موسيقي در غياب مطالعات نظري و دانش بنيادي
عليرضا سوري
در تمام دنيا، رشد و پيشرفت در هنر منوط به تعالي در همه ابعاد هنري است؛ موسيقي نيز از اين قاعده مستثنا نيست. در جهان امروز، توسعه موسيقي تنها به اجراهاي صحنهاي يا توليد آثار محدود نميشود، بلكه آنچه به آن دوام، عمق و هويت ميبخشد، بنيان نظري و پژوهشي آن است؛ بنياني كه در كنار عمل موسيقايي، به هنر معنا و جهت ميدهد. از يونان باستان تا سنت آلماني در قرن نوزدهم و تا مراكز آكادميك معاصر در امريكا و اروپا، همواره بخش مهمي از فعاليتهاي موسيقايي بر پژوهشهاي نظري، فلسفي و بنيادين استوار بوده است. اما در ايران، اين وجه اساسي تقريبا به فراموشي سپرده شده و نظام دانشگاهي ما نه تنها رشتهاي مستقل براي «مطالعات نظري موسيقي» ندارد، بلكه حتي ظرفيت لازم براي پرورش محققان در اين حوزه را نيز فراهم نكرده است.
اين كمبود، صرفا يك نقص آكادميك نيست؛ بلكه يك بحران فرهنگي بزرگ در حوزه موسيقي است كه آثارش را به وضوح ميتوان در سطح جامعه مشاهده كرد. وقتي موسيقي تنها به «اجرا» و «مصرف» تقليل پيدا كند و پشتوانه فلسفي، نظري و ميانرشتهاي نداشته باشد، نتيجه چيزي جز تكرار كليشهها و سطحيگرايي نخواهد بود. از همينرو است كه بخش مهمي از توليدات موسيقي در ايران، چه در قالب موسيقي پاپ و چه در چارچوب موسيقي به اصطلاح جدي، اغلب فاقد انسجام فكري و عمق نظري است. ما شاهد رشد كمي آثار هستيم اما در عرصه كيفيت، با ركودي جدي مواجهيم. رسانهها و حتي برخي نهادهاي آموزشي تلاش ميكنند اين خلأ را با برگزاري كارگاههاي پراكنده يا دعوت از چهرههاي اجرايي جبران كنند، اما حقيقت آن است كه موسيقي ايران بيش از هر زمان ديگري نيازمند نهادهاي پژوهشي منسجم و رشتههاي دانشگاهي تخصصي است. فقدان چنين ساختاري موجب شده است كه نسل جوان كه تشنه مطالعه و پرسشگري است يا در دام آموزشهاي سطحي گرفتار شود يا براي ادامه مسير به مهاجرت بينديشد. نتيجه روشن است: خروج استعدادها و تهي شدن بستر علمي داخلي. اين غيبت، تنها به موسيقي محدود نميماند؛ بلكه به حوزههاي همجوار همچون فلسفه هنر، مطالعات فرهنگي و حتي علوم انساني ضربه ميزند. در جهان امروز، موسيقي عرصهاي ميانرشتهاي است كه با روانشناسي، جامعهشناسي، علوم شناختي و فلسفه در تعامل دايم قرار دارد. حال آنكه در ايران، نگاه تكبعدي و ابزاري به موسيقي اجازه نداده چنين پيوندهايي شكل بگيرد. همين امر سبب شده است كه در مواجهه با تحولات جهاني موسيقي، از جمله فناوريهاي نوين يا نظريههاي مدرن در آهنگسازي، ما اغلب مصرفكنندهاي منفعل باشيم نه توليدكنندهاي فعال. حال سوال اينجاست: تا چه زماني ميتوان با بيتوجهي به بنيان نظري موسيقي، صرفا به اجرا و توليد اثر دل خوش كرد؟ تجربه كشورهاي پيشرو نشان ميدهد كه حتي ستارههاي بزرگ موسيقي، پشت سر خود شبكهاي گسترده از پژوهش، نظريه و نقد دارند كه مسير را روشن ميسازد. اگر دانشگاههاي ما همچنان از تاسيس رشتههايي چون «فلسفه و نظريه موسيقي» يا «مطالعات ميانرشتهاي موسيقي» سرباز زنند، نهتنها آينده پژوهش موسيقي در ايران تيره خواهد شد، بلكه كيفيت توليدات موسيقايي نيز بيش از پيش قرباني سطحينگري و بازتوليد خواهد شد. بدون اصلاح اين ساختار، سخن گفتن از «پيشرفت موسيقي ايران» بيشتر به شعاري خوشآهنگ شبيه است تا واقعيتي قابل تحقق. امروز وقت آن رسيده كه رسانهها، دانشگاهها و نهادهاي فرهنگي دستكم به اندازه سالنهاي كنسرت و برنامههاي سرگرمكننده، به بنيان نظري و مطالعات بنيادي موسيقي اهميت دهند. در غير اين صورت، موسيقي ايران نه تنها از مسير جهاني عقب خواهد ماند، بلكه در درون خود نيز به حاشيه خواهد رفت. وقت آن رسيده است كه مسوولان فرهنگي و دانشگاهها، هر چه زودتر و حتي اگر دير هم شده، اين خلأ را به رسميت بشناسند و براي پر كردن آن برنامهريزي كنند. نخستين گام ميتواند تدوين و تاليف منابع نظري و آموزشي بومي و سپس ايجاد رشتههاي ميانرشتهاي در حوزه موسيقي و مطالعات نظري باشد؛ رشتههايي كه در بطن گروههاي موسيقي دانشگاهها شكل بگيرند، اما پيوندي زنده و سازنده با فلسفه، جامعهشناسي، انسانشناسي و علوم ارتباطات داشته باشند. چنين بستري نه تنها ميتواند به تربيت پژوهشگراني توانمند در تحليل مباني نظري موسيقي بينجامد، بلكه به تدريج ادبياتي بومي و انديشيده را در اين عرصه پديد ميآورد؛ چيزي كه موسيقي ايران سالهاست در انتظار آن مانده است. اين مهم اما بدون حمايت وزارت علوم و سازمانهاي بالادستي امكانپذير نيست و لازم است سياستگذاران آموزش عالي از نگاه تكبعدي به موسيقي فاصله گرفته و آن را در مقام يك دانشِ داراي وجوه نظري، فلسفي و فرهنگي به رسميت بشناسند. در گام بعدي، نقش خودِ بدنه دانشگاهي و جامعه پژوهشگران اهميت دارد. اساتيد و دانشجويان موسيقي بايد مطالبهگري علمي را جديتر پيگيري كنند و به جاي انزوا يا دلخوشي به فعاليتهاي فردي، به سمت ايجاد انجمنها و گروههاي پژوهشي منسجم حركت كنند. نشريات علمي و رسانههاي فرهنگي نيز ميتوانند با اختصاص فضاي بيشتري به مباحث نظري، جريان توليد فكر را تقويت كنند. آنچه در شرايط فعلي ممكن و ضروري است، نه روياي ساخت نهادهاي بزرگ و پرهزينه، بلكه آغاز حركتهاي كوچك و پيوسته است: كارگاهها و نشستهاي تخصصي، انتشار مقالات تحليلي و ايجاد ارتباط ميانرشتهاي. اگر اين روند به درستي مديريت شود، ميتوان اميدوار بود كه در آينده نه چندان دور، حوزه موسيقي ايران از جايگاهي حاشيهاي در مطالعات دانشگاهي خارج شود و به سطحي برسد كه بتواند با دستاوردهاي جهاني وارد گفتوگويي جدي و برابر شود.