• 1404 دوشنبه 5 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6174 -
  • 1404 دوشنبه 5 آبان

گفت‌وگوي «اعتماد» به‌ مناسبت روز پرستار با مادر «نرجس خانعلي‌زاده»

به ياد «نرجس»

پرستاری که غریبانه با اولین موج‌کرونا رفت

غزل لطفي

پرستاري از آن دسته شغل‌هاست كه علاوه بر تخصص، تجربه و پشتكار، بايد عاشق آن باشي تا دوام بياوري و اصلا همين عشق و از خودگذشتگي، روح و جان بيمار را تيمار مي‌كند تا درمان شود و آرامش و سلامتي را هديه مي‌دهد. هنوز همه ما روزهاي گنگ و پر از وحشت همه‌گيري كرونا را به خاطر داريم. يك بيماري ناشناخته، بدون دارو و واكسن و درمان و جهاني كه نمي‌دانست بايد چه كند. وحشت، سكوت، خزيدن به گوشه خانه‌ها و فرار از جمع و قرنطينه و در نهايت، انتظار و انتظار و انتظار كه درمانش كجاست و چه كنيم كه زنده بمانيم. در اين ميان اما كادر درمان، بنابر وظيفه شغلي و البته وجود پر مهر و خدمت‌رسان‌شان، امكان اين را نداشتند كه جان‌شان را بردارند و به ‌جايي امن ببرند و بايد وسط معركه بيماري و وحشت و تاريكي و ترس كرونا مي‌ماندند و به بيماران كمك مي‌كردند.

«نرجس» هم پرستار بود، عاشق كمك‌كردن بود و در كنار بيماران ماند. آن‌ روزها هنوز هيچ كس نمي‌دانست آن ويروس نحس، چقدر سياه و كشنده است؛ هنوز حتي نمي‌دانستيم كه كرونا آمده يا نه. اما همه حس كرده بوديم كه روزهاي سختي در انتظار ماست. بيماري و مرگ همه ‌جا را گرفته بود و همه به دنبال محلي امن بودند تا زنده بمانند. ولي كادر درمان در خط مقدم جنگ با كرونا ويروس ايستادند، جان‌شان را كف دست‌شان گرفتند و ماندند تا امروز ما بمانيم. هر چه بود از موج‌هاي پرتلاطم روزهاي وحشتناك پاندمي گذشتيم و در آن جنگ سخت، عزيزاني را هم از دست داديم كه يادشان تا ابد با ماست. حالا از آن زمان، سال‌ها گذشته اما نام نرجس هنوز در شهر زنده است. مردم وقتي از خياباني با نام او عبور مي‌كنند، بي‌اختيار ياد پرستار جواني مي‌افتند كه در سخت‌ترين روزهاي تاريخ معاصر با دست‌هاي لرزان اما قلبي مطمئن كنار بيماران ايستاد. صداي مادرش در گوشم مي‌پيچد: «مي‌دانم كه نرجسم زنده است، ميان دل‌هاي مردمي كه او را فراموش نكردند.»
شايد اين همان معناي واقعي پرستاري باشد؛ «بخشيدن آرامش، حتي پس از مرگ.»
به ‌مناسبت روز پرستار پاي صحبت خانم «آسيه حاجي‌زاده» مادر نرجس خانعلي‌زاده نشستيم. 
خانم حاجي‌زاده، نرجس را دختري بسيار بسيار شوخ و علاقه‌مند به خانواده توصيف مي‌كند كه كمك به اطرافيانش را خيلي دوست داشت. حتي حيوانات اگر در اطرافش آسيبي مي‌ديدند حتما كمك مي‌كرد؛ «دختري صبور بود اما حقش را هم بلد بود بگيرد. دخترم وقتش به بطالت نمي‌رفت و تفريحش در خانه اين بود كه كيك و شيريني درست كند. پدرش را خيلي دوست داشت و خيلي هم حرمت نگه مي‌داشت.»
آسيه خانم با لبخندي بر لب و چشماني خيس از دلتنگي براي نرجسش، خاطراتش را مرور مي‌كند: «نزديك عيد كه مي‌شد براي بچه‌هايي كه خانواده‌هاشون دست‌شون تنگ بود، كادو و اسباب‌بازي مي‌خريد و خودش مي‌گفت عيدانه خريدم. يا نزديك سال تحصيلي براشون لوازم‌التحرير مي‌خريد. حواسش بود كه چندتا مداد و پاك‌كن فانتزي هم بخره كه بچه‌ها رو بيشتر خوشحال كنه. كلا مهربوني رو در حق همه تموم مي‌كرد.»
او از رابطه‌اش با دخترش مي‌گويد: «من و نرجس هم مادر و دختر بوديم، هم دوست و رفيق. من الان حس مي‌كنم دوست خيلي نزديكم رو از دست داده‌ام. سخته... خيلي سخت... اگر همون اول مي‌گفتن كرونا آمده و بيمارستان كه به خاطر برخي مسائل اجازه نداد بچه‌هامون ماسك بزنن اگر اجازه مي‌داد كه ماسك بزنيد، اگر دستكش مناسبي مي‌پوشيدند شايد دختر من هم به ويروس آلوده نمي‌شد و الان كنارم بود. اين فكرها و اگرها و حسرتش خيلي منو اذيت ميكنه.»
در ادامه تعريف مي‌كند: «نرجس خودش پرستاري رو خيلي دوست داشت و اين رشته رو با علاقه انتخاب كرد. من همين الان هم اگر يك پرستار يا دوستان نرجس رو در كوچه و خيابان ببينم يا در شهر وقتي بنر قبولي بچه‌ها را كه اين روزها نصب كرده‌اند مي‌بينم مخصوصا آنها كه پرستاري قبول شده‌اند، انگار نرجسم را ديده‌ام و براشون ذوق مي‌كنم. به نظر خودم، هر كسي ثروت و سلامتي و آرامش داشته باشه براي همه عمرش كافيه و هر وقت ياد نرجسم مي‌افتم براي همه پرستاران و دوستان نرجس همين سه چيز را آرزو مي‌كنم.»
مادر نرجس از روزهاي آخر حيات دخترش مي‌گويد: «روزي كه قرار بود فرداش نرجس رو اينتوبه كنند؛ يادمه، روز دوشنبه بود ساعت ۱۰ يا ۱۱ شب بود كه نامه نرجس به دستم رسيد كه نوشته بود من از اينتوبه مي‌ترسم. منو پدرش وقتي فهميديم خيلي ترسيده، رفتيم بيمارستان و گفتيم مي‌خوايم نرجس را ببريم. در حال هماهنگي آمبولانس بوديم كه نرجس را ببريم تهران. قرار بود شبانه ببريمش كه آنجا به ما گفتند احتمال كرونا مي‌دهيم و نبايد حركش بدهيد و احتمال اينكه جانش را از دست بدهد زياد است و بايد بماند. وقتي فهميدم، گان پوشيدم، رفتم ديدن بچه‌م، نرجس رو كه ديدم به ‌شدت مي‌لرزيد، وقتي من رو ديد گفت مامان نزديك نشو اين كروناست. يه ترس عميق تو چشماش موج مي‌زد اما ساكت و صبور بود.»
خانم حاجي‌زاده از حس و حال خودش پس از شهادت نرجس تعريف مي‌كند: «قبل از شهادت نرجس، من به شهدا ارادت بسيار زيادي داشتم، اما اينكه هميشه مي‌شنيدم شهدا زنده هستند و حضور دارند را نمي‌فهميدم. بعد از اينكه نرجسم رفت، حتي تا همين الان هم كاملا حضورش را حس مي‌كنم و از طرفي ديگه وقتي در خيابان راه مي‌روم، محبت مردم رو نسبت به نرجس مي‌بينم كه به‌محض اينكه ما را مي‌بينند جلو مي‌آيند و احوال‌پرسي مي‌كنند، راستش كاملا حس مي‌كنم كه نرجس هنوز حضور داره. محبت مردم هم به من خيلي آرامش مي‌دهد. ديدن اينكه اسمش روي يك خيابان يا مركز درماني است هم باعث شده كه احساس كنم در ياد همه هست. همه ما روزي مي‌ميريم اما اين فكر كه نام و ياد نرجسم هميشه در خاطره‌ها باقي مي‌مونه و مثلا صد سال ديگه كه هيچ‌كدام ما نيستيم، از نرجس من نام برده مي‌شه، كمي آرومم ميكنه كه با اين دلتنگي بزرگ، بتونم زندگي رو ادامه بدم.»
مادر نرجس درباره آرزوهاي دخترش مي‌گويد: «آرزوهاي نرجس همه فانتزي بود؛ مثلا دوست داشت در جنگل، تانكر آب بذاره براي حيوانات كه راحت آب بخورند يا دوست داشت كمپين بزرگي براي جمع‌آوري زباله‌هاي سواحل داشته باشد كه كنار دريا هميشه تميز باشد. نرجس عاشق دريا بود. اما آرزوي بزرگش اين بود كه يك شيرخوارگاه داشته باشد تا به بچه‌هاي بي‌سرپرست كمك كند. حتي دوست داشت ماهي يك ‌بار براي كمك و پرستاري از بچه‌هاي بيمار، به محك سر بزند.»
خانم حاجي‌زاده تعريف مي‌كند كه هر سال نزديك روز پرستار از بيمارستان‌هاي رودسر و لنگرود و گاهي شهرهاي ديگر به ‌مزار نرجس مي‌روند و در كنار خانواده نرجس، يادش را زنده مي‌كنند و اين ديد و بازديدها مرهمي هر چند موقتي است بر درد فراق جگرگوشه‌شان. امسال هم به رسم هر سال، كم‌كم تماس‌ها شروع مي‌شود و پدر و مادر نرجس، با قطره اشكي در گوشه چشم و لبخندي بر لب، آماده مي‌شوند كه پذيراي مهمانان دخترشان باشند و خاطرات نرجس را مرور كنند.
حالا، سال‌ها گذشته اما نام نرجس هنوز در شهر زنده است. مردم وقتي از خياباني با نام او عبور مي‌كنند، بي‌اختيار ياد پرستار جواني مي‌افتند كه در سخت‌ترين روزهاي تاريخ معاصر، با دست‌هاي لرزان اما قلبي مطمئن كنار بيماران ايستاد. صداي مادرش در گوشم مي‌پيچد: 
«مي‌دانم كه نرجسم زنده است، ميان دل‌هاي مردمي كه او را فراموش نكردند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون