روايتِ زيستن با اهل حيات و ممات
امين فقيري
در داستان اول، نويسنده با يك روايت تودرتو ما را با دنيايي نو آشنا ميكند. گاه شخصيتهاي داستان به جاي يكديگر صحبت ميكنند و گاه گفتوگوهاي پدر و دختر چنان در هم ادغام ميشود كه خوانشي دوباره از داستان ميتواند درك خواننده را به سامان برساند. دختر كه ليلا باشد، شخصيت اول داستان است. از كودكي حرفهايي را كه ميخواسته به گوش پدرش برساند در نامههايي ثبت و جوابهاي پدر را در هزارتوهاي ذهنش حفظ ميكرده است. حال كه پدر دچار سانحه شده، آن يادداشتها را براي يادآوري زمانهايي كه از دست داده، دوره ميكند تا وجودش را در هستي پدر هم بتند. آخرش هم ادعا ميكند كه «من پدرم هستم» همانطور كه در صفحه ۵ روايتي از «موسي ابن ادريس مسائلي» آورده كه نيت طراح داستان را به خوبي آشكار ميسازد:
«القصّه آنكه هر حياتي از آدمي به نقشي اندر است و گاه باشد تا هياتي از كسي در تقاطع مدارات بهم رسند. رو در رو، نه چون حيات آدمي در آبگينه و نه به عين دو تن كه ميشناسند صورت ديگري را كه هر كدام در وجود ديگري ميزيد با ياد و خاطره.»
نويسنده، داستان را بر تداخل دو وجود، دو شخصيت كه دختر و پدر باشند، بنا كرده است. در اين ميان اين دختر است زندگي ادغامشدهاش در وجود پدر را روايت ميكند. پدري كه اكنون از سلامت به دور است:
«پيچ اول، پيچ دوم، پيچ سوم، ميدوم و خودم را از اتاق زير شيرواني به «تو» ميرسانم. روي كاشيهاي مرمر سبز زمين افتادهاي. حبابِ خون و كف، مثل پرستوهاي كوچك، از گوشه دهانت بيرون ميپرد.» (ص ۹)
هديه كازروني دندان روي حرف نميگذارد. در هفت سالگي عشقي را بين پدر و مادرِ خود ميبيند كه برايش غيرمترقبه است. چنانكه او را به فرار وا ميدارد. پدر خود را به او ميرساند: «هراسان دنبالم گشتي، بغلم كردي، تيزي سيبيلت رفت توي لُپم و گفتي: «بزرگ كه شدي ميفهمي.» (ص 1)
ليلاي داستان بزرگ ميشود و برخلاف رابطه پدر و مادرش به كسي دل ميبندد كه همسري دارد. عشقي بيسرانجام و ديوانهوار به «نيما». او سعي ميكند تا مُنتهاي عشق بتازد؛ اما...
براي درك واقعيتي كه زير پوست «من، پدر هستم» جريان دارد، خواندن يك بار داستان كافي نيست؛ چراكه نويسنده در بيشتر بخشهاي داستان، وقتي به حديث نفس ميرسد، عنان قلم را رها ميكند و ميتازد و واژه را درون واژه ميپيچاند كه از اين حيث داستان به شعري پسامدرن نزديك ميشود.
«در نفير ميدمند و درِ خمره را ميبندند. اسب به سمت درخت انجير ميدود و خمره به تهِ چاه غلت ميزند. هزار ماديان سرخ دور چاه، چهار نعل سر جايشان ايستاده، تاخت ميزند و با سمهايشان گودال را از خاك پر ميكنند. سايهاي سياه آبستن درد، از پشت درخت انجير شهيه ميكشد و زني كه سالها ميان كلماتت دفنش كرده بودي، بالاي سرم ميايستد.» (ص۳۴)
وقتي كه راوي نميتواند براي زندگياش چارهاي بجويد به دنياي خاصِ كودكياش پناه ميبرد؛ دنيايي پر از نخل و ماديان سرخ و شرجي بندر.
در داستان «بيستم آذر» روابط به خوبي بين شخصيتها شكل نميگيرد. همه چيز در سطح جريان پيدا ميكند. شايد نويسنده از عمد چنين راه و روشي را برگزيده باشد. رابطه مادر و دختر يا رابطه مادر و دختر با معلم كه از حدِ متعارف فراتر رفته است. شايد در داستانهاي مدرن نبايد زياد به خواننده و منطقِ زندگي فكر كنيم. در اين داستان مادر و دختر با مشاركت يكديگر باري منفي از روابط ناميمون را رقم ميزنند. البته در جامعه به چنين مناسباتي برخورد ميكنيم؛ اما نويسنده بايد به درونيات قهرمان خود توجه بيشتري داشته باشد و براي هر فعل و انفعالي بهانهاي در خور بينديشد!
داستان «بنبست هلن» براي خواننده به مثابه كوچه بنبستي است كه درنهايت راه به جايي نميبرد! معلوم نيست كه در سانسور چه بر سر محتويات داستان آمده كه اينگونه محتوا الكن شده است. ميتوان گفت اين داستان، نردباني است فاقد چند پله اصلي. به گونهاي كه خواننده هر چه جهد ميكند، نميتواند از اين نردبام بالا برود و خودش را به پشت بام برساند. درنتيجه داستان عقيم ميماند. ما ميفهيم كه خانم مقدسي در يك مدرسه (به احتمال غيرانتفاعي) معلم هنر است؛ اما زماني كه زنگ تفريح از مدرسه بيرون ميآيد، ناگهان درون ظلمتي ناخواسته غرق ميشود. چه ميكند؟ ارتباط او با جامعه پيرامونش چيست؟ علايق او كدام است؟ نگارنده يقين دارد دستاني با داسي تميز اين مزرعه را درو كرده و به دور ريخته است كه اينچنين خواننده با شيري بييال ودُم روبهرو شده است.
ميتوان به جرات گفت كه «سينما ماياك يكي از بهترين داستانهاي مجموعه داستان «من پدرم هستم» ميباشد.» البته گروهي هم داستان اول را كه نامش بر پيشاني كتاب است، ترجيح ميدهند. نگارنده فكر ميكند كه اين داستان مردميتر و ملموستر است و احتياجي به دوباره خواني ندارد. خواننده لازم نيست كه رمل و اسطرلاب بيندازد تا متوجه تفكري كه پشت داستان خوابيده، بشود.
در اين داستان پاي زني در ميان است كه در مرز بين خوشبختي و بدبختي ايستاده است. گويي او مذبوحانه به زندگي چسبيده است و ناخودآگاه سرنوشتش به سرنوشتِ زن فيلم «فروغالسلطنه» گره خورده است. او اداي زندگي را در ميآورد. بارها زمين ميخورد، تحقير ميشود؛ اما از پا نمينشيند. براي هدفي كه دارد مبارزه ميكند. شروع داستان اما از موفقيت خانم «پ» در كارش ميگويد. كسي كه عشقش سينماست. شايد بتوان عشق به شهرت را بدان افزود.
«فيلم با دستان فروغالسلطنه شروع ميشود كه روي پنجرههاي دالبري كشيده شدند. اين شروع جانانه، نفس را در سينه خانم پ، حبس ميكند. ميخواهد فرياد بزند كه اين منم؛ ولي همه هيجانش را با همان انگشتها روي بافت مخملي دولبه صندلياش خالي ميكند.» (ص۶۵)
خانم «پ» با ندانمكاريهايش، دست و پا چلفتي بودنش حين فيلمبرداري و خارج از آن مرتب تحقير ميشود. نويسنده با استادي خاصي اين نوع مواجهه با افراد و زندگياش را به تصوير كشيده است. او در مواقعي ميتواند خودش نباشد. حرفهايي از دهانش بيرون ميآيد كه گويي نشانه خاكساري اوست. او ميخواهد موفق شود و سري در سرها در آورد. او حرفهاي «شازده» را در مخيلهاش جدي ميگيرد. مقاومت ميكند؛ ولي درنهايت به دست شازده به چاه ميافتد و كشته ميشود. در سكانس ابتدايي داستان، او از پيروزي خود لذت ميبرد. توانسته است ديالوگهايش را به خوبي ادا كند و فيلم ساخته شود؛ اما در روند داستان كمكم متوجه ميشويم كه كارگردان هم با او به خوبي رفتار نكرده است.
«در طول صد و يازده دقيقه و هفده ثانيه، خانم «پ» نميتواند در هيچ سكانس، پلان، دقيقه يا حتي ثانيهاي خودش را يكجا در يك قاب سينمايي ببيند، همه آنچه از «پ»، همه آنچه از فروغالسلطنه باقي مانده. تكهتكههايي است از تصويرش كه پراكنده در آينههاي مشبك ديده ميشود و صدايي كه كسي نميداند متعلق به اوست.» (ص ۸۴)
حتي نامش را با ريزترين فونت نشان ميدهند. در حقيقت خانم «پ» وجود قاچخورده، تحقير شده و تكهتكهاي است از يك زنِ هنرپيشه كه سرنوشتش با فروغالسلطنه گره خورده است.
«قصر دشت» داستاني سرشار از طنز در حوزه تاريخ و جغرافياست. ماجرا با دقت كمنظيري از ديد يك راوي كوچولو گفته ميشود. روايتي كه هديه كازروني از خانهها و آدمهاي درون خانهها به خواننده عرضه ميكند، پر از ريزهكاري و پرداختن به چگونگي رفتار و سكنات آدمهاست. چه زن و چه مرد و چه كودك، عنصر طنز در اين داستان حرف اول را ميزند. همينطور پرداخت به مساله تعصب و مذهب. نكته مهمتر اين است كه در اين كوچه كه در محله وسيع قصردشت واقع است، ارمني و كليمي و مسلمان در كمال بزرگواري و سعه صدر يكديگر را تحمل ميكنند و هنگام لزوم يار و ياور يكديگر هستند.
اينچنين موجز از عشق و از ازدواج نوشتن زيباست:
«طاها به صديق گفت: بيا بازي كنيم. هرچي من گفتم تو برعكس جواب بده، باشه؟
طاطا: آشپزي بلدي ؟
صديق: نه!
طاطا: من رو دوست داري؟
صديق: نه
طاطا: از اين مرده خوشت ميآد؟
صديق: بله!
طاطا به آقاجون گفت: ميگه بله! و اينطور بود كه صديق گفت: بله.
آقاجون فقط يك شرط داشت، كريم نماز بخواند. كريم كه هول شده بود، نماز صبح، ظهر، عصر و مغرب و عشا را روي كاغذ نوشت و روبهروي آقا جون ايستاد و در حالي كه كاغذ را چپانده بود توي جيب شلوارش، درس پس ميداد و صاحب صديق ميشد و مامان، صاحب قصر پلاك ۱۱۰.» (ص ۸۸)
«كنار هر زن يك زير سيگاري و كبريت و سيگار از قبل آماده ميگذاشتند. وقتي آخوند شروع ميكرد به روضه خواندن، زنها با يك دست ميزدند روي [پايشان]. مامان در حالي كه اشك ميريخت و با گوشه روسري دماغش را ميگرفت، ميگفت: «سينه ميزنن، تو هم بزن و من به تقليد از همه زنها ميزدم. با دست ديگرشان كه در هالهاي از دود نيمهپنهان بود، توي سيگارشان فوت ميكردند و ميزدند زير گريه.
در پايان داستان كه سني از راوي گذشته است و زنگ خانههاي قديمي را به صدا در ميآورد، همه غایب هستند و حال راوي بايد به دنبال پلاكهاي قبرشان بگردد.
در داستان «پيربناه» راوي دختر خانواده است. اين داستان را ميتوانيم به نوعي سمبليك بناميم كه نشان از يك جامعه رو به اضحلال دارد. جامعهاي كه تمام اركان آن دچار پوسيدگي است و تا فروپاشي فاصلهاي ندارد. افراد خانه هر يك بار مشكلات عديدهاي را به دوش ميكشند. راوي دختر خانواده از شوهرش طلاق گرفته و اكنون در يك ندانمكاري شوم سرگردان است. برادارش علي كه سنش از پنجاه گذشته، مثل يك بچه ده ساله ميانديشد و ميل به ويراني دارد. برادر ديگر كه عاقل است در فكر بالا كشيدن تمامي اموال و خانه است و ميخواهد به زور از مادرش امضا بگيرد. مادر بزرگ دچار پريشاني ذهني شديد است؛ اما مادر دلسوزترين و فداكارترين عضو خانواده است. هر لحظه مصيبتي از در و ديوار برسرش آوار ميشود. طاقتي فوق طاقت بشري دارد. داستان بسيار زيبا و موثر است. شخصيتها هماناند كه بايد باشند؛ فقط نويسنده هيچ اشارهاي به منبع درآمد خانواده ندارد. كوتاه سخن اينكه هديه كازروني نويسندهاي است كه ميتواند به زودي در ادبيات داستاني ايران چهره شود.