قصهاي براي نخوابيدن
ليلا ايرانپور
انيميشن «پسر دلفيني» با وجود بهرهگيري از تكنيكهاي استاندارد انيميشنسازي، از نظر محتوايي با چالشهاي متعددي رو بهرو است. نمونهاي كه با وجود بهرهگيري از زبان تصوير كودكانه، از منظر محتوايي و روايتشناختي، فاصله قابلتوجهي با نيازهاي رواني و شناختي كودك دارد.
نخستين چالش اثر، پيچيدگي بيشازحد روايت و حضور داستانهاي فرعي بدون نقش در قوس اصلي داستان است. طبق «نظريه رشد شناختي » ژان پياژه، كودكان تا حدود ۷ تا ۱۱سالگي در مرحله «عمليات عيني» هستند و توانايي محدودي براي درك روايتهاي چندلايه يا غيرخطي دارند. گنجاندن چندين روايت فرعي در دل يك قصه اصلي، باعثميشود انسجام دروني داستان براي كودك از بينبرود و او نتواند پيام يا هدف داستان را دريافتكند. از سوي ديگر، تعدد ضدقهرمانها و نبود يك نيروي شرِ مركزي و قابل شناسايي (در قسمت دوم اين انيميشن: خواجه ماجد، دزدان دريايي، نهنگ كه در ابتدا دشمن و در ادامه بدل به دوست و در نهايت دزد اكتشاف پدر و مادر پسر دلفيني)، منجر به ازهمپاشيدگي تمركز كودك ميشود. طبق ديدگاه اريكسون، روانشناس امريكايي، در مراحل رشد رواني-اجتماعي، كودكان نيازدارند در قالب داستان، با «مبارزه نمادين ميان خير و شر» مواجهشوند تا بتوانند هيجانات دروني خود را درك و مديريتكنند، اما در اين انيميشن، بهدليل تنوع و تكثير تهديدها، اين فرآيند مختلميشود. از طرفي در خلق شخصيتهاي منفي انساني و هيولاها از تكنيك «دوقطبيمعكوس » (reverse trope) استفادهنشده است، به اين معني كه ترسناكترين موجودات در آثار كودكان بايد آسيبپذير يا احمق باشند؛ اين تكنيك سبب ميشود، كودك از قدرت تخيل خود استفادهكند و به چيزي كه قبلا ميترسيد، بخندد. يكي از نكات مهم در نقد محتواي «پسر دلفيني»، عدم بهرهگيري از عنصر «بازي با ترس» است؛ عنصري كه بسياري از آثار موفق كودك مانند، «شركت هيولاها» يا «درون و برون» با آن كار ميكنند. در اين آثار، ترس از طريق تخيل و طنز به فضايي قابلبازي و تجربه براي كودك تبديلميشود. روانكاو كودك، د. وينيكات، تاكيددارد كه بازي، بستر ايمن تجربه هيجانات شديد از جمله ترس است. اما در «پسر دلفيني»، ترسها بهشكل مستقيم، تهديدآميز و گاه حتي خشونتبار تصوير ميشوند، بدون آنكه فضايي براي مهار، بازي يا فهم آنها وجود داشتهباشد. افزون بر اين، انيميشن با مضامين سنگين و وقايع تراژيك متوالي در هر دو قسمت پيش ميرود؛ از سقوط و انفجار هواپيما، مرگ مادر پسر دلفيني و مرگ دلفين مادر گرفته تا مفقودشدن پدر و نبردهاي متعدد با نيروهاي تهديدآميز. اينبار روايي سنگين، با ظرفيت هيجاني و درك كودك همراستا نيست و بهجاي ايجاد همدلي يا تخليه رواني، موجب اضطراب و تنش ميشود. مفاهيمي چون مادر و خانه كه بر اساس «نظريه دلبستگي» جان بالبي، نظريهپرداز بريتانيايي از بنياديترين نيازهاي عاطفي كودكند يا از دسترفتهاند يا بهطور مصنوعي با جانشينهايي مثل دلفين جايگزين شدهاند كه نه به رشد هويتي كودك كمك ميكنند و نه حس امنيت لازم را منتقل ميكنند. جان بالبي، معتقد است دلبستگي ايمن به مادر يا مراقب اصلي، ستون سلامت روان كودك در سالهاي اوليه زندگي است. غيبت يا مرگ مادر ميتواند منجر به اضطراب جدايي، افسردگي يا بياعتمادي به جهان بيرون شود. اگر كودك بدون آمادگي يا ميانجيگري مناسب با چنين فقداني مواجهشود (مثلا در فيلم يا داستان) ممكن است:
1-آن را شخصيسازي كند، (نكند مادر من هم برود؟) 2- دچار ترس از تركشدن شود.3-رفتارهاي پسرفتكننده (regressive) مانند، شبادراري، اضطراب و وابستگي شديد به والد نشاندهد. در «پسر دلفيني» مادر و خانه هر دو غايب هستند و اين دو غيبت، براي بسياري از كودكان تكرار ترسهاي بنياديني است كه هنوز تجربهشان نكردهاند، ولي از طريق تصويرسازي، آنها را واقعي ميپندارند. برونو بتلهايم، از مشهورترين روانشناسان كودك و نوجوان ميگويد: «قصههاي كودك بايد ترس و فقدان را بهشكل نمادين، غيرمستقيم و با عنصر خيالپردازي نشاندهند تا كودك با آن همذاتپنداري نكند، بلكه آن را از «فاصلهاي امن» تجربهكند.»
در حالي كه در انيميشن «پسر دلفيني»، غيبت مادر و جستوجوي هويت خانوادگي با لحني واقعگرايانه و اندوهبار روايتميشود، نه نمادين و نه خيالپردازانه؛ بنابراين ممكن است براي كودك، باري عاطفي بيش از ظرفيت تحملش ايجادكند. در «پسر دلفيني»، كودك با فقدان خانه، از دريا به خشكي، از دلفينها به آدمها و از مكاني به مكان ديگر ميرود، بيآنكه جايي براي «توقف رواني» يا «احساس آرامش» داشته باشد. اين بيخانماني عاطفي اگر براي كودك بيننده مفهومسازي نشود، بهجاي تقويت تابآوري، موجب افزايش اضطراب دروني ميشود. وينيكات، مفهوم «خانه» را مساوي با «محيط تسهيلگر» (facilitating environment) ميداند. خانه نه فقط مكان فيزيكي، بلكه مأمن عاطفي كودك است كه ثبات، تكرار و پيوستگي را فراهمميكند. اين تجربه فقدان در سينماي كودك، اگر به درستي مناسبسازي نشود، قطعا آسيبزا خواهدبود. در سينماي غربي كودك نيز شخصيتهايي مانند نمو در سينمايي «در جستوجوي نمو » يا سيمبا در «شيرشاه» مادر يا پدر را از دست ميدهند، اما تفاوت مهم اينجاست:
1- اين فقدانها معمولا با حضور جانشينهاي حمايتگر جبرانميشوند، 2- بار روايي تقسيمميشود تا كودك از غم فراركند (با طنز، ماجراجويي، گروه دوستي) و 3- مهمتر اينكه روند رشد شخصيتي قهرمان، مثبت، روشن و آرامبخش است، نه بر پايه اضطراب مداوم.
در «پسر دلفيني» اما مادر واقعي هيچگاه سلامت بازنميگردد، جايگزيني مطمئن ارايه نميشود. در قسمت اول، مادر دلفين سفيد، در واقعهاي ناگوار از دستميرود و ناخدا مرواريد به عنوان يك شخصيت كميك نميتواند قابل اتكا باشد و اينگونه جهان انيميشن بيشتر به سمت تاكيد بر فقدان و تنهايي پيشميرود تا اميد و بازيابي.
بر اساس نظريههاي روانشناسي رشد و روانتحليل كودك، انيميشني مانند «پسر دلفيني» اگر بدون روايتپردازي نمادين، جانشينهاي ايمن يا پاياني آرامبخش، به مفاهيم حساسي چون فقدان مادر و خانه بپردازد، ميتواند بيش از حد بار عاطفي بر كودك تحميلكند و تجربه تماشاي آن را از «تماشاي امن» به «بازنمايي اضطراب» تبديل كند.
مساله ديگر در قسمت دوم اين انيميشن تبديل انسان به هيولاست (ناخدا ماجد به خرچنگ غولپيكر) كه با كاربردي نادرست موجب موارد متعددي از جمله: ترسآفريني بيهدف، اگر تبديل به هيولا بدون توجيه منطقي و صرفا براي ايجاد ترس باشد، ممكن است كودك نسبت به تغيير، تفاوت يا حتي بدن خودش دچار اضطراب شود. ايجاد نگاه بدبينانه به تفاوتها، اگر هيولا بودن با «بد بودن» يا «بيارزشي» يكي گرفتهشود، كودكان ممكن است افراد متفاوت (مثلا با چهره يا رفتار متفاوت) را خطرناك يا ترسناك بدانند. اضطراب از دست دادن هويت انساني، كودك ممكن است نگران شود كه خودش يا ديگران ناگهان به موجودي ترسناك تبديل شوند، بهخصوص اگر مرز مشخصي بين خوب و بد يا انسان و هيولا نباشد. اما چرا اين تبديل ميتواند مفيد و حتي درمانگر باشد؟ هيولا به عنوان نماد احساسات سركوبشده: گاهي هيولا شدن استعارهاي از خشم، غم يا ترس كودك است؛ وقتي آن هيولا ديده و درك ميشود، كودك احساس آرامش ميكند، مانند انيميشن «درون و بيرون» كه در آن هيولاها استعارههايي از احساسات هستند. هيولا شدن به عنوان گذر از بحران و رشد: در برخي انيميشنها، تبديل به هيولا بخشي از سفر قهرمان است و در نهايت، قهرمان به درك تازهاي از خود يا ديگران ميرسد. مانند انيميشن «شجاع» يا «قرمز شدن» كه در آنها مادر يا دختر به هيولا تبديل ميشوند، اما اين تبديل ابزاري براي شناخت رابطه و هويت خود است. انسانيسازي هيولا: در بسياري از انيميشنها، هيولاها موجوداتي بااحساس و مظلوم نشان داده ميشوند. اين نگاه كمك ميكند كودك تفاوتها را درككند و دچار قضاوت سطحي نشود؛ مانند«شركت هيولاها» يا «شرك». تبديل انسان به هيولا اگر صرفا براي ترساندن يا تنبيه باشد، ميتواند تاثير منفي بر تخيل و امنيت رواني كودك داشته باشد، اما اگر اين تبديل بهدرستي پرداخت شود - مثلا با هدف شناخت احساسات، عبور از بحران يا درك تفاوتها- ميتواند بسيار سودمند، خلاقانه و حتي درمانگر باشد. نهايتا، هيولاها و موجودات تهديدكننده در اين انيميشن، نه دستمايه بازي و خندهاند و نه حتي استعارههايي قابل تفسير؛ بلكه بهصورت مستقيم و تهديدآميز ظاهر ميشوند. در حالي كه كودك بهواسطه «مسخرهكردن هيولا»، يعني تبديل ترس به بازي (به تعبير برونو بتلهايم در كاربردهاي قصههاي پريان)، ميتواند بر ترس خود تسلطيابد، در اين اثر با چنين فرآيند تخفيف و تسلطي مواجه نميشويم. در نتيجه، «پسر دلفيني» نه تنها از ظرفيتهاي سينماي كودك براي تخيل، بازي و رشد عاطفي بهره نميبرد، بلكه گاه با برانگيختن ترس، اندوه و اضطراب، مخاطب كودك را در فضايي گرفتار ميكند كه توان پردازش آن را ندارد.