انارهاي درخت بيبي
حسن لطفي
مي گويد دخترم زنگ زده تا شب چله برويم پيش پدر و مادر شوهرش! دختر چند سالي است ايران نيست. اما گويا از راه دور هم مراقب است تنهايي را زياد احساس نكنند. منظورش خودشان و پدر و نادر پيردامادش است. در حالي كه به انار جدا كردنش نگاه ميكنم حرف ميزند و همه اينها را ميگويد. آشنا هم نيست. تا از دهانم در آمد كه ميوه چقدر گران شده سر صحبت ما باز شد. دل پري از اوضاع روزگار داشت و عين همه به زمين و زمان بد و بيراه ميگفت. دلش هم براي همه ميسوخت. از بچهاي كه خوردن انار شب چله و آجيل شور و شيرين براش دست نيافتني است تا كارگري كه حقوقش خيلي پايينتر از پولي است كه بايد بابت اجاره خانه بدهد. بعد هم رسيد به خودش. اينكه اگر دستور دخترش از راه دور نبود پول بابت ميوه نميداد. ميگفت بدون ديدن بچههايي كه شب چله ندارند از آنها خجالت ميكشم. با آنكه از خريد انار منصرف شده بودم، گفتم بمانم تا حرف بزند شايد كمي حالش بهتر بشود. اين را از بيبي ياد گرفتهام. بيبي زن باغبان روستايي بود كه گاهي به آن سر ميزديم. خانهاش توي باغ بزرگي بود كه مال خودش نبود. شوهرش عمو رضا باغبان باغ بود. وقتي درختان انار به بار مينشستند توي چهره بيبي ميتوانستيم شادي را تماشا كنيم. باغ بزرگ بود و دل بيبي بزرگتر. كمتر كسي از اهالي روستا از انارهاي رسيده و شيرين و آبدار بيبي بينصيب ميماند. او و شوهرش، بيشتر سهم خودشان را به بچههاي مثل من ميدادند كه عاشق انار بودند. حواسش به شب چله هم بود. اول از همه انارهاي شب چله را كنار ميگذاشت. دو، سه روز مانده به چله به هر خانهاي كه باغ انار نداشت از آن انارها ميداد. مردم روستا هم حواسشان به او و شويش بود. اصلا همه حواسشان به هم بود. فرقي نميكرد وقت عروسي باشد يا عزا، شادي باشد يا غم، كسي نميگذاشت ديگري به تنهايي غمباد كند يا زير تابوت جنازهاش كمر خم كند. اگر كسي هم دل كوچكي داشت وقتي دلبزرگي بيبي را ميديد دلبزرگ ميشد. انگار دلبزرگي آن روزها در آن روستا مسري بود. بيبي بزرگ ده نبود. از مال دنيا هم چيزي نداشت اما هر وقت ميخواستند از او بگويند انگار از كسي حرف ميزدند كه دنيا را به نامش سند زدهاند. دنيايي كه براي خود بيبي مثل انارهاي باغش بيارزشتر از آدمها بود. نميدانم كي و كجا از او اين جمله را شنيدم كه آدمها وقتي حرف مانده سر دلشان را به ديگران بگويند سبك ميشوند و غمباد نميگيرند اما بارها ديده بودم كه خودش سنگ صبور خيليها بود. اشتباه نكنم دو تا از شب چلههاي عمرم را هم خانه بيبي گذرانديم. براي ميهمانانش كه كم هم نبودند تخمه هندوانه تفت داده بود و كشمش و نخودچي را قاطي كرده بود و گذاشته بود روي كرسي كه فقط عدهاي زير آن جا شده بودند. اما از همه مهمتر به قول خودش اوسنههايي بود كه براي ما تعريف كرد. بعدها كه شهرزاد قصهگو را شناختم با خودم گفتم لابد زني شبيه بيبي بوده. شايد حالا كه سالهاي زيادي از مرگ بيبي ميگذرد هنوز هم زناني مثل او باشند كه انارهاي زندگيشان را با ديگران قسمت ميكنند و شب چله براي پسرهاي لاغر با گردنهاي دراز و دختران زيبا با صورتهاي گل انداخته از امير ارسلان ميگويند كه براي رسيدن به معشوقش چه مرارتها كشيد اما در نهايت به او رسيد.