درامي به شكوه رنجهاي انساني
نسيم خليلي
روايت شورانگيز اكوئوس پيتر شفر، با ترجمه خوشخوان مجيد مصطفوي از تازههاي نشر وزين نيلاست، روايت نمادين و فيلسوفانه نفسگير اسب سفيدي كه از چشمانش خون ميچكد، اسبي كه از كتاب ايوب ميآيد، از جهان اساطير؛ و در برابرش نوجوان هفدهساله رواننژندي كه از پس جنايتي كه مرتكب شده است به بيمارستان رواني آمده و دايسارت، روانپزشك اندوهگين حالا بايد درمانش كند درحالي كه خود در درون با رنجي مدام درگير است و به اين ترتيب روايت تبديل به كشاكشي ميشود ميان مولفههايي گوناگون از تقابل آموزههاي مذهبي گرفته تا رنج والدبودگي، آزادي، عشق، تنهايي، غرايز و عقلانيت، حسادت، پرستش و غيره. تقابلي كه باعث ميشود خواننده ديالوگهايي ژرف و تاملبرانگيز باشيم در نمايشنامهاي كه در كنه خود پاي يونگ و انجيل و يونان باستان و خدايگانهاي كهن را هم به ميان ميكشد تا انسان را در رويارويي شكوهمندي با غريزه و عشق و رنج و پرستش و كرنش در برابر كائنات و رهايي از قيد و بندهاي مقدس بازنمايي كند. نكته بديع آن است كه نويسنده اين روايت را بازتفسير و تاويل خود از يك رويداد واقعي ميداند كه شرايط به او اجازه آگاهي از جزييات واقعيت را نداده و چه بهتر از اين رو كه دستش را در تخيل و بازروايي باز گذاشته است: «فقط ميدانستم كه سخت مايلم اين رويداد را به شيوهاي كاملا شخصي مجسم كنم. ميبايست دنيايي ذهني خلق ميكردم كه اين واقعه در آن پذيرفتني باشد. همه اشخاص و حوادث اكوئوس زاييده تخيل مناند، به جز خود جنايت؛ و حتي آن را هم تغييراتي دادهام تا متناسب با احساس من شكل نمايشي قابل قبولي پيدا كند. اكنون خوشحالم كه هرگز به جزييات دقيق اصل ماجرا دست نيافتم، چون دغدغه من بيش از هرچيز اين بود كه تفسير بسيار متفاوتي از آن به دست دهم.» اكوئوس در اين روايت انگار كه خدايگان اسبهاست در اسطورهها كه تو گويي در روايت شفر در قالب اسب زيبا و متفاوتي به نام ناگت حلول كرده است تا قصه غريزه و ايمان و تقوا در بازتعريفي از روزمرگيهاي يك نوجوان نوبالغ و رويارويياش با رويكردهاي تربيتي والدينش مجال بروز پيدا كند، والديني كه مابهازاهايي از كليت واقعي تاريخ و جهان پيراموناند، چيزي شبيه تهماندههاي گرايشهاي كمونيستي؛ و در اين ميان اسب عنصري تكرار شونده است، عنصري برآمده از گفتماني قدسي كه وجود و هويت و روزمرّگيهاي الن، نوجوان داستان را بهشدت تحت تاثير خودش دارد از سالهاي دور، از كودكي: «عكس يه اسب زده بود تو اتاق خوابش. يه اسب سفيد خوشگل، كه از بالاي يه نرده داره به بيرون نگاه ميكنه. پدرش چند سال پيش اون عكسو از يه تقويمي كه خودش چاپ كرده بود كند و داد به الن، اونم هيچوقت عكسه رو از ديوار برنداشت. هفت- هشت سالش كه بود بايد هميشه براش كتابي رو ميخوندم كه تمامش درباره يه اسب بود.» بعدها دست تصادف نوجوان را به كار در يك اسطبل ميكشاند، جايي كه اسبها را قشو كند و شبانگاه با آنها به دل دشت بزند، تنشان را لمس كند، ببويدشان. اسب همچون نمادي از جهان كنترلگر معنوي بر زندگي الن سايه گسترده است تا آنجا كه گاه الن خودش را هم در خلوتش، يك اسب كوچكي ميبيند با مهميز و اندوهي مدام كه او را به دويدن، به تاخت دويدن و رستن از روزمرّگيهاي ملموس اين جهان واميداشته است: «يه تيكه ريسمون از جيبش درآورد. مثل كمند گرهش زد. بستش به دهن خودش. بعد با اون دستش يه چوبرختي برداشت. يه چوبرختي چوبي، و شروع كرد به زدن خودش.» جذابيت بصري درام شفر اما آنجاست كه از ظرافتهاي ويژهاي هم در طراحي صحنه و لباس سخن ميگويد اينكه اين همه را بر بستري از يك مربع چوبي برافراشته روي يك دايره چوبي بازنمايي ميكند، مربعي كه به رينگ نردهدار بوكس شباهت دارد...«كل اين مربع روي بلبرينگ قرار دارد تا با فشار مختصري از سوي بازيگران، كه گرداگردش بر دايره ايستادهاند، به نرمي دور خود بچرخد.» از اين رو كه همه بازيگران گرد همديگر نشستهاند و بعد از ايفاي نقش و گفتن ديالوگهايشان به كناره رينگ ميروند و روي صندلي مينشينند و خود ناظر باقي روايتاند و در اين ميان اسبها هم هستند، آنها نقشآفرينان معنوي روايتاند با صورتكهايي كه «از به هم پيوستن يكي در ميان نوارهاي سيمي و بندهاي چرمي نقرهاي ساخته شده. چشمهاي صورتكها با چشمبندهاي چرمي پوشيده شده است. سرهاي بازيگران از زير صورتكها پيداست اقدامي جهت پوشاندن كامل سرها نبايد صورت بگيرد. از هرگونه شبيهسازي عين به عين كه حالت مالوف راحت حيوان خانگي يا بدتر از آن اسب پانتوميمها را القا كند بايد پرهيز كرد. بازيگران هرگز نبايد چاردست و پا راه بروند، يا حتي به جلو خم شوند. بايد هميشه سرپا بايستند طوري كه گويي بدن اسب در پشت آنان مخفي شده است.» و اين همه گويي خود بخشي از تاويلهاي نمادين روايت است كه در قالب كوششهاي بصري و نه متني، از سوي درامنويس دارد اعمال ميشود؛ او از اهميت بازنمايي بصري روايت فيلسوفانهاش به خوبي آگاه است. او حتي براي اينكه مخاطب نشسته بر صندلي، حضور خدايگان اكوئوس در پسزمينه ديالوگهاي ساده و ناظر بر روزمرّگيهاي غمانگيز روايت را نيز درك كند، تمهيداتي انديشيده است: «در متن نمايشنامه چند مورد به صداي اكوئوس اشاره ميشود. منظورم يك جلوه صوتي همسرايانه است كه توسط همه بازيگراني كه سمت عمق صحنه گرد هم نشستهاند، ايجاد ميشود و تركيبي است از صداي همهمه، مشت كوبيدن و پاي كوفتن اما بدون هرگونه شيهه ضعيف يا شديد. اين صدا، منادي يا بيانگر حضور خداوندگار اكوئوس است.» و در اين ميان برخي از ديالوگها چنان شور و شكوهي در خود دارند كه مخاطب زيستن خويش را در روايتي عميق و فلسفي به خوبي لمس خواهد كرد: «ببين... آدم براي اينكه زندگي رو تحمل كنه و مال خودش بدونه -زندگي خودش- اول از همه بايد رنجهايي مخصوص خودش داشته باشه. رنجي كه منحصر به خودش باشه. نميشه تو اين آشغالدوني غوطه بخوري و بگي همين كافيه...» و به خاطر وجود همين ديالوگهاست كه دكتر آنجلا سي پائو در انتهاي كتاب و در بازشكافي معناهاي نهفته در روايت، تمركزش را بر رويكردهاي دايسارت، روانپزشك قصه ميگذارد، آنجا كه ترديد دارد نوجوان رنجور را درمان كند مبادا كه از شكوه رنج كشيدن تبديل به آدمي معمولي و سرگشته بشود، مثل ديگراني كه رنجي مختص خود ندارند؛ او اين موضوع را نكته روانشناختي بنيادين نمايشنامه ميداند كه لينگ سالها پيش در يك كتاب بدان پرداخته است اينكه ويژگيهاي شخصيت فردي چه كسي بايد و چه كسي نبايد مداوا شود. برخي آدمها در اليناسيون يا جداماندگيشان از اجتماع يا همان رنج خويشتن بردنشان است كه به استغنا و شكوه ميرسند.