها از ميان فرودستان؛ گلستان در وصف اين آدميان در نقاشيهاي پزشكنيا چنين مينويسد: «در چهرهها هميشه يا بهت است، يا ترس، زجر، پخمگي و بيكاري. آدمها يا روستايياند يا كارگرهاي نفت... وقتي كه منظرهاي هست اگر طبيعت است شفاف است... در ده نگاهها همراه با تحمل و تسليم و اندكي غيظ است، گاهي خرد. اما هر وقت در طبيعت ربطي يا اشارهاي به صنعت هست يك ترس و انتظار هم هست، حتي در شكل چهرههاي پوشيده مانند پرده «زنان خارگ» و شكوه اين يادداشت همدلانه با نقاش غمگين و مردمگرا در انتهاست، در روز مرگ در فقر و بيكسي، در دل شب و كمكم روشنايي طلوع خورشيد: «بر ديوار نقاشيهاي تازه و قديمي او، كمكم، در نور صبح، روز تازه ميديدند. مانند عكس طلوع زمين بودند از پشت دشت خالي و خاموش ماه... او هر كه بود و هرچه كرد ديگر مرد. 10 سال آخر عمرش انكار حرمت هنر در ايران بود. تكذيب زنده اين ادعاي بيجان بود.»