حسن بنيعامري
«نشر ايران» در آستانه سقوط و نابودي است. صادقانهتر بگويم «وجهه دانايي و آگاهيبخشي و روشنفكرانه نشر ايران» آمده بر لبه پرتگاهي عميق ايستاده و هر لحظه ممكن است به «قعر نيستي» بغلتد. اگر همچنان نخواهد باور كند كه بعضي از ناشران آمدهاند تبديل شدهاند به «سانسورچي اعظم» به «مافياي نشر»، به «مافياي پخش» به «پولشوي اختلاسگران اقتصادي و سياسي و البته خودشان» به «بردهدارِ نويسندگان» به «وارثِ هميشگي مالكيتِ فكري آثارشان» به «نابودگرِ فرهنگ و زبانِ اصيلِ پارسي، هنگامِ اولويت بخشيدن به ترجمه آثار خارجي» به «بهرهكش دسترنج نويسندگان و چپاول آثارشان در چاپهاي زياد و پنهاني»، به «چرخاننده بهرهبردارِ رسانههاي ادبي» به «گرداننده برندهخواه جوايز داستان و شعر» به «اشاعه دهنده ويروس خطرناك و كشنده رُمان ژانر» و ضربهزننده به هر آنچه و هر آنكس كه بخواهد باعث «عزت و سرفرازي ايرانزمين و نويسندگان راستينش» باشد. با اين همه اتهام و جرمي كه سزاوار بعضي از ناشران ايراني است، آيا فقط «سانسور» و «مميزيهاي دولتي» و «باندهاي مافيايي ادبي»اند كه «قلمشِكن» و «نويسندهكش» به نظر ميآيند؟ يا آنها كه به بهانه سانسور، بعد از اِعمال هر سانسور، موجهانه به خودشان حق ميدهند تمام اين بلايا را سر «نويسندگان» و «فرهنگِ كهنِ سرزمينمان ايران» بياورند، دستشان به تمام اين جرايم آلوده است؟
با وقوع انقلاب، عدهاي از انقلابيون، برداشتند برخي از ناشران بزرگ و نامي و موفق مثل «اميركبير» و «فرانكلين» و ديگران را مصادره كردند و با اقتدار و با دستور، شايد پنهاني شايد علني، آن ناشران ديگر را «خودي» و «غيرخودي» پنداشتند. يا همان «دولتي و خصوصي» خودمان و كتابها را قبل از چاپ در مسيري اداري به مميزي سپردند.
نويسندگانِ شهيرِ آن روزگار كتابهایشان را با تمام محدوديتها ميبردند در بخش «خصوصي» چاپ ميكردند. اگر نويسندهاي جوان و خوشآتيه ميخواست وارد چرخه حرفهاي نشر شود، با مرارتها و موانع زيادي مواجه ميشد كه اولينش «بررسِ نشر» بود. آنها مترجمان و نويسندگان و شاعران صاحبنامي بودند كه شهرت و علم خودشان و اعتبار نشرشان را خرج هر كسي نميكردند و نويسنده بايد براي چاپ هر كتابش از «هفتخوان نشر» ميگذشت تا مقبول بيفتد، به همين دليل بود كه «نويسنده شدن در بخش خصوصي» قدر و قيمت داشت و مسيرش مسيري حرفهاي قلمداد ميشد و اعتبارش با اعتبار نويسنده شدن در بخش «رانتي دولتي» كه هويت نويسندهها را به خودي و غيرخودي تقسيمبندي ميكرد، قابلقياس نبود. نفوذ هم در نشر خصوصي كار هر كسي و به هر قيمتي نبود. پس نشرهاي دولتي آمدند پر و بال بيشتر باز كردند.
يكي از پرنفوذترينشان، با اقتدار و با رهبري و با مشاوره نويسندهاي ياغي و بوطيقانويس براي داستان و نمايش و فيلم، سعي وافر داشت در «نويسندهپروري» از جوانان مستعد آيندهدار. انديشه «دشمنبودگي نويسندگان پيشكسوت تاريخ ادبيات» به اصرار او و حاميان و طرفدارانش به همه قبولانده شد. با سيطره اين تفكر جزمانديشانه «شكافي عميق» بين دو نسل از نويسندگان پديد آمد تا جايي كه «آشنايي و ارتباط با بخش خصوصي» و «چاپ كتاب در نشرهایشان» عملي «روشنفكري» و «ضدانقلابي» و «اِلحادي» قلم ميرفت و به «كفر» تعبير ميشد و «نويسنده خاطي» بايد به «اشد مجازات» ميرسيد تا «وسوسهشدگان» ديگر عبرت بگيرند و دست از پا خطا نكنند.
«اولين داستاننويس شورشي خاطي» كه قرار بود اولين رمانش را در همين نشر نوظهور دولتي چاپ كند، عباس معروفي بود. او با سنتشكني در تاسيس نشر خصوصي «گردون» و چاپ رمان «سمفوني مردگان»اش زد تمام معادلات را بههم ريخت و ناگهان با راهاندازي «مجله» و جايزه ادبي «گردون» و چاپ آثار ديگر جوانان شورشي، خواسته يا ناخواسته، برداشت «رنسانسي ادبي» در «ايران پس از جنگ» پديد آورد. سيمين دانشور و هوشنگ گلشيري و احمد محمود و ديگر پيشكسوتان آمدند او را پاره تن خودشان دانستند و براي اولين بار، در نيمه اول دهه هفتاد، «سد نفوذناپذير و غيرقابل اعتماد نويسندگان دو نسل» شكسته شد. هر دو نسل آمدند مفتخرانه كنار هم ايستادند و دوران تازهاي را براي تاريخ ادبيات ايران رقم زدند، اما آيا گذاشتند عباس معروفي به نوشتنها و موفقيتهاي ادبياش ادامه بدهد؟
فقط او بود كه در اوج جواني و در اوج پختگي، قلمش به نمايندگي از همهمان زد به سيم آخر كه «دارم رماني مينويسم كه فقط جايزه نوبل برازندهش باشه» و همين آرزو كار دستش داد.
«چرا او و چرا نويسندههاي ما نه؟»
هيچ كداممان يادمان نرفته با او و با نشرش و با مجلهاش و با جايزهاش چه كردند و چطور او را از ايران راندند با آن حکم زندان و شلاق و اعدامي كه به دستش سپردند.
هيچ كداممان يادمان نرفته با شهريار مندنيپور و با مجله «عصر پنجشنبه»اش و با آن «موجآفريني ادبي نوين»ي كه بعد از عباس معروفي راه انداخت چه معاملهاي كردند و چطور او را از ايران راندند، با جاني كه از او و از ديگران به خطر انداختند، در آن اتوبوسي كه قرار بود «مسافران نويسنده و شاعر»ش را به قعر دره ببرد و نابودشان كند. هيچ كداممان يادمان نرفته با بابك تختي و منيرو روانيپور و «نشر قصه»شان چه معاملهاي كردند و چطور آنها را از ايران راندند، فقط به جرم چاپ متفاوتترين رمانهايي كه ديگران جسارت چاپشان را نداشتند و همينطور فروشگاه كتابشان كه شده بود پاتوق نويسندگاني كه شورشيتر از ديگران به نظر ميرسيدند. رمان «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» محمدرضا صفدري و «اسفار كاتبان» ابوتراب خسروي را اولينبار بابك تختي و منيرو روانيپور در نشر متفاوت «قصه»شان چاپ كردند.
هيچ كداممان يادمان نرفته با غلامحسين ساعدي، رضا براهني، بهرام بيضايي، امير نادري، رضا قاسمي و باقي ياغيان اديبمان چه معاملهاي كردند و چطور آنها را از ايران راندند به جرم اينكه آنها فقط ميخواستند خود هميشگي خودشان باقي بمانند، نه آني كه ديگران ديكته ميكنند.
هيچ كداممان يادمان نرفته با آنهايي كه در ايران ماندند و با تمام كاستيها و جاني كه ازشان در خطر بود، چه معاملهاي كردند.
هيچ يادمان نرفته در آن نمايشهاي باشكوه و پرخرج «چهرههاي ماندگار» و در آن مراسم «بيست سال داستاننويسي ايران در سال 77» و در آن جشنها كه هر ساله بر پا كردند، حتي يك بار هم نام سيمين دانشور و هوشنگ گلشيري و احمد محمود و محمود دولتآبادي و اسماعيل فصيح و ديگران را نياوردند.
هيچ يادمان نرفته بهترين رمانهاي اين داستاننويسان قدرتمندمان هنوز اجازه چاپ ندارند و بهرهكشترين ناشران ايران دارند اُفستش را به قيمتهاي گزاف ميفروشند. هيچ يادمان نرفته در يادمان و مراسم «ده سال داستاننويسي جنگ» چطور رمان «زمين سوخته»ي احمد محمود با اصرار و با سختكوشي «دو داستاننويس جوان و جسور مستقل» به مرحله برتر نهايي رسيد و درست در لحظه آخر آمدند با تحكم حذفش كردند و برداشتند يك «داستان بلند نوجوان» را به عنوان «برترين رمان بزرگسال دهه اول جنگ» برگزيدند! هيچ يادمان نرفته در مراسم «بيست سال داستاننويسي ايران در سال 77» چگونه احمد محمود را جلوي چشم آن جمعيتي كه مشتاق ديدارش بودند حذف كردند و برداشتند پرده تالار رودكي را به روي آن «دو يادماني» بستند كه نام احمد محمود را روي يكي از آن دو حك كرده بودند. هيچ يادمان نرفته براي رمان «رازهاي سرزمين من» رضا براهني چه كتابهاي توهينآميزي كه در نقدش چاپ نكردند و حالا قرار است مثل رمان «سووشون» و مثل رمانهاي اسماعيل فصيح و احمد محمود و ديگر «مغضوبان آن سالها» به چپاول «اقتباس كردنهاي ابتدايي مخرب» و ساخت سينمايي يا سريالياش فكر كنند. «پروژه حذف نويسندگان و شاعران انديشمند و راستين ايراني» چه آنها كه از ايران رفتند و چه آنها كه ماندند با موفقترين شكل ممكن اجرا شد و با استدلال موجه هميشگيشان كه «آنها غيرخودياند.»
در انتهاي نيمه دوم دهه هفتاد و در نيمه اول دهه هشتاد، با از دست دادن نويسندگان تاثيرگذار و صاحبسبكي مثل هوشنگ گلشيري و احمد محمود و ديگران و با ظهور دوم خرداد 76 و آزاديهاي نسبي هنري، عرصه براي «داستاننويسان جوان جسور متفاوت مستقل» باز شد و ناشران خصوصي، همچنان با همان سختگيريهاي هميشگي، به آنها اعتماد كردند و آثارشان را به چاپ سپردند و فصل نويني را در ادبيات و نشر خصوصي ايران رقم زدند.
دو نفر از اين «جوانان مستقل خودساخته متفاوتنويس شورشي» معترض و خسته و نااميد از تبعيضها و حقخوريهاي خودي و غيرخودي ناشران دولتي و حاميانشان با علم به اينكه از «پروژه شبيهسازي نويسندگان» و «انشانويسي سفارشي»شان در نشرهاي دولتي هرگز ادبيات ناب آفريده نميشود و با علم به اينكه مجازاتهاي سنگيني مثل عباس معروفي در انتظارشان است، آخرين و داستانيترين و بهترين آثار متفاوت و «چاپنشونده در هيچ نشر دولتي»شان را برداشتند بردند به «ناشران سختگير خصوصي» سپردند.
رمان «هيس» و دو مجموعه داستانِ «دلقك به دلقك نميخندد» و «لالايي ليلي» از آنها چاپ شد و رفت به دست «بزرگان پيشكسوت» و «تعداد زيادي از حرفهايهاي داستان و نمايش ايراني» رسيد كه يكايكشان با بزرگواري و شجاعتي مثالزدني آمدند در مطبوعات آزاد آن روزگار، بدون اينكه حتي آن دو نويسنده «جوانِ مستقلِ شورشي» را از نزديك ديده باشند، از داستاننويس بودن هر دوشان و ادبيات ناب و متفاوت آثارشان «نكتههاي علمي» فراوان براي مخاطبان پيگير ادبيات داستاني آن سالها برشمردند. سيمين دانشور حتي مثل عباس معروفي و شهريار مندنيپور دو تا از «قلمهاي جلال» را براي آنها هم كنار گذاشته بود، اما و صد اما و صد افسوس كه حملهها از همينجا به آن دو داستاننويس آغاز شد. هر كس در هر جايگاهي بود، نگذاشت آن دو «قلم جلال» در انظار عمومي و خصوصي به آن دو «داستاننويس مستقل شورشي» هديه شود، آنهم به دست سيمين دانشوري كه همه از سختپسنديهاي ادبياش باخبر بودند و ميدانستند جايگاه خودش و جلال را به اين سادگي و به همين راحتي خرج هر كسي نميكند.
اين دو نويسنده جوان مستقلي كه خيلي از «مديران فرهنگي آن دوران» آنها را مثل «عباس معروفي دوران گذار» از «خودي»ها ميدانستند، برداشته بودند آثارشان را در شورشي علني برده بودند در انتشاراتيهايي چاپ كرده بودند كه آنها را «تمام مخاطبان جدي ادبيات» شهره به چاپ آثار هوشنگ گلشيري و ديگر «روشنفكران نامي ايراني» ميدانستند؛ و اين را «مديران فرهنگي پاسخگو به مقامات بالاتر» و «اديبان دستآموز پرواري و بخيل هميشگي» «ضدانقلاب بودن» و «روشنفكر شدن» و «خروج» میپنداشتند و «دهنكجي» و «دشمني» و «اِلحاد». در حركتي جمعي، پنهان و آشكار، هيچ كدام از اين «انقلابيون راستين و مخالفخوان و سركوبگر هر نوع از روشنفكري الحادي» از پا ننشستند. رفتند در جمعهاي خصوصي و عمومي، در مطبوعات، در رسانههاي ملي، در شوراهاي تصميمگيري و در كلاسهاي آموزشي داستانشان آن دو «شورشي مستقل خروج كرده» را «كافر» و «ملحد» و «روشنفكر» و «غيرخودي» خواندند و خودشان و آثارشان را از تمام محافل و رسانههاي رسمي و غيررسمي ادبيشان بايكوت كردند تا ديگر كسي جرات شورش و خروج نكند و همچنان همه بروند پايبند باقي بمانند به اصولي كه سنگ بنایش را دیگرانی قبلا گذاشته بودند. و يكي از اصول چه بود؟
«پروژه ضحاك شدگي نويسنده» براي آنها كه خودي محسوب ميشدند. منظورم انتخاب يك نويسنده الگو و پيشواست براي تمام نويسندگان همفكر و همطبقه ديگر كه بايد در نوشتن و در فرمانبرداريها از او تبعيت ميكردند (شرحش را به تفصيل در مقاله «بياييم جنايتكار ادبي را محاكمه كنيم» در «خبرآنلاين» نوشتهام).
تا قبل از خروج اين دو «نويسنده مستقل جسور متفاوت» و تا قبل از چاپ آثارشان در نشر خصوصي، «چاپ داستانهاي نويسندگانِ پوشالي ضحاك شده هر دوره» داشت در انتشاراتيهاي دولتي در بهترين شكل ممكن اتفاق ميافتاد، اما با موفقيت و شهرت اين دو «شورشي اديب مستقل» در محافل ادبي خصوصي و روشنفكري و مُهرِ تاييدِ اديبانِ پيشكسوت بر آنها و بر آثارشان، (درست همان اتفاق خجستهاي كه براي عباس معروفي و شهريار مندنيپور و ديگران افتاد) شوري در دل خيلي از نويسندگان دولتي و بزرگان و حاميان نويسندهشان به غليان در آمد كه بيشترشان را وسوسه كرد آنها هم بيايند «متنهاي سفارشي»شان را در نشرهاي خصوصي چاپ كنند يا بهتر و عمليتر بروند خودشان يك نشر خصوصي بزنند. خب البته خوشبختانه يا شوربختانه تا قبل از رويش نشرهاي خصوصي (يا خصولتي) تازه، آن اتفاق خوش براي اين «نويسندگانِ نازپرورده» هم رقم خورد. چطورش مهم نيست، مهم اين است كه رقم خورد كه يا ممكن است از اقبال بلندشان بوده باشد يا تباني كردنشان با دلالهاي ادبي يا مرعوب كردن ناشران تازه خصوصيشان توسط حاميان هميشگي. هيچ كس در اين مورد هيچ چيز نميداند.
ما فقط ميدانيم «صرف چاپ كتاب در بخش خصوصي نيست كه موفقيت ميآفريند.»
به اين حاميان «بي چون و چرا» و «چشم و گوش بسته» بايد گوشزد داده ميشد كه بايد هوشيارتر ميبودند و «ادبيت متن» را هم مدنظر قرار ميدادند كه ندادند كه نميتوانستند بدهند. نويسندهاي را كه با تباني آوردهاند «نويسنده برتر»ش كردهاند و هيچ «ادبيت نابي» در خونش و در اثرش نيست و با سفارش و با حكم آنها به ادبيات حُقنه شده، مگر ميشود به زور «دستور» و «بخشنامههاي ضربتي» و «نقشههاي باندهاي ادبي» و «برندگي در جايزههاي فرمايشي» برد به مردم و به ادبيات ايران قبولاند و محبوبش كرد؟ مگر صادق هدايت و ابراهيم گلستان و سيمين دانشور و هوشنگ گلشيري و احمد محمود و ديگران با اين ترفندهاي مكارانه رفتند «داستاننويس جاودانه ادبيات ايران» شدند كه بشود از يك «انشانويس خوشذوق» با «تزريق پول براي ترجمه اثرش» يا با «تزريق زور براي برتر شدنش» يك «داستاننويس محبوب ايراني و جهاني» ساخت؟ با اصرار «بخشنامههاي فرمايشي علني و پنهان» و با اظهار مديران فرهنگي در هر بخش از هنر - كه «بايد يك «نسخه بدل» از «هنرمندان طاغوتي» در بخشهاي دولتي و خصولتي ساخته شود» - بدلهاي احمد محمود و جلال آلاحمد و هوشنگ گلشيري و سيمين دانشور و محمود دولتآبادي و غلامحسين ساعدي و بهرام صادقي و ديگران چندان شبيه و موفق از آب در نيامدند و تمام «پروژههاي ملي ادبي ميلياردي»شان شكست كامل خوردند.
از آن طرف در دهه هشتاد تمام توجه «مديران فرهنگي» و «ناشران» معطوف شد به سمت «روزنامهنگاران منتقد داستاننويس»ي كه در جريدههایشان زده بودند بُتها را شكسته بودند و با انتخابهاي متفاوتشان در جايزهاي كه به نام خودشان برگزار كرده بودند، حالا ديگر داعيهها داشتند در جلب و جذب «مخاطب داستان ناب ايراني». ناشران خصوصي و خصولتي و حتی دولتي در به كارگيري از آنها براي پيشبرد اهدافشان تعلل نكردند و آمدند از آنها در «دوران منتقدسالاري» دهه هشتاد «كارمند موجه اديبي» ساختند كه به مرور تبديل شدند به «داستاننويسان روزنامهنگار منتقد داور جايزه بگير مشاور نشر»ي كه حالا ديگر «داعيه روشنفكري» هم داشتند و ميشد ازشان بهرههاي ديگر هم برد در «پروژه نويسنده سالاري» بخشهاي خصوصي و خصولتي و دولتي.
با همفكري و همدستي سهوي يا عمدي «اتاق فكرهاي اين سه بخش مذكور» و سروري بخشيدن به اين «طعمههاي روشنفكرنماي محبوب و فرمانبر جديد» آن «نقشه تازه آخر» داشت عملي و كامل ميشد. ديگر لازم نبود توطئهها بچينند و پولهاي زياد و زمان زياد صرف ارعاب و دادگاه و چه و چه كنند تا «نسل مستقل و شورشي داستان ايراني» براي «رهايي از اين تنگناها» براي «اعتراضي دوباره و شورشي ديگر» براي «دوري از متحجران و تماميتخواهان و قاتلان خونخوار ادبي» بروند آن تصميم آخر را بگيرند كه يا پا شوند يكايكشان مثل غلامحسين ساعدي و رضا براهني و عباس معروفي و شهريار مندنيپور و منيرو روانيپور و رضا قاسمي و قاضي ربيحاوي و يعقوب يادعلي و ديگران از ايران بروند يا مثل غزاله عليزاده و كورش اسدي و شيوا ارسطويي و ديگران خودكشي كنند يا مثل آن «دو نفر جسور مستقل زخمي» و خيلي از «جسوران مستقل زخمي» ديگر بروند آن «عطاها را به لقاهاشان ببخشند» و «خانهنشيني اجباري»شان را همان «زندان ابد»ي بدانند كه زندانبانش هميشه خودشانند يا مثل آن «هميشه محبوب هميشه روشنفكر» بروند سپر بيندازند و تسليم شوند و بيعت كنند و صلهها بگيرند و بالاها بنشينند و فرمانها به دستور ببرند و همچنان ادعاي روشنفكري كنند.
براي موفقيت اين «نقشه تازه آخر» فقط كافي بود از وجهه ادبي و ژورناليستي اين «كارگزاران وجيه داستاننويس در بخش خصوصي» استفاده كنند تا پروژه «نويسنده سالاري نوين» آن «اتاق فكرها» و آن «مديران فرهنگي روشنفكرنماي جديد» به منصه ظهور برسد.
در آن «دوران گذار» دو طرح ملي جنجالبرانگيز براي «گذر از سانسور» مطرح شد كه در ظاهر پذيرفته نشدند اما در باطن و مخفيانه مقبول افتادند و حتی به شكلي هماهنگ اجرا هم شدند.
طرح اول اين بود كه «مميزي و سانسور را خود ناشران خصوصي اعمال كنند.» يعني همان كساني كه هميشه به نمايندگي از صنفشان و به نمايندگي از نويسندگان اديب و شهيرِ نشرشان از «معترضان اصلي» سانسور محسوب ميشدند. آنها هيچ كدامشان، بنا به اظهاراتشان در مطبوعات آن روزگار، زير بار اين «ننگ» نرفتند.
طرح دوم را يكي از «داستاننويسان مقبول پولدار» و «محبوب مديران فرهنگي تمام دورهها» روي ميز گذاشت كه «به جاي بها دادن به نويسندگان، بياييم ناشران را تقويت كنيم.» چه دولتي و چه خصوصي و اين مقبول افتاد. دولتيها و خصولتيها كه هميشه از اين مواهب بهرهمند بودند، اما مزهاش براي خصوصيها يك موهبت و شگفتي تازه بود كه در «دوران ورشكستگيهاي روزمره ناشران» آمد خون تازه در رگهایشان دماند و دهه نود را از دوران «منتقدسالاري» آورد به دوران «ناشرسالاري» رساند.
همان ناشراني كه يك ساختمان قديمي و يك فروشگاه كوچك در يكي از خيابانهاي فرعي و اصلي انقلاب يا كريمخان داشتند، همانها كه هر روز در روزنامهها شِكوه و حتی گريه ميكردند كه در آستانه تعطيلي و ورشكستگي كاملند، ناگهان و در عرض چند سال صاحب همهچيز شدند: ساختمانهاي نوِ چندگانه اداري و محفلي، فروشگاههاي جديد و چند شعبه، سولههاي طاق و جفت براي انبار كتابهاي زياد پرتيراژ و كارمندان بيشمار و چه و چه.
آنها در دوران شكوفايي تازهشان، با بهرهمندي از اين «مائدههاي زميني» انگار نامحدود و با گذر از «افول مطبوعات» و «نابودي جوايز ادبي خصوصي مستقل» و شكست دوران «منتقد سالاري» آمدند با بهرهگيري از مشاوران نشري كه آن روزها حامل عنوان «داستان نويس روزنامهنگار منتقد جايزه بگير» بودند و اين روزها با عنوان پرطمطراق تازه «داستاننويس، فيلمنامهنويس، نمايشنامهنويس، مدرس شاهنامه معلم فرمولهاي كهنه داستان» شناخته ميشوند به دوران پلشت و دهشتناك و نويسندهكش «ژانرنويسي نوين» پا گذاشتند كه امتدادش به «نابودي فرسايشي داستاننويسان مستقل كاشف جسور» به «نابودي فرسايشي رمانهاي متفكر شهودآميز ضد ژانر» به «نابودي كامل ناشران جسور متفاوت كوچك» به «نابودي كامل كلمه كهن پارسي» و به «نابودي عمدي فرهنگ و تمدن ايران باستان»مان خواهد انجاميد.
«ناشر خصوصي روشنفكر» و «داستاننويس منتقد روزنامهنگار»ي كه روزگاري مدعي «حقطلبي و بُتشكني و روشنفكري ادبي» بودند و به «هر قدرت فاسدي در هر جايگاهي» ميتاختند با دستيابي به اين «قدرت ناميراي تازه» و به اين «جاه و جلال مرعوبكننده» بدون ترس از هيچ «مخالفخوان» و «هيچ نقد»ي باپشتوانه «بودجه پنهاني وعده داده شده» و «شكوه و جلالِ امپراتوري نشر»شان هر كاري را «موجه و لازم و انجام شدني و ماندگار» جلوه ميدهند.
اول: «به سلطه كشيدن نويسندگان» يا همان «بردهداري نوين انسان هوشمند قرن 21» با عقد قراردادهاي تحقيرآميز و ننگيني كه «سهم نويسنده» از آن فقط پولي ناچيز از درصدي از پشت جلد كتاب است (كه بعضيهایشان از دادن همين كم هم امتناع ميكنند) و سهم ناشر با اقتدار تمام «حق اقتباس» است و «حق ترجمه» و «حق هر عايدي نشر يا نمايشي ديگر»ي كه از اثر حاصل ميشود.
دوم: جهت دهي به نويسندگان براي نوشتن آثار «سهلالوصول فرماليته جواب پس داده يكبار مصرفي» كه هيچ سِنخيتي با «ادبيات ناب» ندارند و فقط به درد «ويترين رنگارنگ» و «سبد خريد تجارتخانه»ای ميخورند كه عنوان شيك و مجلسي «ناشر خصوصي مستقل» را يدك ميكشد.
ناشري كه نويسندگان جوان و آتيهدارش را با ارعاب «چاپهاي بعدي» به بردگي ميكشد، ناشري كه آثار «مغضوبين مستقل نافرمان»اش را علني و حتی تا 20 سال به چاپهاي بعدي نميسپارد تا عبرت سايرين شوند، ناشري كه با پشتوانه «ژانرنويس اعظم»اش برميدارد به همه «موضوع انشا» ميدهد كه بايد رمانشان را با اين «فرمولهاي قطعي بيبديل نويسندهكش» بنويسند، چه فرقي دارد با آن «سانسورچي اعظم»ي كه نميگذارد «كتاب متفكر و مانا» چاپ شود و برميدارد كلمهها را «فلك» ميكند و نويسنده را «تحقير» و ادبيات نابش را «تحميق»؟
يكي نيست بيايد بپرسد «با اين «سانسورچيان خصوصي پستمدرن روشنفكر بردهدار مدعي فرهنگ» چه بايد كرد؟»
اول بايد خودشان را به خودشان در «آينه نقد» نشان داد تا فكر نكنند از هر انتقادي «مبرا و مصون» هستند و دارند درستترين كار ممكن را انجام ميدهند. بعد اگر «عبرت» نگرفتند و «طرحي نو» در نينداختند و به «بردهداري»شان ادامه دادند، فقط كافي است يادشان بياوريم كه «سرعت پيشرفت علم و نحوه ارائه «روايتهاي ناب» آنقدر شگفتانگيز و در دسترس و سهلالوصول شدهاند كه شايد در آينده نزديك ديگر حتی به هر جور «ناشر» و به هر جور «اداره سانسور» و به تمام بازيهایشان هيچ نيازي نداشته باشيم.»
يك نمونه كوچك و عادياش چاپ POD. «سرويسي براي چاپ» كه در آن «كتابهاي ناياب چاپ شده» را با اجازه از ناشر و با سفارش مخاطب خاص برميدارند در يك يا چند نسخه چاپ ميكنند و ميبرند به دست سفارشدهندهاش ميرسانند. اگر روزي برسد كه ديگر اداره سانسوري نباشد و اصلا گيريم كه باشد و چاپ POD يا هر گونه پيشرفته ديگري به درجهاي از تكامل برسد كه برود با «خود نويسنده مستقل» آن «قرارداد كلان» را ببندد، ديگر ايران به «هيچ ناشري» احتياج نخواهد داشت كه خصوصي يا خصولتي يا دولتياش بردارد او را به «بردگي» بكشاند و قلمش را به سمت «ژانرنويسي» يا هر پروژه «نويسندهكش» و «از پيش شكست خورده»ي ديگري ببرد.
پيشنهادم براي «داستان نويسان ايراني مستقل آزاده»اي كه نميخواهند برده هيچ «ناشر» و هيچ «سانسورچي» و هيچ «استادِ متينِ تاريخ مصرفدار»ي بشوند اين است: زندگي را با تمام وجودتان تجربه كنيد و فقط از ادراكات و كشف و شهود شخصي خودتان بنويسيد. از هر كلاس داستاننويسي با هر تضميني پرهيز كنيد. به هيچ كس «استاد» نگوييد كه استاد در درون شماست. اگر ميخواهيد صاحب نگاه و سبك شخصي خودتان بشويد. در گعدههاي ادبي و جلسههاي نقد و جمعهاي خودماني فقط خودتان بمانيد و شبيه هيچ كس نشويد، حتی اگر به ضررتان تمام شود. قلمتان را به هيچ سفارش و سفارشگر خودي و غيرخودي نفروشيد، چون شما قرار است فقط از دل و براي دل خودتان بنويسيد. نسخه بدل هيچ نويسنده مشهوري نشويد كه اصلش را در تاريخ ادبياتمان هميشه موجود داريم. فريب بازار داغ «ژانرنويسي» را نخوريد و فقط داستاني را بنويسيد كه كامل شبيه خودتان باشد. به هر سانسوري، چه خصوصي چه دولتي، تن ندهيد. ركتر بگويم كتابتان را به هيچ «ناشر ايراني» نسپاريد كه قراردادشان فقط «قرارداد بندگي» است و امضا كردنش «فروش فكر و تن» است به «ناشر» و به «سانسورچي» و به تمام آنها كه از قِبل «تفكر شخصي و ناب شما» خيلي بيشتر از شما بهره ميبرند.
روزگار عاقبت يك روز به كامِ ما «داستاننويسانِ مستقلِ آزاده ايراني» هم خواهد چرخيد، اگر بدانيم نبايد «تن به هر ذلتي» بدهيم، خصوصا «ذلت چاپ كتاب» در دوران «ناشر سالاري» دهه اول سال 1400 شمسي.
گروه هنر و ادبیات : این نوشتار فتحبابی است در خصوص مشکلات و مصائب صنعت نشرآثار ادبی در ایران. روزنامه اعتماد برای انتشار همه دیدگاهها از جمله ناشران و نویسندگانی که پاسخی به این نوشتار دارند، آمادهاست.
تولدِ «جنبش ادبي ما»
هر تريبوني كه در داخل و خارج ايران به دست هر داستاننويسي سپرده شده، با هر طرز تفكري كه داشته و از هر باندي كه بوده، فقط گفته «من». گاهي هم گفته «فقط كتابهاي من». كمتر پيش آمده تا او از «ما» بگويد. يا از «كتابهاي ما». رسانههاي رسمي هم كمتر پيش آمده كه روي «خانواده بودن» داستاننويسان ايراني مانور بدهند، چون اصلا چنين فكري و چنين اتحادي هيچوقت وجود نداشته يا نگذاشتهاند وجود داشته باشد. با تولد اين متن و طرح «ما بودگي» داستاننويسان، فكر يك «جنبش ادبي» با «رسانهاي مستقل» آمد جلوهگري كرد كه «متعلق به تمام داستاننويسان ايران باشد» و بيايد حكم «با ما باش، يا بر ما باشِ» هميشگي هر باندي را باطل كند و از «ما» بگويد و از تمام حرفهاي ناگفته و اسرار مگويي كه در تمام اين سالها در دل تكتكمان نهفته بوده و بنا به هر دليلي فرصت ابراز يا فريادش را نداشتهايم. اسمش شد «جنبش ادبي ما» (جام) تا صاحبانش يكايك داستاننويسان ايران باشند. تا هر كس در رسانه شخصي موبايل خودش بتواند زير پرچم «جنبش ادبي ما» بيايد نظريههاي تئوريك و كتابهاي خواندني و بياخلاقيها و بيقانونيهاي باندي و چه و چه را با زباني منطقي و شجاعانه بيان كند. داستان و داستاننويس ايراني اين «خانه تكاني روح» و اين «رنسانس ادبي» را احتياج دارد تا همه با هم و يكصدا صاحبش باشيم و از ابراز و فريادش نهراسيم. متن اين «دادخواهي ادبي» به نمايندگي از تمام داستاننويساني نوشته شد كه در تمام اين 46 سال ظلمها در حق آنها روا داشته شده بوده و حالا همهمان به اميد روزهاي بهتر با هم پيمان ميبنديم كه در اتحادي همهجانبه بنشينيم متنهاي بعدي و بعدي و بعدي را، دليرانهتر و افشاگرانهتر، به دست بعدي و بعدي و بعدي بنگاريم تا بعدها با سرفرازي به همه ثابت كنيم كه «قبيله قلم» هم ميتواند «ما» باشد، ميتواند از «ما» بگويد، ميتواند ادبيات نابش را در قلب مخاطبان ايراني و جهاني زنده و جاودانش كند.